Part 5

1.7K 276 9
                                    

بی حال از کلاس مزخرف استاد پیر خارج شد در حالی که سرش توی گوشیش بود. وقتی کوله پشتیش از عقب کشیده شد، برگشت و با صورت در هم یونگی ای که با اخم نگاهش می کرد روبه رو شد.
_  هیچ معلوم هست کجایی؟! چرا جوابم رو نمی دی؟
چهره بیخیالی رو به خودش گرفت و سعی کرد خودش رو به ندونستن بزنه اما یونگی اون رو بهتر از خودش می شناخت پس تلاشش بی فایده بود!
_  چی شده؟ من فقط سرم شلوغ بود، همین.
پوزخندی زد:
_  جیمین، بعد چندین سال دوستی باهات می دونم کِی از من فرار می کنی، کی سرت شلوغه.
کوله اش رو از دست های مشت شده هیونگش بیرون کشید و نچی برای لو رفتنش کرد. ابدا حوصله اش رو نداشت و دلخوریش اجازه نمی داد روی خوش نشون بده.
_  هیونگ... من واقعا منظورت رو نمی فهمم.
یونگی کمی عقب تر رفت. دلش نمی اومد صدای مظلوم  پسر شیرینی که اونجور بی گناه به زمین خیره بود رو نادیده بگیره و اذیتش کنه.
_  باشه... بیخیال... لابد اشتباه کردم.
لبخند تلخی روی لب های نازکش شکل گرفت که از چشم های جیمینی که دزدکی نگاهش می کرد، دور نموند. سعی کرد خودش رو کنترل کنه و رفتارش رو معمولی نشون بده. دلش برای هیونگ لعنتیش تنگ شده بود اما هنوز هم براش سخت بود تا مثل گذشته رفتار کنه...
_  کاری با من داشتی؟
یونگی کمی فکر کرد.
_  کار... آره! تهیونگ دوتا بلیط گذاشت توی دستم و گفت فردا باهاشون بریم شهربازی.
_  چی؟! شهربازی؟
_  آره نتونستم بهش نه بگم... خیلی اصرار کرد.
جیمین شاید ته دلش شاد شد که با هیونگش میره شهربازی. در واقع فکر کرد می تونه اونجا دل شکسته اش رو ترمیم کنه و یا حتی اعترافی رو در رو داشته باشه که محال می دونست...
سرش رو تکون داد و به خودش گوشزد کرد اون خیالت خام بچگانه رو از مغزش بیرون بفرسته. بعد از کمی فکر متعجب پرسید:
_  هی، صبر کن! گفتی باهاشون؟ مگه چند نفریم؟
_  منظورم کوک بود. تهیونگ گفت خودش بهش می گه و میارتش.
مردمک هاش رو به گردی بیش از اندازه رفتن. با شناختی که از پسر عموش داشت امکان نداشت جونگ کوک قبول کنه. حتی فرضیه جواب مثبت پسری که مثل کف دست می شناختش هم اون رو به خنده می نداخت، درست مثل یه جک!
_  تو فکر می کنی کوک پاشه با ما بیاد؟ اونم توی این حالش؟!
یونگی که از چیزی خبر نداشت و زمان دستش نبود، پرسید:
_  کدوم حال؟ اونکه الان خیلی بهتره.
ناامید شد. اون نمی تونست از هیونگش دلخور نباشه! فکر می کرد همه فکر و ذهن لعنتیش شده دختری که به اشتباه براش سو تفاهم ایجاد کرده بود.
کوله اش رو روی دوشش مرتب کرد و با لحن نگران و عصبی ای جواب داد:
_  دوره شیداییش تموم شده! مثل اینکه خیلی درگیر چیزای دیگه هستی که از هیچی خبر نداری!
قبل از اینکه یونگی گیج و مبهوت واکنشی نشون بده، جیمین تنه ای بهش زد و ازش فاصله گرفت. بعد از اینکه از شوک حرکت پسرک بیرون اومد، با خودش زمزمه کرد:
_  راستی، خیلی وقت بود که من رو هیونگ صدا نزده بود... این خوبه نه؟
.
.
.
.
تهیونگ نگاهی به ساعت مچی نقره ای رنگش انداخت و از پشت میز غذا خوری بلند شد. حیف که نمی تونست بابت کلاس مزخرف پیش روش وقت بیشتری با دوست جدیدش بگذرونه.
_  اوه کوک، من دیرم شده. دیگه باید برم.
پسر سری به موافقت تکون داد  و تا رسیدن به در، بی هیچ حرفی همراهیش کرد. فقط شاید کمی ناراحت شد که تنها می شه هر چند بهش عادت داشت اما در حال حاضر کسل کننده بود.
