در رو باز کرد و با دیدن چهره اخموی هیونگش کمی عقب رفت تا داخل بشه.
یونگی وارد خونه شد و بی مقدمه پرسید:
_ چی شده که پشت تلفن نتونستی بهم بگی و منو وسط کار کشوندی خونه ات؟
دستی داخل موهای آشفته اش کشید،
صداش هنوز کمی خواب آلود و خشدار بود:
_ بیا بشین تا بگم.
خودش رو روی مبل ولو کرد و گفت:
_ می شنوم.
اونقدر حالش بد بود و حس بدی راجع ناراحتی جونگ کوک داشت که نمی تونست به تنهایی حلش کنه و باید با کسی حرف می زد و چه کسی بهتر از یونگی که از همه چیز خبر داشت.
دست هاش رو داخل هم گره زد و مشغول صحبت و تعریف ماجرا شد تا بیشتر از اون هیونگش رو معطل نکنه.
همه چیز رو گفت.
از تماس ناگهانی جونگ کوک و مسابقه داخل استخر تا اتفاقات داخل اتاقک و بعد ترک ناگهانی اون پسر و اومدن به خونه و خوابیدن تا اون لحظه برای آروم شدنش که فایده ای نداشت.
یونگی بعد از شندین ماجرا تنها تونست دهنش رو باز کنه و بگه:
"چی؟ جونگ کوک گذاشت بهش دست بزنی؟ چطور این اتفاق افتاد؟ این غیر ممکنه جونگ کوک همراهیت کرده باشه! اون پسر زیادی غیر قابل پیش بینیه!"
اما آخرین سوال و تشر یونگی حال تهیونگ رو بدتر کرد:
_ تو اون رو تنها گذاشتی؟! تهیونگ می دونی بدترین کار رو کردی؟
چشم هاش گرد شد و ترسید!
کار بدی کرده بود؟
_ یعنی نباید تنهاش میذاشتم؟ من فکر کردم باید بهش فرصت بدم و...
حرفش رو قطع کرد و صاف تر روی مبل نشست:
_ احمق! اون نیاز داشت پیشش بمونی چون اینجوری فکر می کنه تو بدت اومده و ترکش کردی! با شناختی که ازش دارم حتما تا الان خودش رو با گریه خفه کرده...
چی؟
درآوردن اشک جونگ کوک؟
این بدترین گناهی بود که مرتکب شده بود!
اما اون پسر که حالش خوب بود و حتی بی تفاوت... پس چطور؟
درسته، یادش رفته بود اون بازیگر ماهریه و اون لحظات به این موضوع توجه نکرده بود.
سریع از جاش بلند شد.
_ من... نمی دونستم اینجوری میشه! حالا باید چه غلطی بکنم؟!
یونگی چشمی چرخوند:
_ هیچی فقط گور خودتو کندی و تف کردی به شانست!
تهیونگ که حوصله طعنه و شوخی رو نداشت با تحکم گفت:
_ هیونگ!
از جاش بلند شد و خنده آرومی کرد:
_ چته آروم باش مثل پسرای دبیرستانی تازه عاشق شدی... کاری که باید بکنی اینه که باید برگردی پیشش همین الان.
مضطرب و نگران لب های لرزونش رو حرکت داد:
_ هیونگ کاری با خودش نکرده باشه...
حتی فکر اینکه باز باعث صدمه دیدن بدن اون پسر شده باشه به شدت عذاب آور بود...
یونگی بلند شد و دستی رو شونه اش زد:
_ به جای این نگرانی ها بهتره خودتو زودتر برسونی و نگران نباش به خاطر یه جق خودشو نمی کشه.
تنها هدف یونگی از اون شوخی ها کم کردن استرس تهیونگ بود که چندان هم موفق نبود...
دروغ چرا، خودش هم نگران بود اما نمی خواست حال دوستش رو بدتر از اون کنه تا همه چیز مشخص بشه.
تهیونگ وقت دیگه ای رو تلف نکرد و با سرعت حاضر شد.
وقتی از اتاقش بیرون پرید، یونگی گفت:
_ من می رسونمت!
.
.
.
.
جیمین با دیدن یونگی و تهیونگ که مضطرب داخل خونه شدن شوکه شد.
قبل از اینکه حرفی بزنه هردوی اون ها جواب سلامش رو هم ندادن و با سرعت به سمت طبقه بالا هجوم بردن.
جیمین بعد از کمی مکث به خودش اومد و به دنبالشون دوید:
_ صبر کنید کجا میرید!
