_ قهوه؟
_ ممنون می شم.
به سمت آشپزخونه رفت و قهوه ساز رو روشن کرد.
تا موقع آماده شدن قهوه هنوز توی فکر بود که چرا قبول کرده؟
شاید چون بنا به گفته خودش مهربون بود، نتونست نپذیره؟
شاید یه جایی از اعماق وجودش می خواست همچون فرد با ملاحظه ای رو کنارش داشته باشه؟
ولی بودن یک فرد با ملاحظه برای اون چه فایده ای داشت؟
اصلاً مهم بود؟
در آخر تمام جواب این سوال هاش به یک کلمه ختم می شد.
"نمی دونم."
کلمه ای مزخرف، کلمه ای که مفهومش اون رو توی دنیایی بی خبر از دلایل نگه می داشت و یا شاید به افکار گنگش بال و پر بیشتری می داد.
وقتی قهوه آماده شد، اون مایع تیره رو توی فنجون های نیلی رنگ ریخت و به همراهشون به پیش تهیونگ برگشت. مثل چند دقیقه قبل روبه روش نشست.
وقتی فنجون رو جلوش گذاشت، تهیونگ گفت:
_ تو نمی خوای تیشرتت رو عوض کنی؟
نگاهی به تیشرت کثیف از شکلاتش انداخت و لب زد:
_ بیخیال.
_ هر طور راحتی.
پسر بزرگ تر قبل از اینکه شروع به نوشیدن قهوه اش کنه، نگاهش به فنجونی که به لب های خشک شده کوک نزدیک می شد، گره خورد. با دقیق تر دیدن فنجون سعی کرد جونگ کوک رو از نوشیدن قهوه منع کنه اما دیر شده بود.
_ هی...
فنجون رو پایین آورد و آخ ریزی کرد.
تهیونگ:
_ چرا مواظب نیستی؟ اون لبه اش پریده بود!
انگشت شستش رو روی لب پاره شده اش کشید و بعد از پایین آوردنش به خون روشنِ روی پوست سفیدش خیره شد.
_ عیبی نداره...
پسر نگران بی وقفه از جا بلند شد:
_ جعبه کمک های اولیه کجاست؟
_ هی! این چیز جدی ای نیست!
دوباره نگاهی به لب های صورتی کم رنگ خونیش انداخت.
_ اوه نه. خیلی خون داره میاد! درضمن، لب ها حساسن و باید مراقبشون بود.
پوزخندی زد:
_ من معشوق کسی نیستم که نرمی و طراوت لب هام مهم باشه.
نا امیدی اون پسر داشت کلافه اش می کرد! الان وقت اون حرف ها نبود، اصلاً!
_ مگه حتماً باید برای کسی باشه؟ تو باید اول برای خودت زندگی کنی پسر!
_ درسته. خب منم زندگی برای خودم رو، به سبک خودم دارم.
_ سبکت غلطه.
_ درست و غلط برای هر فردی معنی ای داره...
نفس عمیقی کشید.
_ بیخیال، بیا سر تمیز کردن یه زخم کوچیک بحث افکار رو راه نندازیم. فقط بذار انجامش بدم، هوم؟
کمی فکر کرد و دید حوصله بحث نداره و البته که حق با تهیونگ بود.
_ باشه... توی کابینت سمت چپ، نزدیک ماشین ظرف شویی، می تونی چیزی که می خوای رو پیدا کنی.
به آدرس داده شده رفت. دقایقی بعد برگشت و کنار جونگ کوک روی اون مبل آبی رنگ و راحت نشست. تکه ای کوچیک از پنبه برداشت و به مایع ضد عفونی کننده آغشته اش کرد.
خودش رو نزدیک کشید تا راحت تر بتونه لبش رو تمیز کنه. پنبه رو آروم روی لبش کشید و بعد روی زخمش نگه داشت.
_ می سوزه؟
با این سوال مچ دست تهیونگ رو گرفت و فشار پنبه رو روی زخمش تشدید کرد.
پسر دستش رو از روی لبش عقب کشید و عصبی لب زد:
_ چکار می کنی؟!
با لبخند گفت:
_ اینجوری سوزشش بیشتر شد!
