اونقدر هل کرده بود که متوجه عطر تهیونگ قبل از صدای بمش نشد.
تهیونگ بی توجه به نگاه های عجیب بقیه دانشجو ها چرخی زد و جونگ کوک هم همراه گردش خودش جابجا کرد.
حالا تن پسرک داخل آغوش تهیونگ، پشت به نامجونی بود که با حواس پرتی وارد کافه تریا می شد.
همچنان تنش رو داخل آغوشش می فشرد و حالا اون هم عطر شیرینش رو استشمام می کرد.
جونگ کوک تنها سکوت کرده بود و این بدنش بود که حرف زد وقتی برای بار سوم حرکت داده شد تا از اون بغل گرم و رفع کننده دلتنگی، بیرون بیاد.
خطر رفع شده بود و نامجونی در کار نبود اما تهیونگ هنوز هم اون جسم رو بین دست هاش می خواست که نذاره حرکتی بکنه.
زمزمه دومش کنار گوش قرمزی که حالا کاملا داغ بود باعث لرزش پسر کوچیک تر شد:
_ می شه یکم بیشتر اینجوری بمونیم؟
حرفی نزد.
نه اینکه حرفی نداشته باشه، نه!
جونگ کوک بعد از یک هفته پر از حرف بود برای تهیونگ!
اما نمی خواست حرف بزنه تا اون پسر بفهمه تصمیم ترکش کاملا جدیه و جای هیچ فرصتی نیست.
زبونش رو تونست نگه داره اما پلک هاش رو نه...
پلک هایی که با آرامش روی هم افتادن تا روحش نهایت لذت رو از اون آغوش ببره و چیزی رو جز حضور اون فرد مهم حس نکنه.
دست شکسته اش هم روز قبل باز کرده بود و می تونست دور کمر آرامش اون لحظه حلقه کنه اما جلوی دست هاش هم مثل دهنش گرفت.
بینیش هم مثل پلک هاش قابل کنترل نبود و بوی تن تهیونگ به همراه لباسش رو چنگ می زد و به سلول های مغزش می رسوند.
مثل دستگاهی نیمه سوخته، خراب شده بود و کنترل نصفه نیمه بدنش کلافه اش کرده بود!
تهیونگ انگشت های کشیده اش رو از داخل موهای نرم قهوه ای با رایحه ملایم شامپو بیرون نکشیده بود و بلکه بیشتر فرو برد و شروع به نوازششون کرد و باعث شد ذهن جونگ کوک خالی از هر چیزی بشه... حتی خالی از خودش و فقط اون انگشت های دوست داشتنی رو حس کنه.
چطور می تونست خودش رو از داشتن تهیونگ محروم کنه؟
حسرت نداشت بدون یک بار داشتن تهیونگ بمیره؟
چرا... حسرت داشت!
اما جونگ کوک خیلی وقت بود حسرت های زیادی برای خودش ساخته بود.
تنها چیزی که جلوش رو می گرفت، همون دوست داشتن تهیونگ بود...
وقتی فهمید اون پسر لجباز قصد حرف زدن نداره،
بی میل اون رو از خودش جدا کرد چون دلش برای صدا، لب ها و حتی نگاه بی روحش هم تنگ شده بود.
حالا خیره صورتی شده بود که نگاه صاحب اون مردمک های گرد قهوه ای به زمین بود.
_ نمی خوای نگاهم کنی؟
باز هم سکوت و بی تفاوتی.
_ حتی نمی خوای بذاری صدات رو بشنومم، جونگ کوکا؟
اگه بیشتر رو به روی تهیونگی می موند که با چشم های درشت لعنتیش تمام اجزای صورتش رو آنالیز می کرد و اونطور خواستنی صداش می زد، نمی تونست خودش رو کنترل کنه.
پس با برداشتن کتاب افتاده اش روی زمین تنه ای بهش زد و با عبور کردن ازش نفسی راحت کشید.
تهیونگ نگهش نداشت، تنها گفت:
_ کیم تهیونگ اگه دوستش رو از دست بده باز هم میره توی کما...
از حرکت ایستاد و چشم هاش رو محکم بست.
یادآوری اون هفته جهنمی وقتی تهیونگ داخل کما بود اصلا جالب نبود و سر همون واقعه فوبیای موتوری هم که جزو سرگرمیش بود گرفت.
صدای بم غم زده بار دیگه داخل گوشش پیچید:
_ تهیونگ اینبار اگه بره توی کما دیگه بهوش نمیاد چون جونگ کوکی خیلی مهمه...
جلد کتاب رو محکم داخل انگشت هاش فشرد.
_ بس کن!
لبخندی از روی رضایت زد. بالاخره صداش رو شنید هر چند یک جمله کوتاه عصبی بود!
