توی اون لحظات توان هر واکنشی ازش گرفته شده بود و فقط حرکت نرم لب های جونگ کوک رو حس می کرد؛ جسمی خیس و نرم که لب هاش رو می مکید و ناخواسته حس خوبی رو حتی توی شوک بهش می داد که باعث می شد عقب نکشه و همونجا مثل مجسمه بایسته.
اون یک پسر بود، اما چرا از لب هاش حس انزجار نمی کرد؟
اما اونکه تهیونگ رو نمی بوسید! در ظاهر شاید، اما در باطن فرد دیگه ای رو می بوسید، پس حداقل اونی که هوشیار بود باید به عمل ناخواسته خاتمه می داد.
وقتی تهیونگ طعم شور اشکی که از چشم های جونگ کوک می اومد رو زیر لب هاشون مزه کرد، بالاخره از اون حس خوب دست کشید و به خودش اومد. دست هاش رو روی قفسه سینه جونگ کوک که به شدت بالا و پایین می شد گذاشت و به عقب روندش.
اون اشک ها مسبب این شدن تا پسر به خودش بیاد و با از یاد بردن حس خاص چند لحظه قبل از جونگ کوک جدا بشه؛ همون طعم شوری که باطناً تلخی عمیقی داشت، همون چیزی که برای مدت طولانی ای مهمون همیشگی چشم های پسر جوون شده بود.
خواست حرفی بزنه، اما خیرگی چشم های خمار پسر روبه روش بازم از حرف زدن ناتوانش کرد، چشم های براقی که با تیزی بهش خیره شده بودن، خیره به صورت گر گرفته و لب های نیمه باز و متعجبش!
بعد از دقایقی نفس زدن و حس گرما کردن خیرگی نگاهشون بهم خورد.
انگار جونگ کوک از داخل وهم بیرون کشیده شده بود و داشت تشخیص می داد فرد روبه روش دوستشه؛ دوستی که حالا به اشتباه اون رو به گرمی بوسیده بود...
شوکه شد و قهقه ای زد.
_ فاک... ته! شاید اینم توهمه؟ آره!
داخل مستی هم می دونست توی رویاهاش و توهماتش قدم می زنه، پس این یک مورد هم به پای این موضوع گذاشت تا خودش رو تبرئه کنه.
به خیال اینکه تصویر پسری با موهای بهم ریخته و کاپشن چرم مشکی با صورتی درهم جز پردازش تخیلی ذهنش چیز بیشتری نیست، ازش که هنوز ایستاده بود رو برگردوند.
نمی خواست توی ناخوداگاهش بپذیره اون واقعاً چنین کاری رو با دوستش کرده و حتماً اون ازش متنفر می شه! پس باید دست به انکار می زد تا خودش رو آروم کنه.
پاهاش رو حرکت داد و دوباره خودش رو روی کاناپه انداخت.
دراز کشید و با بدنی مچاله شده چشم هاش رو بست.
در اثر احساس سرخوشی و مستی زیادی که الکل بهش تقدیم کرده بود، طولی نکشید که بیهوش و در دنیای خیال کشیده شد.
تهیونگ هم تونست به دنیای واقعی برگرده، لب هاش رو محکم روی هم فشار بده و به سمت اتاق و حمامش قدم برداره. با سریع ترین حالت ممکن خودش رو به دوش آب سرد رسوند و سعی کرد فکرش رو از اتفاقی که افتاد، خالی کنه.
نمی دونست عصبیه یا نه!
عصبی از بوسیده شدنش توسط یک پسر!
نه واقعاً اون عصبی نبود، فقط هیجان زده شده بود و خب این طبیعی بود که شوکه بشه.
فکر کرد، فکر به اینکه در حقیقت نه از بوسه بدش اومده و نه خوشش اومده بود. شاید فقط کمی، ذره ای، خوشش اومده بود.
هیچ وقت باورش نمی شد لب های یک پسر بهش حس خوبی بده.
نه، نمی خواست جز ذره ای احساس خوب، اونم به خاطر نرم بودن لب هاش و داغ بوسیدن جونگ کوک و احساسی غریزی به چیز بیشتری فکر بکنه.
فکرش رو منحرف کرد و به سمت سوالات سوق داد.