اخم کرد و با صدایی که شبیه به داد بود، پرسید:
_ دیوونه شدی؟
زبونش رو روی لبش کشید و خون تازه بیرون زده رو به داخل دهنش هدایت کرد. کمی صورتش مچاله شد.
_ این چقدر مزه مزخرفی داره!
نگاه عصبی ای بهش کرد و چونه اش رو توی دستش کشید و دوباره پنبه رو روی لبش گذاشت.
_ احمق! نباید بخوریش.
لب هاش باز هم به خنده کش اومدن و تهیونگ رو حرصی تر کرد. بعداز چند ثانیه کارش تموم شد و چونه و لب های پسرک رو رها کرد.
_ مرطوب کننده لب داری؟
_ این دیگه برای چیه؟
_ با این لب های خشکت، شاید پاره بشه و زخمت بدتر بشه. یکم چربش کنی، بد نیست.
سرش رو پایین انداخت.
_ نه اینجا ندارم. خونه عمو داشتم.
نفسش رو کمی محکم تر از حد معمول بیرون داد و از جیب شلوارش مرطوب کننده لبی رو بیرون کشید.
_ می تونی از مال من استفاده کنی. حالا سرت رو بیار جلو.
بی هیچ حرفی خواسته اش رو انجام داد. تهیونگ آروم اون رو روی لب هاش کشید و در همون حین به چشم های بسته جونگ کوک نگاهی انداخت.
با رایحه ای که نظرش رو جلب کرد، پرسید:
_ تو، عطرت رو عوض کردی؟
کارش تموم شد و عقب کشید.
جونگ کوک چشم هاش رو باز کرد.
_ آره. شاید راست می گفتی و این الان مناسب تره.
_ من اون رو گفتم تا تو رو به حرف بکشونم. وگرنه تو خیلی شیرینی و فقط گاهی یکم تلخ می شی. ولی این عطرم خیلی خوبه، چطور بگم... خوشم میاد ازش و رایحه باب میلم رو داره. اما برای تو همون بهتره که رایحه ای شیرین رو حس کنی، مگه نه؟
چشم هاش رو باز کرد و انگشتش رو روی لب مرطوبش به آرومی کشید.
_ به چه علت؟
_ گفتم! چون شیرینی.
_ تهیونگا، انگار تو بیشتر از من تغییر موضع میدی!
_ چون تو خیلی پیچیده ای، نه؟
پیچیده؟
تنها کلمه ای که یک فرد مریض رو به خلسه ناراحتی فرو می بره و تهیونگ با حواس پرتی این کلمه رو ادا کرد...
وقتی می شنوی پیچیده و عجیبی حس فردی رو داری که داخل جنگل هیچ هم نوع و هم درکی نداری و جونگ کوک مدت ها این حس رو لمس کرده بود...
_ پیچیده؟ واژه مناسبی براش نیست. می شه گفت من گنگم؟
کمی توی خودش فرو رفت و زانو هاش رو بغل گرفت و با نجوایی آروم ادامه داد:
_ حتی برای خودم...
به نیم رخ غم زده اش خیره شد. مشخصا گند زده بود!
_ کوک، تو تلخ نیستی. شیرینی تو غالب تره! نذار تلخی فقط یه سایه گذرا روی شیرینی وصف نشدنیت بندازه... اینجوری اون سایه تلخ کم کم بهش نفوذ می کنه و اونوقت که تلخی غالب بشه، راه برگشتی نیست...
صورتش رو به سمتش برگردوند و با بی حس ترین لحن ممکن حقیقت رو توی صورت پسر کوبید:
_ تلخی خیلی وقته غالب شده!
اتمام جمله اش ختم شد به قطره اشکی که خودش نفهمید کی از چشم های مات شده اش فرو ریخت...
تهیونگ با بهت به رد اشک روی گونه سفید پسرک نگاه کرد.
_ تو... گریه می کنی؟
بی خبر دستش رو به گونه نم دارش کشید و توی ذهنش به حرف اومد:
"هفته آبی شروع شد؟"
.
.
.
.
کلافه توی اتاقش قدم می زد و نگران به صفحه گوشیش برای دریافت پاسخ پیامش از طرف جونگ کوک، خیره بود.
_ لعنتی! پس چرا هنوز برنگشته؟ گفت امروز میاد ولی ساعت دوازده شبه و اون هیچ خبری نداده!