وقتی در باز اتاق جونگ کوک رو دید به اون سمت حرکت کرد.
با رسیدن به اتاق هردو خارج شدن و هم زمان پرسیدن:
_ جونگ کوک کجاست؟
زبونش از اون همه بی خبری بند اومده بود و نمی فهمید چه اتفاقی داره میفته!
تهیونگ بار دیگه بلند تر پرسید:
_ جیمین اون کجاست؟!
کمی سر جاش پرید و متقابلا صداش رو بالا برد:
_ چتونه؟! اینجا نیست!
تهیونگ کلافه تر و عصبی تر شد.
باز خواست داد بزنه که یونگی جلوش رو گرفت و به جاش با ملایمت از جیمین پرسید:
_ پس کجا رفته؟
چشم غره ای به تهیونگ رفت و جواب داد:
_ یکم پیش گفت میره به خونه خودش سر بزنه. حالا می تونم بپرسم چی شده؟!
تهیونگ مهلت نداد و با شنیدن خبر جیمین از پله ها سرازیر شد تا به خونه جونگ کوک بره.
جیمین که دهنش از اون همه عجله باز مونده بود، خواست به دنبالش بره اما هیونگش دستش رو گرفت.
_ بذار بره.
دستش رو با ضرب بیرون کشید.
_ چرا می خواد جونگ کوک رو ببینه اون هم با این عجله؟
نفسی گرفت و سرش رو پایین انداخت.
به دروغ گفت:
_ دعواشون شده.. خودشون حلش می کنن.
پوفی کرد و انگشت های کوتاهش رو داخل موهای نرمش به عادت فرو کرد.
یونگی که اصلا دوست نداشت حال بد جیمین رو ببینه، به سمتش رفت و با دست های سردش شونه گرمش رو لمس کرد و فشار داد:
_ هی یه دعوای ساده اس نگران نباش مگه جونگ کوک خوب نبود؟
خواست دستش رو پس بزنه اما پشیمون شد.
_ آره خوب بود خیلی خوب... و همیشه این خوب بودن زیادیش بدتر نگران کننده اس!
کمی تکونش داد:
_ آه اخمات رو باز کن و نگران نباش! می خوای بریم بیرون؟
لبخند نرمی زد و سرش رو بالا گرفت.
_ نه درس دارم.
شونه هاش رو رها کرد و کمی عقب رفت.
قیافه متفکری به خودش گرفت و گفت:
_ پس چطوره توی درسات کمکت کنم؟
.
.
.
.
هر چقدر در می زد کسی در رو باز نمی کرد و همین باعث می شد بیشتر و بیشتر نگران بشه.
برای دفعات آخر به در کوبید و داد زد:
_ جونگ کوک منم این در لعنتی رو باز کن!
جوابی نگرفت و خواست خودش به زور وارد بشه که صدای چفت باز شدن در توی گوش هاش پیچید و منصرفش کرد.
در رو به سرعت هل داد و فرد محبوس پشتش رو بدون فرصت در آغوش کشید.
با وجود نفس نفس زدنش بلند گفت:
_ خداروشکر خداروشکر حالت خوبه!
جونگ کوک توی عالم مستی بود اما هنوز هم می تونست صدای بم تهیونگ رو به خوبی تشخیص بده...
هنوز هم می تونست اون عطر آشنا رو حس کنه و بگه متعلق به کیه، می تونست آرامش و گرمای منحصر به فرد اون تن رو حس کنه...
دست گرمش رو بالا آورد و داخل موهای پسر مقابلش فرو کرد.
خنده مستانه ای داخل گوش هاش کرد و گفت:
_ موهات خشک شدن...
تهیونگ تازه تونست بوی الکل رو حس کنه و از صدای کش دارش تشخیص بده مست کرده.
خواست پسرک رو از خودش جدا کنه و سرش غر بزنه اما جونگ کوک اون رو بیشتر به خودش فشرد و انگشت هاش رو بیشتر داخل موهای قهوه ای نرمش فرو کرد و فشار داد.
_ گفتی بغل کردن رو دوست داری، یادته؟
حرفی نزد و حواسش رو داد به حرف هاش...
_ آره تو خیلی بغل کردن رو دوست داری پس بیا همیشه هم رو بغل کنیم... اینجوری من رو ول نمی کنی و بدت نمیاد، نه؟
پس حرف یونگی درست از آب در اومده بود!
جونگ کوک فکر می کرد ترک شده و تهیونگ بدش اومده.