اینکه جونگ کوک چه کسی رو توی رویاش بوسید؟
اون پسر کسی رو دوست داره؟
اون گی یا همچین چیزیه؟
اون کسی رو توی گذشته اش داشته؟
سوال ها مرتب ردیف می شدن و تهیونگ رو راجع جونگ کوک کنجکاو تر می کردن.
نمی دونست تا کی باید صبر کنه تا پاسخ سوال های بی نهایت ذهنش رو راجع دوستش بگیره.
به نظرش زمان نسبتاً زیادی می خواست و همین از همه چیز بیشتر کلافه اش می کرد.
بعد از اتمام حمامش خواست داخل تخت گرمش بخزه، اما با یادآوری جونگ کوک با اون وضع روی کاناپه، منصرف شد و تصمیم گرفت اون پسر بی احتیاط رو روی تخت بخوابونه تا صبح با درد بدنی خشک شده بیدار نشه.
بعد از جابجایی پسر به سالن برگشت و روی کاناپه نشست. به شیشه های خالی نگاه کرد. ای کاش اون ها رو شب گذشته رها نمی کرد تا جلوی دست جونگ کوک نباشه.
ای کاش از خونه بیرون نمی رفت.
ای کاش پدرش حالش بد نمی شد و یوگیوم به اونجا نمی اومد.
پدرش! تازه پدرش رو به یاد آورد.
بوسه ای که جونگ کوک ازش گرفت، کاملاً حواسش رو پرت کرده بود.
دست برد زیر میز که همیشه پاکتی اونجا داشت.
پاکت رو به همراه فندکی که کنارش بود، بیرون کشید و نخی سیگار روی لب هایی که تا چندی پیش لمس شده بودن، گذاشت.
از دکترها متشکر بود که تونسته بودن وضعیت پدرش رو درست کنن تا اون سریع تر برگرده خونه وگرنه اصلاً نمی خواست حدس بزنه با دیرتر اومدنش جونگ کوک چه بلایی سر خودش می آورد. شاید فقط همون یک بار شانس از دو طرف بهش رو کرده بود؛ هم پدرش نجات پیدا کرده بود، هم جونگ کوک.
اگه اون رو توی خونه اش رها نکرده بود قصد داشت تا صبح بالای سر پدرش بمونه حتی با اینکه ازش متنفر بود. داشت فکر می کرد چرا به پدرش باید حمله قلبی دست بده؟
از کی اونقدر حالش وخیم شده بود که نفهمیده بود!
خب معلومه نمی فهمید، چون اصلاً روی دیدنش رو نداشت، چه برسه از حالش با خبر باشه.
همیشه فکر می کرد الان کنار خانواده جدیدش در حال شادیه، اما با دیدن صورت شکسته اش روی تخت بیمارستان فهمید شاید اشتباه می کرده.
یعنی واقعاً زیاده روی کرده بود؟
یعنی باید دوباره برمی گشت تا پسرش باشه؟
یعنی پدرش واقعاً پشیمون و در حال عذاب کشیدن بود؟
اما مادرش چی؟
هیچ وقت نمی تونست همه چیز رو فراموش کنه و پدرش رو ببخشه!
تا کجا می خواست پیش بره؟ واقعاً نمی دونست، دیگه هیچ چیز نمی دونست! فقط اون شب خودش رو به سیگار بین لب هاش سپرد و ذهن بهم ریخته اش رو کمی خالی کرد.
.
.
.
.
با روشنایی ای که به شدت تاریکی پشت پلک هاش رو در هم می شکست، کم کم هوشیار شد و با سرگردونی تن خودش رو داخل تختی غریبه که با گذر زمان براش آشنا جلوه کرد، پیدا کرد.
با دقت به وضعیت خودش و اتاق نگاه کرد تا سعی کنه خرابکاری های شب گذشته رو به یاد بیاره.
سرش کمی درد می کرد پس اطمینان داشت مست کرده بوده که الان گیج و منگ داخل تختی که حالا به یاد آورد مال تهیونگه، بیدار شده.
کمی چشم هاش رو بست، درسته! اون شب گذشته که کریسمس بود همراه تهیونگ شد.
اون یوگیوم رو دید!
تهیونگ اون رو به همراه یوگیوم آخر های شب تنها گذاشت و در آخر خودش رو با بطری های مشروب روی میز خونه تهیونگ غرق کرد.