بار دیگه شماره اش رو گرفت.
_ مشترک مورد نظر...
گوشی رو روی تختش پرت کرد.
_ هوف! مثل اینکه باید برم سراغش!
بی توجه پالتویی روی لباس های راحتیش به تن کرد و آروم از خونه خارج شد. به سمت ماشینش رفت که تلفنش زنگ خورد. مشتاقانه به صفحه نگاه کرد تا جواب بده اما اونی که می خواست، نبود.
_ یونگی... فعلاً نمی تونم جوابشو بدم. باشه برای بعد!
رد تماس رو زد. گوشی رو خاموش کرد و سوار ماشین شد.
به سرعت خودش رو به آپارتمان جونگ کوک رسوند و نفهمید کی جلوی واحد مورد نظرش حاضر شده.
در زد. در باز شد و وقتی سرش رو بالا آورد، شوکه لب زد:
_ تهیونگ؟!
نگاهی به پسر آشتفه با لباس های شلخته انداخت:
_ جیمین؟ بیا داخل.
از جلوی در کنار رفت و جیمین وارد شد. وقتی در رو بست، گفت:
_ اینجا چه خبره تو اینجا چکار می کنی؟
دستی به پشت سر و موهاش برد، کمی معذب بود.
_ مفصله. بیا برات تعریف کنم.
_ اول بگو کوک کجاست حالش خوبه؟!
_ هیش... آروم. آره حالش خوبه و خوابیده.
جیمین رو به سمت سالن پذیرایی برد و مجبورش کرد بشینه. نمی تونست یه جا بند باشه و زودتر خواستار فهمیدن قضیه بود به خاطر همین حتی به خودش فرصت نداد پالتوش رو در بیاره.
_ خب چی شده؟!
تهیونگ شروع کرد تا اون پسر با لپ های سرخ از سرما زودتر آروم بشه.
_ امروز باهاش قرار گذاشتم و عصر اومدم اینجا. باهم حرف زدیم و متوجه شدم اون خیلی نسبت به هفته قبل حالش بدتره و شاد نیست. فکر می کنم دوره افسردگیش شروع شده. گفتین دو قطبیه دیگه درسته؟
_ درسته. دیروز هم دوره شیداییش تموم شد.
سری تکون داد.
_ اون حتی گریه هم کرد و کمی هم برام حرف زد. حرف هایی که زیاد ازشون سر در نیاوردم... در کل که اینطور گذشت و موندم و سعی کردم آرومش کنم. الانم چند ساعتیه خوابیده. ترسیدم تنهاش بذارم و نمی خواستم شما رو تا فردا نگران کنم.
بی توجه به فنجون های خالی روی میز که توی چشمش بودن نفسش رو بیرون داد.
_ این.. خیلی عجیبه...
_ چی عجیبه؟
دستی توی موهاش کشید.
_ اینکه کوک انقدر با تو راحته، یا اینکه گذاشته بیای خونه اش، یا حتی اینکه انقدر سریع باهات دوست شده. از یک بازه زمانی، هرگز آدمای جدید رو نمی پذیرفت. شاید در حد یک آشنایی ساده، ولی اینکه بخواد مثل تو باهاشون برخورد کنه، نه...
خندید و لب زد:
_ پس یعنی من خیلی خاصم؟
متقابلاً خندید، لحنش شوخ بود.
_ نمی دونم تو چی هستی، ولی مواظب باش جای منو نگیری که حسودیم می شه!
جدی شد و ادامه داد:
_ ولی در هر صورت، می تونم دلیلت رو برای دوستی باهاش بدونم؟ هر کسی بعد از افسردگیش به اون نزدیک نمی شه...
کمی فکر کرد.
شاید ترحم؟
مهربونی؟
دوست داشتنی بودن جونگ کوک؟
_ نمی دونم قضیه چیه ولی من خیلی دوست دارم کمکش کنم. اون یجورایی منو به سمت خودش می کشونه تا مثل یک هیونگ خوب براش باشم؟ یه همچین چیزی...
حالا که خیالش راحت شده بود، بلند شد و با درآوردن پالتو از تن خسته اش دوباره نشست.