برگشت و از پشت سر بهش نگاه کرد.
_ چی رو بس کنم جونگ کوکی؟
تحمل نداشت انقدر اسمش شیرین صدا زده بشه.
برگشت و پسر بزرگتر به وضوح غم نگاهش رو دید.
پشیمون از حرف هاش خواست طلب بخشش کنه اما جونگ کوک به یک باره آستین پالتوی مشکی رنگش رو کشید و اون رو به دنبال خودش به طبقات بالا و یک کلاس خالی کشوند و هیچ اهمیتی به داد و بی داد های پر سوالش نداد.
وقتی داخل کلاس خالی شدن در رو بست و بالاخره تهیونگ رو رها کرد.
کتاب رو به کناری پرت کرد و به سرعت مشغول باز کردن پنجره بزرگ کلاس شد.
تهیونگ که وسط کلاس ناظر صحنه بود، سریع به سمتش حرکت کرد و از شونه اش به عقب کشوندش.
_ داری چکار می کنی؟!
دستش رو پس زد و به پنجره باز اشاره کرد.
_ می خوای بدونی اگه قراره بری کما و دیگه بیدار نشی چکار می کنم؟
هنوز هم سوالی نگاهش می کرد.
داد زد:
_ خودم رو از همین پنجره پرت می کنم پایین تهیونگ و به زندگیم خاتمه می دم پس اون دهنت رو ببند و خفه شو!
پسر تنها شوکه به لب هاش خیره بود و سعی داشت هضم کنه چه جملاتی رو ادا کرد...
_ تو...
نفسش بیرون نیومد تا باقی جمله اش رو کامل کنه.
چی می شنید؟
اونقدری برای جونگ کوک مهم بود که خودش رو بخاطرش بکشه؟!
جونگ کوک اینبار به یقه بافت سفید رنگ تهیونگ چنگ زد:
_ من! جئون جونگ کوک، فردی به اسم کیم تهیونگ توی زندگیم مهمه! وقتی یک هفته برات ضجه زدم بخاطر توهم از دست دادنت! وقتی صبح ها و شب ها با خیالت اشک می ریختم! وقتی با کاتر از عذاب وجدان بدنم رو زخمی می کردم! وقتی منتظر بودم بگن دیگه نفس نمی کشی تا کارمو تموم کنم! مطمئن باش اونقدری مهمی که دیگه نخوام یک کلمه از مزخرفاتی که گفتی رو بشنوم!
دست هاش شل شد.
صدای بلندش حالا آروم شده بود و همراه با بغض...
_ اونقدر مهم که نباید به من دل ببندی... تو باید سالم زندگی کنی... من زندگیت رو به گند می کشم... حتی با دوستی معمولی..!
انگشت های سردش از بافت سفید به آرومی سر خوردن و روی یقه انگلیسی پالتو قفل شدن.
دیگه نمی تونست حرفی بزنه. حتی اون حرف ها هم از روی عصبانیت و احساساتش زده بود.
تهیونگ اون دست های سرد رو با دو دست خودش گرفت و با جدا کردن از یقه اش فشرد تا گرم بشن.
به سر پایین افتاده پسر مقابلش نگاه می کرد.
تحمل دیدن اون حالش رو نداشت و باید بازم آرومش می کرد.
پس پرسید:
_ جونگ کوک می تونم بازم بغلت کنم؟
قطره اشکی روی صورتش لیز خورد.
نمی خواست پسر مقابلش چیزی ببینه برای همین خودش زودتر اقدام کرد و تن منتظرش رو در آغوش کشید.
لبخندی زد.
احساسش قابل توصیف نبود.
به قدری خوشحال بود که حتی نمی دونست چی بگه!
اما از طرفی ناراحت برای پسری که داخل آغوشش نامحسوس می لرزید.
دستش رو چنگ هودیش کرد.
_ تو این سرما تو فقط یه هودی تنته؟
سعی کرد بغض صداش رو پنهان کنه.
_ نه.. کاپشنم داخل کلاس جا موند...
موهاش رو بهم ریخت.
_ حواس پرت!
بی توجه به حس خوبی که از بهم ریخته شدن موهاش به روحش القا شد، گفت:
_ نمی خوای چیزی بگی؟
دزدکی لب هاش رو به موهای براق قهوه ای چسبوند:
_ هوم؟ چی بگم؟
متوجه نفس کشیدن و بوسه سطحی تهیونگ روی سرش شد اما خودش رو به نفهمیدن زد:
_ حرف هام...
لب هاش به خنده کش اومدن:
_ اگه منظورت صحبت های اولت راجع به منه، به شدت خوشحالم کرد و هم ناراحت... ناراحت از اینکه به خاطر من به خودت صدمه زدی... و اگه منظورت از حرف های آخرت و گند کشیدن زندگی منه، باید بگم تو هم بهتره دهنت رو ببندی و مزخرف تحویل من ندی.