تهیونگ قبل از رفتن دستش رو به سمتش دراز کرد. دستی که جونگ کوک رو به دنیای جدیدی می کشوند و اون ازش وهم داشت...
_  فردا شب می بینمت.
به دستش کشیده اش خیره شد، حالا که دقت می کرد انگشت ها و ناخن های زیبایی داشت.
_  اما من نگفتم میام.
دست دراز شده و بی نصیبش رو حرکت داد و روی شونه جونگ کوک گذاشت. نزدیکش شد و با لحن گرمی نجوا کرد:
_  منتظرم باش.
قبل از اینکه اجازه مخالفت بهش بده، پسر سرتق مزاحم از جلوی نگاهش ناپدید شد. به در بسته نگاه کرد. با کمی مکث پوفی از روی حرص کشید و به اتاقش برگشت.
"اون دیوونه اس!"
_  اشتباه خودت بود، جئون جونگ کوک که دوستیش رو قبول کردی.
"اما اون لحظه حرکت لب هام برای بیان کلمه قبوله دست خودم نبود، بود؟"
_  منشأ این بی ارادگی توی اون لحظه چی بود؟
"اینکه غیر طبیعی نیست. تو بی ارادگی های زیادی رو توی روزمره ات داری، کوک."
همین چند حرف کافی بود تا مغزش درد بگیره. بقیه سرزنش ها رو بیخیال شد و خودش رو روی تخت پرت کرد. پتوی خنک رو روی بدنش انداخت، اما با دیدن مقاله روی میزش، دوباره بلند شد و آهی از روی کلافگی کشید.
_  امروز آخرین مهلتش بود؟
نگاهی به تقویم روی دیوار انداخت:
_  آه لعنت! همین امروزه!
لعنتی به شانس مسخره اش فرستاد. با حرص پاهاش رو روی پارکت چوبی کشوند و کوبید و بی میل لباس هاش رو پوشید.  مقاله ی جهنمی رو توی کوله پشتی طوسی رنگش انداخت و از خونه بیرون زد در حالی که کلاه هودی گشادش رو روی سرش کشید تا حداقل راحت تر از کنار مردم بگذره.
تقریبا بعد از یک ساعت جلوی ورودی دانشگاه حاضر شد. سریع به کلاس استاد مورد نظرش رفت و با توضیح مختصر مقاله رو بهش تحویل داد تا زودتر از کلاسش خارج بشه و مزاحم وقت اون کلاس نشه، البته که اهمیتی براش نداشت و در اصل نمی خواست وقت خودش گرفته بشه.
دست هاش رو توی جیبش فرو برد، سر انگشتاش از سرما یخ زده بودن.
توی ذهنش راجع نزدیکی زمستون و به پایان رسیدن پاییز غم انگیز غوطه ور بود. حس می کرد سرمای امسال قراره خیلی متفاوت تر از سال های گذشته باشه یا حتی آینده؟ اون براش برنامه ریزی کرده بود.
_  کوکی!
صدای آشنایی رو شنید و بعد از اون دستی که کلاه رو از روی سرش کشید. نفس های گرمش رو بیرون فرستاد و با خم برگشت.
هیونگش رو دید که لبخند نرمی زد.
_  آه خودتی. یه لحظه نشناختمت.
_ هیونگ.
جونگ کوک به خاطر جیمین ازش عصبی بود پس مثل همیشه نجوا نکرد "هیونگ" و یونگی متوجه این موضوع شد اما خودش رو به بی تفاوتی  زد...
_  خوب شد دیدمت. می خواستم بگم فردا حتماً جیمین رو همراهت بیاری.
پوزخندی زد و ساکت موند.
یونگی اما دیگه طاقت نداشت اون پسر هم با طعنه باهاش رفتار کنه. هنوز اونقدری بابت جیمین ناراحت بود که نخواد پوزخند های معنی دار جونگ کوک رو هم تحمل کنه. با صورت جمع شده ای گفت:
_  این چه قیافه ایه؟
به حالت گرفته دقایق قبل برگشت. حوصله بحث نداشت پس جواب داد:
_  هیچی.
قدم برداشت تا خودش رو به خونه و اتاق گرمش برسونه، هیونگ مزاحمش مانع شد و کوله پشتیش رو گرفت.
_  صبر کن!
_  هوم؟
پسر بزرگ تر بابت حرف های جیمین که شنیده بود دوره شیداییش تموم شده، ملایم پرسید:
_  حالت خوبه؟
اول نگاهی به آسمون ابری انداخت و بعد به یونگی.
_  اگه بگم نه، کاری از دستت بر میاد هیونگ؟
_  خب... شاید بتونم کمکت کنم و درضمن چرا دیگه با جیمین حرف نمی زنی؟ اون خیلی نگرانته.