_ اگه اینطوره، این طبیعیه و اون از بچگیش هم پر طرفدار بود. من خیلی خوشحالم که تو می خوای کمکش کنی. این من رو کمی امیدوار می کنه، حتی واکنشش به تو. اگه می خوای کمکش کنی، لطفاً وسط راه تنهاش نذار... اون کشش ضربه دیگه ای رو نداره...
سری برای اطمینان تکون داد.
_ می تونم بپرسم چرا همچین حالی رو پیدا کرده؟
لبخندی زد و با همون صدای آرومش گفت:
_ اگه می خوای بفهمی، بذار خودش اگر خواست، بهت بگه.
_ آره درست می گی...
حالا تهیونگ از جاش بلند شد و پالتوی مشکی رنگش رو به تن کرد. وقت رفتن بود و بیشتر از اون اونجا موندنش رو صلاح نمی دونست.
_ الان که تو اومدی، منم دیگه میرم.
_ دیر وقته. بمون.
کمی دست روی موهاش شلخته اش کشید تا صاف تر بشن.
_ اینجوری بهتره. شاید صبح بیدار بشه و با دیدن من، بخاطر اتفاق امروز، خجالت زده یا عصبی بشه.
به ستمش رفت و دستش رو روی شونه اش گذاشت.
_ ممنون که انقدر به فکری.
لبخندی خجالت زده روی لب هاش نشست. با جیمین دست داد و با خداحافظی ای سریع بالاخره از اون خونه ی غم زده خارج شد.
.
.
.
.
با صدای آشنایی، چشم های بهم چسبیده اش رو باز کرد و از جاش بلند شد.
_ یونگی، من فعلاً وقت ندارم بعداً تماس بگیر. می فهمی؟
"اینکه صدای جیمینه. دیروز چی شد؟"
با فکر کردن به روز گذشته، سردرد مزخرفش شدید تر شد.
"درسته! دیروز تهیونگ اومد پیشم و من در آخر خوابم برد..."
از اتاق بیرون رفت و با جیمین که روی صندلی نشسته بود و دست هاش تکیه به زانوش بودن و سرش پایین بود، مواجه شد. گویا مکالمه تلفنیش با یونگی تموم شده بود.
_ جیمینا!
فوراً برگشت.
_ کوک، بیدار شدی؟
قبل از اینکه بلند بشه، به طرفش رفت و کنارش نشست.
_ از چی فرار میکنی؟
_ ها؟
_ هیونگ رو می گم.
سرش رو گردوند و باز به زمین خیره شد.
_ آهان! نمی دونم. فقط دوست ندارم ببینمش...
نفس عمیقی گرفت.
_ راستی تو اینجا چکار می کنی؟ تهیونگ کجاست؟
با حرفش به یاد آورد که دیشب چقدر نگرانش کرده بود. مشتی به بازوی جونگ کوک زد که پسرک از درد آخی گفت.
_ تو چرا دیروز به من یک کلمه هم خبر ندادی که نمیای؟ من نگران شدم و اومدم سراغت، دیدم تهیونگ اینجاست. اونم وقتی دید که من اومدم، رفت.
بازوش رو مالش داد و با صدای گرفته ناشی از تازه بیدار شدنش، جواب داد:
_ خوابم برده بود. دلیل از این موجه تر؟
_ تو تا من رو نکشی، دست بر نمی داری. خیلی خب، پاشو لباس بپوش که بریم.
سرش رو بالا گرفت و به جیمین که بلند شده بود چشم دوخت.
_ کجا؟
لپ های سفیدش رو بعد از باد کردن خالی کرد و دست به سینه شد. پسر عموش دوباره داشت عصبیش می کرد.
_ به نظرت کجا؟ جایی که باید باشی!
جیمین به شدت حرص کرده به نظر می اومد برای همین تصمیم گرفت خودش رو از دست فریاد های بچگانه اش نجات بده و مخالفتی نکنه.
_ آ... آره. باشه تو برو پایین. منم حاضر می شم و میام.
پوفی کرد و جونگ کوک رو تنها گذاشت.
پسر وقتی حاضر شد، قبل از اینکه از اتاق خارج بشه، نگاهش به تیشرت شکلاتی شده دیروزش افتاد.