گریه های داخل مستیش رو به خاطر داشت.
با پیش رفتن برای یادآوری، صورت شوک زده تهیونگ رو به خاطر آورد و بعد از اون به دنبال دلیل چهره تهیونگ گشت و فهمید دلیلش بوسه ای که ازش گرفت، بوده...
ضربان قلبش بالا رفت و انگار که باز الکل خورده باشه تنش داغ کرد! اما نه از سر مستی، بلکه بخاطر خجالت و ترس و شوکه شدن.
با خودش فکر کرد،
یعنی اون توهمش بود یا واقعیت؟
اما برای توهم زیادی حسی واقعی و خاص داشت.
انگشت های سردش رو از استرس روی لب هاش کشید و با ناباوری زمزمه کرد:
_ اوه خدای من... دیشب چه غلطی کردم؟!
ترسیده بود!
آرزو می کرد کاش واقعی ترین توهم عمرش باشه تا اینکه واقعی ترین حقیقت!
در باز شد و با دیدن تهیونگ حالش بدتر شد. حالا بدنش به شدت سرد شده بود و رنگ پریده اش نمایانگر وضعیت وخیمش بود.
تهیونگ که صبح زود زودتر از جونگ کوک بیدار شده بود، توی اون فرصت تنهایی دوباره به اتفاق شب گذشته فکر کرده بود.
تصمیم گرفته بود خودش رو به بیخیالی بزنه و اون رو یک اتفاق مضحک و سطحی که توی هر مستی ای قابل پیش بینیه، تلقی کنه. پس با لبخندی باز جلو رفت تا جونگ کوک رو به صبحانه دعوت کنه، اما با دیدن صورت زیادی سفید و چشم های لرزون جونگ کوک لبخندش محو شد.
نگران نزدیک تر شد تا علت حال بدش رو جویا شه که البته حدسش سخت نبود، اما می خواست فکر کنه کوک چیزی از مستی دیشب به خاطر نداره.
_ کوک، حالت خوبه؟ چرا رنگت پریده؟!
انگار که لال شده باشه، نمی تونست حرف بزنه.
می خواست از شرم سرش رو زیر بندازه. با اینکه هنوز از افتادن اون اتفاق اطمینان نداشت، باز هم توانش رو نداشت خونسردی خودش رو حفظ کنه.
چشم هاش برخلاف عملی که می خواست انجام بده، به لب های تهیونگ نیم نگاهی انداختن و چیزی داخل ذهنش فریاد زد:
"تو لب های تهیونگ رو بوسیدی؟!"
به لکنت افتاد:
_ من... من... م...
پسر بزرگ تر خواست واکنشی نشون بده که با ورود جیمین به اتاق هر دوشون سکوت کردن.
_ جئون جونگ کوک آماده ی مردنت باش!
جونگ کوک انگار که برای لحظه ای از قضیه بوسه و تهیونگ بیرون پرت شده باشه، متعجب گفت:
_ تو کی اومدی؟!
تهیونگ باز چهره عادی ای به خودش گرفت. در اصل واقعاً عادی بود چون باهاش کنار اومده بود. با صدایی ملایم به جای جیمین جواب داد:
_ صبح زود اومد اینجا؛ قبل از اینکه بیدار بشی.
خنده ای کرد و ادامه داد:
_ و کلی بهم ناسزا گفت که شب کریسمس تو رو دزدیدم و جفتمون گوشی هامون رو جواب نداده بودیم.
پسرک که باز با حضور تیهونگ معذب شده بود، با صدای آرومی گفت:
_ آهان...
جیمین مقابلش دست هاش رو تکون داد:
_ خب کوک!
لرزی از عصبانیت جیمین کرد و به ادامه حرف هاش گوش داد:
_ فعلاً کاریت ندارم! الان با این وضع منفجر شده ات بهتره یه دوش بگیری. بعد از خوردن صبحانه باید جواب پس بدی!
بعد از اتمام جملاتش از اتاق با قدم هایی محکم بیرون رفت که باعث خنده تهیونگ شد:
_ اوه خدای من! خانوادگی موقع عصبانیت کیوتین!
جونگ کوک خودش رو جمع و جور کرد. از روی تخت بلند شد و زمزمه کرد:
_ اون احمق فکر کرده خونه خودمم که برم دوش بگیرم!