اما همه چیز اشتباه و سوتفاهمی بیش نبود...
چشم هاش رو از روی درد و پشیمونی روی هم فشرد.
جونگ کوک ادامه داد:
_ با اینکه خودم خواستم اینکارو کنی تا بلکه بدت بیاد و ولم کنی اما چرا حالا که واقعی شده انقدر ناراحتم و حس پشیمونی دارم؟
قطره اشکی از روی گونه اش چکید و روی پالتوی خاکستری تهیونگ سر خورد.
_ ترک کردن یا ترک نکردن... این دو راهی بی ثبات درد داره...
هودیش رو چنگ زد.
بیشتر از اون نمی تونست ساکت باشه و بذاره اون پسر عذاب بکشه،
بیشتر از اون نمی تونست بذاره صداش بغض دار بشه،
بیشتر از اون نمی تونست بذاره چشم هاش خیس بشن!
_ جونگ کوکی من اینجام و هرگز ترکت نمی کنم!
فقط یک جمله!
یک جمله تونست اشک هاش رو حتی داخل مستی پس بزنه و جاش رو بده به آرامشی شیرین... آرامشی از جنس تهیونگ.
لبخندی روی لب های نم دارش از الکل شکل گرفت.
صداش آروم بود:
_ خوبه...
تصمیم گرفت از قصدش برای رفتن بعد از اون اتفاق وقتی که از مستی در اومد باهاش حرف بزنه.
جونگ کوک رو بالاخره از خودش جدا کرد و به سختی داخل خونه کشوند. همونطور که بلند بلند می خندید خودش رو روی زمین می کشید تا با کمک تهیونگ که بهش تکیه زده بود به اتاقش برسن.
با خستگی پسرک رو روی تختش رها کرد و صاف ایستاد.
می دونست جونگ کوک هوشیاری کامل نداره اما باز هم می خواست غر بزنه، پس شروع کرد:
_ انقدر احمقی که باز مست کردی اگه من نمیومدم و باز کار دست خودت...
دستش کشیده شد و حرفش نصفه موند وقتی روی تخت کنارش فرود اومد.
چشم هاش رو با حرص باز کرد تا باز غر بزنه اما صورت نزدیک جونگ کوک که روی پهلو خوابیده بود مقابل صورتش جای هر حرفی رو ازش گرفت...
تنها نور زرد آباژور کنار تخت روی صورت هاشون افتاده بود.
با زدن لبخندی خرگوشی که باعث جمع تر شدن چشم های خمارش شد، لب هاش رو حرکت داد:
_ من مست نیستم!
کمی خودش رو عقب تر کشید تا موقعیت بهتر بشه و از صدای ضربان قلب لعنتیش کم کنه.
_ پس من مستم لابد!
جونگ کوک اما نزدیک تر شد و سرش رو روی سینه تهیونگی که حالا به کمر خوابیده بود قرار داد.
دستش رو روی شکمش حلقه کرد و بی توجه به نفس حبس شده تهیونگ گفت:
_ حالا که برگشتی انقدر بد اخلاق نباش...
صداش رو به تحلیل بود:
_ و بذار بخوابم...
چشم هاش رو بست و سعی کرد به خوابی که به بدنش غلبه کرده بود میدون بده اما صدای تپش قلب بلندِ کر کننده ی حاصل سینه فردی که روش خوابیده بود، نذاشت!
سرش رو با خماری بلند کرد و نگاهش رو توی فضای نیمه تاریک اتاق قفل چشم های براق تهیونگ کرد:
_ چرا قلبت انقدر تند می زنه؟
سوال خودش هم بود...
اولین بار نبود انقدر نزدیک جونگ کوک می شد اما چرا امشب قلبش تند تر از همیشه لوش داده بود؟
به خاطر صورت زیبا و خمار جونگ کوک؟
به خاطر آغوش دل نشینش و گذاشتن سرش روی سینه اش؟
به خاطر اون لبخند خرگوشی و چشم های جمع شده؟
یا حالا به خاطر شنیدن صدای تپش قلب بلند متقابل پسر مست رو به روش؟
YOU ARE READING
Blue life S1 | Completed
Romance-Completed _ گل ها وقتی از ریشه کنده میشن هنوز زیبایی خودشون رو دارن... اما این زیبایی دوام ثابتی نداره و بعد از چند روز خشک میشن و از بین میرن. آدم ها هم همینن، وقتی از ریشه کنده میشن، پوسته ظاهریشون استوار نیست و دیر یا زود پوسیده میشن و دیگه...