"تهیونگا، منتظرم ببینم که دفعه بعد چطور تصمیمات من رو عوض می کنی."
.
.
.
.
به خونه برگشتن و جونگ کوک طبق روال همیشگی، بی توجه به داد و بی داد های جیمین، به اتاقش پناه برد.
شب شده بود و باز هم دیوار های سرد اتاقش تکیه گاه کمرش شده بودن،
باز هم اون بود و سرش روی زانوی کبودش،
باز هم اون بود با مردمک های بی روح و براقش، مردمک هایی که براق از اشک های بی کنترلش بودن...
و باز هم اون بود با هق های خفه شده و سکوت مزخرف اتاق!
صدای در باعث شد گلوله های اشک هاش برای لحظه ای توقف کنن. با صدایی که نهایت سعیش رو می کرد صاف باشه، گفت:
_ کیه؟
صدای نگران جیمین بود که گوش هاش رو نوازش کرد.
_ کوک، حالت خوبه؟ حس کردم صدای برخورد چیزی رو شنیدم.
دستش رو روی پیشونیش کشید، خیلی درد می کرد!
_ یکی از وسایلم بود.
_ آها، باشه. راستی قرص هات رو آوردم. مامان گفت احتمالاً تموم کرده باشی.
چشم هاش رو روی هم فشار داد.
"گندش بزنن!"
_ می تونی بذاریش پشت در؟ بعداً برمی دارم.
پشت در بسته دستش رو پر استرس توی موهاش کشید و با لحن ملایمی تأیید کرد:
_ باشه، مشکلی نیست. فقط، به خودت سخت نگیر... شبت بخیر.
قوطی قرص رو روی پارکت های قهوه ای رنگ قرار داد و بدون حرف دیگه ای از اونجا دور شد. وقتی مطمئن شد پسر عموش رفته، از جاش بلند شد و به سمت در حرکت کرد، اما باز زیر پاهاش شئ مزخرف دیگه ای گیر کرد و ضربه دیگه ای به پیشونی بی گناهش وارد شد.
بدون توجه به درد زیادش بلند شد و به راهش توی همون تاریکی ادامه داد تا به در و کلید رسید. اول لامپ رو روشن کرد و بعد قوطی قرص رو از پشت در برداشت. مثل همیشه به سمت توالت رفت و بی هیچ تردیدی قرص ها رو خالی کرد و سیفون رو روشون کشید.
بیرون رفت و پشت میزش نشست. کشویی رو باز کرد و بسته دکمه های ریز و درشت رو ازش بیرون کشید. دکمه ها رو به حد نیار داخل قوطی قرص ریخت و درش رو محکم بست.
_ باید پر باشه تا جای هیچ شکی باقی نمونه...
به صندلی تکیه داد و به گل های خشک شده مورد علاقه اش روی میز چشم دوخت.
"من خیلی احمقم، نه؟ با این کار ها می خوام به چی برسم؟"
گل ها رو توی دستش کشید و توی مشتش فشار داد.
"باز هم باید به خودت یاد آور بشی، جونگ کوک! تو همه اینکار ها رو می کنی تا مثل همین گل های توی دستت متلاشی بشی و دنیا از تو پاک بشه! می دونی چرا؟ چون تو به حقیقت پروازت رسیدی..."
اشک هاش صورتش رو بیشتر چنگ زدن. جوری که اشک می ریخت اما همچنان بغض خفه اش می کرد واقعا که مزخرف بود!
"چرا من نمی تونم شیرینی اینجا رو لمس کنم؟"
_ چون تو به همون حقیقت اصلی رسیدی؟
مشتش رو باز کرد و به گل برگ های خشک له شده نگاه کرد، حالا کاملا پودر شدن.
_ من چکار کردم؟
"عیب نداره. به هر حال اونا مرده بودن... لازم بود بازم برم و ازشون چند شاخه تازه بخرم. درسته، اونا می میرن و باز جایگزین می شن. منم می میرم و انسان دیگه ای جایگزین من می شه؟ یعنی اون کی می تونه باشه..."
لبخند تلخی زد.
_ احمق، به نظرت انسان ها می تونن جایگزین داشته باشن؟ هرگز! وگرنه تو الان اونا رو داشتی.