تهیونگ که شنیده بود، جوابش رو داد:
_ نه، اما خونه دوستت که هستی! از حمام همین اتاق می تونی استفاده کنی.
با شنیدن کلمه "دوست" حس کرد حالت تهوع به سراغش اومد و باز صحنه اون اتفاق مزخرف از جلوی چشم هاش گذشت.
فرصت دیگه ای برای نگاه و حرف زدن به تهیونگ نداد و به سرعت خودش رو به سمت دری که احتمال می داد حمامه، رسوند و با داخل شدن محکم بستش. نفس عمیقی پشت در بسته کشید و سر خورد و روی زمین سرد نشست.
هنوز مشکوک بود از اینکه آیا دیشب واقعاً توهم زده یا واقعا اون اتفاق افتاده بود؟!
از طرفی واکنش دوستش می گفت احتمالا توهم زده چون مثل همیشه باهاش برخورد کرد، اما از طرفی هم حسی که شب گذشته زیر لب هاش داشت، بشدت واقعی بود یا حتی صورت شوکه تهیونگ.
باید چکار می کرد؟
بیخیال طی می کرد یا از خودش می پرسید؟
تصمیم گیری رو گذاشت برای بعد از حمام کردنش تا کمی آروم بشه.
تهیونگ هم پشت در بیکار نشسته بود و داخل فکر بود.
وقتی رفتار های جونگ کوک رو دید، فهمید که اون همه چیز رو به خاطر داره و از همه بدتر دید که چقدر معذبه و رفتارش با اون اتفاق عوض شده.
تصمیم گرفت حرفی نزنه و به همین روند ادامه بده یا اگر هم جونگ کوک حرفی زد، طوری وانمود کنه که نمی دونه راجع چی حرف می زنه تا اون پسر خیال کنه توهمات خودش بوده.
اینکار رو می کرد چون فهمید اگه واقعی بودن این اتفاق از طرف خودش هم تأیید بشه، جونگ کوک دوستیشون رو که تازه داشت به خوبی شکل می گرفت رو با رفتارهاش و شرمندگیش خراب می کرد و حس بدی می گرفت.
اون پسر متناقض واقعاً روحیه حساسی داشت و تهیونگ هر روز بیشتر به این پی می برد. باید هرطور می شد، جوری با جونگ کوک رفتار می کرد تا اون پسر از هر ذهن درگیری یا حس بدی حداقل راجع خود تهیونگ به دور باشه.
.
.
.
.
وقتی آب رو بست و خواست از حمام خارج بشه، تازه به یاد آورد نه لباسی داره نه حوله ای گرفته. حالا چطور باید تهیونگ رو صدا می زد؟!
اصلاً دوست نداشت باهاش مواجه شه، اما به اجبار در حمام رو باز کرد تا حداقل جیمین رو صدا بزنه که منصرف شد. تهیونگ با فکرتر از اونی بود که جونگ کوک رو توی موقعیت سختی قرار بده. خم شد و لباس و حوله آماده شده پشت در رو برداشت.
لبخندی به حواس جمعی دوستش زد و با خشک کردن و پوشیدن لباس هاش از اتاق بیرون زد و حین نزدیک شدن به میز صبحانه ای که اون دوتا دورش نشسته بودن، زمزمه کرد:
_ لطفاً اون لب های لعنتی فقط رویا باشه!
لبخندی به اجبار زد و نشست که جیمین از جا بلند شد.
_ اوه! من خونه یه چیزی خوردم. الان فقط تونستم یکم بخورم. ممنونم تهیونگ.
رو به جونگ کوک ادامه داد:
_ هر موقع صبحانت تموم شد من توی سالن منتظرتم.
سری به تأیید تکون داد و جیمین از جمع سه نفره ای که تازه شکل گرفته بود، جدا شد.
مگه بدتر از اون هم می شد؟!
تنهایی مقابل تهیونگ حالا از هر شکنجه ای براش بدتر بود!
تهیونگ که چشم های مات کوک رو روی کارد کره ای دید، لب باز کرد:
_ چیزی شده جونگ کوک؟
اون هیچ وقت اسمش رو کامل صدا نمی زد.
با خودش فکر کرد یعنی از قضیه دیشب حالا تهیونگ تصمیم گرفته ازش فاصله بگیره و دیگه با صمیمیت صداش نکنه؟!