اخم کرد و پالتوی تهیونگ رو بیشتر فشرد:
_ حوصله بحث باهات ندارم...
_ پس حوصله چی داری جناب جئون؟
چشم هاش رو بست:
_ خوابم میاد.
برای دور نگه داشتنش از نامجون و هر احتمالی گفت:
_ اگه کلاس دیگه ای داری بپیچون.
بعد از چند وقت خنده آرومی کرد:
_ جیمین اینجا بود تو رو با پیشنهادت می کشت!
تهیونگ می خواست بگه حالا جیمین بلعکس به پیچوندن تشویقش می کرد اما صدای زنگ گوشیش مانع شد.
به ناچار از بغل هم بیرون اومدن و جونگ کوک به سرعت صورتش رو از خیسی پاک کرد.
با بیرون کشیدن گوشی از جیب پالتوش لب زد:
_ اوه.. جیمینه.
قبل از مکث دیگه ای تماس رو وصل کرد:
_ بله جیمینا؟
صدای داد پسر پشت خط به گوشش رسوند که چقدر عصبیه!
کمی از جونگ کوک فاصله گرفت.
_ کجایی تهیونگ؟! اون نامجون عوضی تا همین چند لحظه پیش اینجا بود و من سکته زدم جونگ کوک پیداش نشه!
دستش رو جلوی دهنش گرفت و تا حد امکان سعی کرد صداش به جونگ کوک نرسه.
_ آروم جیمین.. پیش منه و ما توی یه کلاس خالی داشتیم حرف می زدیم.
پشت خط پوفی کرد:
_ آخر من رو می کشید! خیلی خوب برو ضایع نکن و کلاسیم داشت بگو بپیچونه بره خونه زودتر.
خندید و به جونگ کوکی که با بستن پنجره درگیر بود نگاهی انداخت:
_ باشه، تا بعد.
با برگردوندن گوشی داخل جیبش به سمت پسری که در حال گذاشتن کتابش داخل کوله پشتیش بود حرکت کرد:
_ خب جونگ کوکا! بازم باید درخواستی داشته باشم که با من دوست می شی؟ یا نه، بهتره بگم دوست من می مونی؟
به دست دراز شده تهیونگ نگاهی انداخت و به یاد پیشنهاد اولش داخل خونه خودش افتاد.
چند وقت می گذشت؟
به یاد نداشت...
دلش می خواست باز هم دستش رو توی اون دست گرم قرار بده و مثل گذشته بگه:
"قبوله"
اما احساساتش رو پس زد و سعی کرد طفره بره.
_ می شه یکم بیشتر از هم دور بمونیم؟
دستش رو انداخت:
_ یک هفته کافی نبود؟
_ نه...
دروغ می گفت! یک هفته به اندازه یک سال بس بود تا بفهمه چه اشتباهی کرده! اما باید به اشتباه ادامه می داد.
تهیونگ کمی اخم کرد و نفس کلافه ای کشید:
_ من نمیفهمم تو همین الان گفتی چقدر برات مهمم!
کوله رو روی دوشش انداخت و زودتر به سمت در حرکت کرد تا باز هم اون پسر احساساتش رو بیرون نکشه.
قبل از باز کردن در کشویی کلاس گفت:
_ درسته. و اگر یادت باشه می دونی بعدش هم چی گفتم. و اینکه، من عادت دارم ترک کنم و ترک بشم...
به در بسته چشم دوخت.
عطر شیرین پسرک هنوز توی مشامش بود و دست هاش هنوز دلتنگ بغل کردن.
از نظرش، جونگ کوک خیلی ظالم بود که قبل از رفع دلتنگی کامل تنهاش گذاشت.
تهیونگ هنوز حرف داشت!
اما خود اون پسر هم حرف داشت...
جونگ کوک هم وقتی از کلاس بیرون اومد توقع داشت تهیونگ مثل هربار دنبالش بدوه و پشیمونش کنه اما تهیونگ نرفت.
می خواست بره ولی افکار درهم و پاهای سستس اجازه نداد.
شونه ای بالا انداخت و با فرو دادن اشک هاش داخل کاسه بی گناه چشم های دردمندش راهی شد تا زودتر به خونه بره.
.
.
.
.
~چند روز بعد~
YOU ARE READING
Blue life S1 | Completed
Romance-Completed _ گل ها وقتی از ریشه کنده میشن هنوز زیبایی خودشون رو دارن... اما این زیبایی دوام ثابتی نداره و بعد از چند روز خشک میشن و از بین میرن. آدم ها هم همینن، وقتی از ریشه کنده میشن، پوسته ظاهریشون استوار نیست و دیر یا زود پوسیده میشن و دیگه...