فکر کرد، فکر به اینکخ کاش انسان ها هم مثل اون گل ها می تونستن جایگزین بشن. ولی تنها برای اون فکر حسرت به جا موند چون شدنی نبود...
_ پس برای ما فقط یک فرصت وجود داره؟
"آره و همون یدونه فرصت تو هم سوخت!"
سرش رو روی میز قرار داد و پیشونی به احتمال کبود شده اش درد بیشتری رو متحمل شد. با اشک های پی در پی بالاخره به خواب رفت. خواب پوچی که هیچ تصویری رو براش به نمایش نذاشت و گذاشت راحت چشم هاش رو ببنده...
.
.
.
.
.
شاید گاهی شانس بهش رو می کرد، ولی چرا همیشه باید یک مزاحم مثل صدای زنگ گوشی اون رو از دنیای بی خبری بیدار می کرد؟
اون مزاحم که زیر فحش و ناسزای جونگ کوک رفت، کی بود؟
نگاهی به صفحه انداخت.
"کیم تهیونگ!"
دکمه اتصال رو زد و با صدای ضعیفی نجوا کرد:
_ چی از جونم می خوای این وقت صبح؟
صدای بمی که پر انرژی جوابش رو داد، کمی خواب رو از سرش پروند.
_ ده صبح، تایم زودیه یا تو زیادی تنبلی؟
چشم هاش رو روی هم فشار داد.
"لعنت بهت! اگه میذاشتی، تا دوازده هم می خوابیدم. ده که چیزی نیست!"
_ تهیونگا، فکر نمی کنی داری اذیتم می کنی؟
پشت خط ضربه ای به پیشونیش زد. دوباره خراب کرد؟
_ خب آخه یه خبر داشتم. می خواستم زودتر بهت بگم.
_ چه خبری؟
نفسی گرفت و با لبخندی که از دید جونگ کوک مخفی بود، جواب داد:
_ من چند تا بلیط برای شهربازی دارم. میای بریم؟
پسرک بی اختیار خندید.
_ زنگ زدی اینو بگی؟ اوه خدای من!
_ مگه چیه؟ خواستم زودتر باهات هماهنگ کنم... چون آمــــــم.. بذار ببینم... این نوبتش برای فردا شبه.
_ خوش بگذره.
_ خوش می گذره. چون قراره کلی کار باهم انجام بدیم.
_ با هم؟ فکر کنم باید بگی فقط خودت.
_ می تونم یه چیزی بگم؟
_ بگو.
_ لطفاً بیا پایین و در رو باز کن. هوا سرده.
با چشم هایی گرد شده از جا پرید و شوکه شد.
_ تو اینجایی؟!
تهیونگ که دیگه نمی تونست هوای سرد رو تحمل کنه تند تر کلمات رو ادا کرد:
_ آره. فکر می کردم پشت خط قانع نشی. هی! سردمه، زود باش!
باشه ی سریعی گفت و تلفن رو قطع کرد. از جاش بلند شد تا به پایین بره اما نگاهش داخل آینه قدی اتاقش به کبودی روی پیشونیش افتاد. کمی موهاش رو روی پیشونیش ریخت تا مخفی بشه و بعد از اتاق بیرون رفت.
خونه غرق در سکوت بود.
_ اون لعنتیا دقیقاً الان باید من رو تنها بذارن!
به سمت در رفت و شونه ای بالا انداخت:
_ خب زیادم مهم نیست...
در رو براش باز کرد و منتظر شد تا به ورودی اصلی خونه برسه. وقتی صدای قدم هاش رو شنید، دستگیره رو فشار داد و باهاش مواجه شد.
نگاهی به صورت قرمز از سرمای تهیونگ انداخت و سعی کرد خنده اش رو به خاطر کلاه بافتی که به شدت بانمکش کرده بود، پنهون کنه.
از جلوی در کنار رفت اما در کمال تعجب تهیونگ قبل از وارد شدن مقابلش ایستاد و با باز کردن دست هاش تن گرمش رو در آغوش گرفت.
به شدت تعجب کرد! بی اختیار از فشار اون پسر ناله ای از بین لب هاش فرار کرد:
_ هی...
بی توجه به صدای ناراضی جونگ کوک خودش رو بیشتر به تن گرمش فشرد.
_ واو پسر! چقدر سرده!