فهمیده بود اون گیه؟!
"اوه خدای من! بدتر از این نمی شه! لعنت به اون عادتای بدت توی مستی، جئون جونگ کوک احمق!"
با دستی لرزون لیوان آب پرتقال آماده جلوی دستش رو برداشت و با نگاهی تیز به تهیونگ خیره شد.
"بالاخره که چی جونگ کوک؟! بالاخره که باید توی اون چشم های درشت و نگران خیره بشی و اون زبون کوفتیت رو تکون بدی تا حقیقت رو بپرسی!"
بیشتر از اون دوستش رو منتظر نذاشت و با شهامتی که به یکباره شکل گرفته بود، پرسید:
_ می تونم بپرسم دیشب چه اتفاقی افتاد..؟
تهیونگ که توقع اون سوال رو دیر یا زود داشت و خودش رو براش آماده کرده بود، حالتی معمولی به خودش گرفت و شروع کرد به بازگو کردن ماجرا:
_ خب متأسفم. دیشب یوگیوم اومده بود تا بهم خبر بده حال پدرم بد شده. حمله قلبی بهش دست داده بود و من مجبور شدم تنهات بذارم، اما بعد از چند ساعت که پدرم نجات پیدا کرد و خطر رفع شد، من خودم رو به خونه رسوندم و دیدم روی کاناپه خوابت رفته. از سر و وضعت و بطری های خالی فهمیدم مست کرده بودی. در آخر تو رو به تختم بردم تا توی خواب اذیت نشی.
با لبخند نرمی پایان داد:
_ و الان هم روبه روی من می خوای آب پرتقال بخوری.
کمی از آب پرتقال رو مزه کرد و نفس راحتی رو کشید. نمی دونست چطور از سرنوشت ممنون باشه که همش رویا بوده و خیال.
با گذاشتن لیوان روی میز گفت:
_ اوه که اینطور! ببخشید باز هم سر بارت شدم... حال پدرت الان خوبه؟
با برداشتن نون تستی جواب داد:
_ آره. الان هم که تو با جیمین بری، منم میرم بیمارستان.
جونگ کوک بدون فکر سوال بعدی رو پرسید:
_ خوبه. و با یوگیوم چه نسبتی داری؟
این سوال توی ذهن تهیونگ هم در گردش بود، اما نمی خواست بپرسه چون با دیدن واکنش جونگ کوک نسبت به یوگیوم حدس زد براش خوشایند نیست، اما حالا که خود اون پسر موضوع رو باز کرده بود، شاید اون هم حق داشت بپرسه.
_ یوگیوم بردار خواندمه.
شوکه چشم های گردش گرد تر شد:
_ چی؟! برادرته؟!
بازدم عمیقی رو بیرون فرستاد:
_ درسته! پدر من با زن دیگه ای ازدواج کرده و یوگیوم پسر اون زنه.
بیشتر تعجب کرد. فکر نمی کرد مادر و پدر تهیونگ از هم جدا شده باشن!
_ اوه متأسفم... حتماً برات سخت بوده.
جمله آخر رو با توجه به برخورد تهیونگ به یوگیوم و حرف هاش به اون پسر مو روشن و قد بلند دیشب زد.
تهیونگ با بیخیالی گفت:
_ نگران نباش. خیلی وقته بهش عادت کردم.
سرش رو تکون داد و جرعه ای دیگه ای از آب پرتقال نوشید.
صدای پرسش مانند تهیونگ اون رو از خوردن جرعه بعدی منع کرد:
_ و تو از کجا یوگیوم رو می شناختی؟
متقابلاً با بیخیالی حقیقت ساده ای رو عنوان کرد:
_ دوست دوران دبیرستانم بود.
تهیونگ آهانی زیر لب گفت و در سکوت مشغول خوردن صبحانه شدن، اما هر دوشون هنوز سوال داشتن.
تهیونگ می خواست بیشتر از رابطه اون با یوگیوم بدونه. در اصل از گذشته اونا خبر دار بشه تا دلیل واکنش جونگ کوک جلوی یوگیوم رو بفهمه.
جونگ کوک هم می خواست بیشتر از خانواده تهیونگ بفهمه؛ اینکه مادرش چکار می کنه. به خاطر داشت یکبار تهیونگ گفته بود مادرش آمریکاست.
