Part 26

1.9K 226 39
                                    

در آپارتمانش رو باز کرد و همونطور که جسم دوست پسرش رو در آغوش گرفته بود، بهش کمک کرد وارد بشه.
قبل از اینکه به خونه برگردن توی بیمارستان همه چیز رو به جونگ کوک توضیح داده بود و پسرک به خوبی ازش ممنون شد که این اتفاق رو با جیمین در میون نذاشته بود و اصلا دوست نداشت تصورش هم داشته باشه که بقیه خبردار بشن. همچنین جای امیدواری بود که بی دردسر از بیمارستان تونسته بودن خارج بشن. یعنی بالاخره یکبار هم که شده شانس زندگی بهشون رو کرده بود...

به آهستگی با قدم های بی حال جونگ کوک، راه اومد تا وقتی که به اتاق نیمه تاریکش رسیدن. به پسرک کمک کرد روی تختی که هنوز مرتبش نکرده بود، بشینه. دیروز اونقدر برای قرارشون هیجان زده بود که بی توجه نسبت به وسایل بهم ریخته اش از خونه بیرون بزنه و مرتبشون نکنه...

دستی روی سر پایین افتاده جونگ کوکش کشید و آروم پرسید:
_  می خوای دوش بگیری؟

گردنش رو بالا آورد و با چشم های نیمه بازش به تهیونگ مهربونش نگاه کرد. پسر بزرگ تر ایستاده بود و جونگ کوک با چنگ زدن به لبه لباس زمستونیش، توجهش رو به پایین و دست های بی جونش جلب کرد.
لب هاش رو حرکت داد و نالید:
_  می خوام اما نمی تونم الان.

انگشت های چفت شده ی بوسیدنیش رو لمس کرد و از لباسش جدا کرد. در حین اینکه سعی داشت بهش کمک کنه تا دراز بکشه، گفت:
_  اشکالی نداره استراحت کن می‌رم برات یکم سوپ درست کنم بعد اون خودم می برمت.
سری از درک تهیونگ تکون داد و "باشه" آرومی گفت.
پتو رو روی تنش کشید و با بوسه ای به پیشونیش گوشزد کرد:
_  پس من می‌رم سوپ درست کنم.

با لبخند بی حالی که روی لب های کلوچه اش شکل گرفت، از تخت دور شد و جونگ کوک وقتی دوست پسرش اتاق رو ترک کرد، با فرو بردن سرش بین ملحفه تخت و بالش نرم تهیونگ، نفس عمیقی کشید و از عطرش آروم گرفت به طوری که چشم هاش راحت تر از هر لحظه ای بسته شدن...

.
.
.
.

پلک هاش رو باز کرد، اولین چیزی که اول توی دیدش شکل گرفت، تصویر پسری بود که کنارش نشسته بود و به لطف جسمش مقابل روشنایی لامپ، مانع زده شدن چشم های جونگ کوک توسط نور شده بود.

نمی دونست چه مدت خوابیده و سردرگم به اطراف نگاه می کرد اما از تاریکی هوا می شد تشخیص داد زمان زیادی رو خوابیده. با صدای گرمی که به گوشش رسید، حواسش بیشتر سر جاش اومد:
_  بیدار شدی؟

دوباره نگاهش رو به مانع نور داد. تهیونگ با لبخند این رو ازش پرسید و نگاه آرومی داشت. بی هیچ حرفی سرجا نشست و سرش رو به تایید پایین انداخت.
پسر بزرگ تر فکر کرد چی توی دل جونگ کوکش می گذره چون به نظر ناراحت می‌اومد اما سوالی نکرد. فقط به پای خستگی و حال ناخوشش گذاشت، در هر حال اون شب گذشته شرایط خوبی رو نگذرونده بود...

Blue life S1 | CompletedWhere stories live. Discover now