جونی برای جدا کردنش از خودش نداشت، پس گفت:
_ می شه ولم کنی؟
سریع رهاش کرد و با دست پاچگی سرش رو به پایین انداخت و کامل وارد خونه شد.
_ اوه! متأسفم. این عادت بد همیشگی منه.
به سمتش برگشت و با لبخند ادامه داد:
_ من بغل کردن رو خیلی دوست دارم.
در رو بست و در پاسخ به دندون های مستطیلی شکل و چشم های براقی که نگاهش می کردن، گفت:
_ آره، چیز جالبیه...
به سمت پسر پکر رفت و نزدیک تر شد. اونقدری که عطرشون توی بینی هم دیگه می پیچید.
_ تو دوستش نداری؟
سرش رو پایین انداخت، جوابش مشخص بود.
_ قبلاً هم گفتم، من خیلی وقته مزه ها رو دور ریختم.
سرش رو پایین تر برد تا بتونه چهره جونگ کوک رو بهتر ببینه.
_ دوست داشتن هم یه مزه اس؟
نگاهش رو بالا کشید:
_ آره اونم یه مزه ای داره...
لب هاش هنوز کشش مستطیلی شکل رو داشتن...
_ یه مزه خیلی خوب؟!
از کنارش رد شد و با نجوا توی گوش های قرمز تهیونگ، لبخند اون پسر رو از بین برد.
_ نه تهیونگا، برای من مزه چندان جالبی نداره!
دوباره ایستاد:
_ شاید یه مزه پارادوکس مانند... یه حس شیرینی وصف ناپذیر که بعداً شاید دلت رو بزنه و بشه طعمی مخلوط از درد و تلخی؟ نمی دونم، مزه اش پیچیده اس و من می ترسم بازم ازش بچشم.
تهیونگ تنها بدون نگاهی کنارش ایستاد و حرکتی نکرد.
_ کوک، تو زیادی سختش نکردی؟ تو فقط باید ازش لذت ببری، همین. چرا از خودت منعش می کنی؟
حالا به طرفش برگشت و با چشم های سردی که دوباره برگشته بودن، روبه رو شد. لب های خشک جونگ کوک از هم باز شدن و توجهش رو جلب کرد:
_ دنیا برام سختش کرد.
درد و غم رگه های اون صدای دلنشین، بیشتر از حس نگاه خالیش بود...
سکوت کرد...
جوابی نداشت... چون از زندگی اون هیچ خبری نداشت و نمی دونست چه اتفاقی افتاده که بخواد قانعش کنه و نظر بده. تا وقتی که درکش نمی کرد، حرف هاش نمی تونست محاسبه شده باشه و جونگ کوک رو راضی نمی کرد... و بدتر از همه، جونگ کوک استدلال های پیچیده خودش رو داشت و برای هر جوابی منطق های پوچ خودش رو می آورد.
دستش رو گرفت و به سمت سالن کشید:
_ بیخیال من گشنمه. نمی خوای یه چیزی بهم بدی؟
صورتش رو جمع کرد و به اون پسر کمک کرد تا بحث رو عوض کنن:
_ تو پررو هم هستی.
از حرکت ایستاد. برگشت و آروم با انگشت اشاره روی بینی جونگ کوک زد.
_ تو هم خیلی تنبلی.
وقتی لب هاش رو از روی حرص آویزون شدن، تهیونگ ادمه داد:
_ و کیوت؟
برای بار دوم دستش رو بلند کرد و این بار روی سر پسر کوچیک تر قرار داد و موهاش رو نرم بهم ریخت. جونگ کوک بدون هیچ حرفی فقط خیره چهره پر انرژیش و لبخند خالصانه اش شده بود و نمی دونست چی بگه...
"این یه مزه جدیده؟"
.
.
.
.
.
YOU ARE READING
Blue life S1 | Completed
Romance-Completed _ گل ها وقتی از ریشه کنده میشن هنوز زیبایی خودشون رو دارن... اما این زیبایی دوام ثابتی نداره و بعد از چند روز خشک میشن و از بین میرن. آدم ها هم همینن، وقتی از ریشه کنده میشن، پوسته ظاهریشون استوار نیست و دیر یا زود پوسیده میشن و دیگه...