ولی هیچ کدوم جرأت فضولی بیشتر رو حداقل برای اون لحظه رو نداشتن پس مجبور بودن منتظر بمونن تا در آینده کنجکاویشون بر طرف بشه.
بالاخره صبحانه خوردن به اتمام رسید و جونگ کوک از جا بلند شد.
_ ممنون برای همه چیز تهیونگ! مرسی که باز گند کاری من رو دیشب جمع کردی و بابت شب کریسمس قشنگی که باهام گذروندی.
متقابلاً از جا بلند شد.
_ کار خاصی نکردم و منم ممنونم که اومدی پیشم. خوشحال شدم کریسمس رو تنها نبودم و با تو گذروندم.
صدای جیمین که صداشون می زد، مجال حرف دیگه ای رو بهشون نداد پس به سالن برگشتن.
_ جونگ کوک باید بریم دیگه.
رو به تهیونگ ادامه داد:
_ با اینکه از دست تو هم عصبیم، ممنون که از پسر عموی احمق من به خوبی نگهداری کردی!
پسرک غر زد:
_ من بچه نیستم که ازم نگهداری شه! پوف!
تهیونگ به سمتش رفت و بی اراده موهای کوک رو با تک خنده ای بهم زد و اون پسر هیچ اعتراضی نکرد.
_ لباس هات رو بعداً برات میارم، جونگ کوکی!
_ اهوم منتظرتم.
پسر بزرگ تر به شدت خوشحال شد که همچین حرفی رو شنید. این یعنی اون ها می تونن وقت بیشتری رو بار های بعدی باهم بگذرونن.
سری به تأیید تکون داد و در آخر اون هارو تا خارج خونه همراهی کرد.
وقتی تنها شد، به سمت اتاقش رفت. اما بین راه چشمش به شال گردن آبی رنگی که به جونگ کوک داده بود، روی کاناپه افتاد.
"آه یادش رفته... اینم با لباس هاش براش می برم."
به سمت شال گردن رفت و با برداشتنش لبخند زد.
_ واقعاً فکر نمی کردم انقدر خوشحالش کنه و ازش خوشش بیاد.
صورتش رو بین بافت محکم اون شال فرو برد و چشم هاش رو بست و بعد از استشمام رایحه ای ضعیف سرش رو عقب کشید:
_ اوه! این بوی جونگ کوک رو گرفته! اون بچه چقدر عطر به خودش می زنه که با یه شب گردنش بودن بوش رو گرفته...
دوباره بینیش رو به شال نزدیک کرد و عمیق تر عطر کم رو داخل ریه هاش کشید:
_ هوممم... اما این خیلی خوبه...
بی اراده صحنه بوسه توی ذهنش مجسم شد؛ نرمی و خیسی لب های جونگ کوک... حس خوبی که بهش دست داد. دیگه با یادآوری اینبار نمی تونست انکارش کنه و بگه فقط ذره ای بود!
_ اون عوضی خیلی خوب بوسید. باید بهش جواب می دادم تا بفهمه من بهترم!
بعد از چند ثانیه به خودش اومد و فهمید چه حرفی زده، چه کاری کرده و چه فکرایی کرده... بلافاصله شال گردن رو روی کاناپه پرت کرد.
_ فاک! کیم تهیونگ لعنت بهت! این چرندیات چیه بهم می بافی؟ چرا باید عطر یه پسر رو بو بکشی و بگی چقدر خوبه! اوه خدای من! دارم یه منحرف می شم!
با عصبانیت به سمت کمدش رفت. با پوشیدن لباس هاش به تندی از خونه خارج شد و به بیمارستان رفت تا خودش رو از افکاری که اسم منحرفانه روش گذاشته بود، خلاص کنه.
.
.
.
.
~چند روز بعد~
YOU ARE READING
Blue life S1 | Completed
Romance-Completed _ گل ها وقتی از ریشه کنده میشن هنوز زیبایی خودشون رو دارن... اما این زیبایی دوام ثابتی نداره و بعد از چند روز خشک میشن و از بین میرن. آدم ها هم همینن، وقتی از ریشه کنده میشن، پوسته ظاهریشون استوار نیست و دیر یا زود پوسیده میشن و دیگه...