_  هیونگ! جیمین به اندازه کافی برای خودش مشکلات داره. من نباید بهشون اضافه کنم، نه؟ خب در اصل هم چیز خاصی نیست که بهش بگم.
_  منظورت چیه؟ مشکلی براش به وجود اومده؟!
باز هم خودش رو به ندونستن زده بود، کاری که سال ها مشغول بهش بود.
کوله اش رو از دست های یونگی بیرون کشید:
_  مشکلی بزرگ تر از دوست داشتن تو؟ یا بزرگ تر از نادیده گرفته شدنش توسط تو؟
سرش رو پایین انداخت. اون دوست نداشت جیمین رو ناراحت کنه ولی مجبور بود.. و عین هر بار پشیمون می شد. با مکثی کوتاه بدون اینکه سر شرمنده اش رو بالا بیاره، لب هاش رو حرکت داد:
_  من نادیده اش نمی گیرم...
سرش رو بالا آورد و با جدیت ادامه داد:
_  اون فقط نباید من رو دوست داشته باشه.
خندید، از این کار متنفر بود. متنفر از این که دیگران برای احساسات بقیه تصمیم می گرفتن و این خود خواهی و خود رای بودن به شدت عصبیش می کرد!
_  هیونگ، تو احساسات اون رو تعیین نمی کنی که باید دوستت داشته باشه یا نه! تو فقط می تونی اون احساسات رو تغییر شکل بدی، یعنی... یا خردش کنی یا بذاری سالم باقی بمونه، ولی نمی تونی ماهیت اون رو از بین ببری. مگه نه؟
دست هاش چنگ سوئیشرتش شدن:
_  من...
نذاشت هیونگش حرف دیگه ای بزنه:
_  می شه بعداً حرف بزنیم؟ من سردرد مزخرفی دارم.
هل زده شد. وقت مناسبی نبود و با رفتار پرخاشگر پسر عصبی می ترسید با گیر دادن بهش تنها وضع رو خراب تر کنه.
_  آ... باشه حتماً. پس فعلاً،  تا فردا.
قبل از اینکه جونگ کوک بگه نمیره، دوید و رفت تا اون پسر شکسته شدن و جاری شدن اشک هاش رو نبینه... حقیقتی که نمی تونست عنوان کنه قبل از آزردن جیمین، روی قلب دردمند خودش سنگینی می کرد و هیچ کس ازش خبر نداشت.
جونگ کوک که متوجه نگاه غمگین هیونگش شده بود زمزمه کرد:
_  تو هم دوستش داری... پس چرا؟
قطرات بارون روی صورتش باعث شد متوجه شروع بارونی که بهش علاقه مند بود، بشه. قبل از اینکه وسط حیاط دانشکده بیشتر برای جیمین و هیونگش حسرت بخوره، تصمیم گرفت زودتر راه خونه رو پیاده پیش بگیره و از قطرات بارون پاییزی که رو به مردن بود، لذت ببره.
مسیری خلوت رو پیش گرفت. بارون شدت بیشتری گرفته بود و جونگ کوکِ بی چتر رو بیشتر مورد هجوم قطراتش قرار می داد. دست هاش رو داخل جیب یک تیکهِ هودی بهم گره زد تا بلکه کمتر سرما رو حس کنه.
دوست داشت از اون لرزش در اثر سرما فرار کنه اما از طرفی هم دوستش داشت و با لجبازی به راهش ادامه می داد. قدم هاش رو تند کرد تا جایی که شروع به دویدن شد. دست هاش رو رها کرده بود و حالا آزادانه به دویدن ادامه می داد.
حس خوبی که از خیسی تنش و بوی نم خاک های آب خورده به زیر پوستش می جهید انکار شدنی نبود.... اونقدر دویید تا با گرفتن نفسش ایستاد.
می دونست اگه بیشتر ادامه بده خودش رو اسیر کف خیابون های خیس می کنه پس بقیه راه رو با ملایمت پیش رفت.
.
.
.
.
رسیدنش به خونه با رسیدن پسر عموش همزمان شد.
جیمین وقتی لباس های سر تا پا خیس از آب جونگ کوک و حالش رو دید، فوراً به داخل بردش و مجبورش کرد به وان آب گرم بره و بعد از بیرون اومدن لباس های گرم تحویلش داد و روی تخت خوابوندش.  مجبورش کرد قرص سرما خوردگی بخوره و تا وقتی که مطمئن نشد قورتش داده، راحتش نذاشت.
در آخر وقتی لیوان شیر گرمی رو به سمتش گرفت، جونگ کوک نالید:
_  جیمینا! من چیزیم نمی شه، بسه دیگه!
_  نه کوک، این شیر گرمم بخوری، دیگه کاریت ندارم.
لیوان رو گرفت و آروم آروم شروع به نوشیدن کرد.
حالا به خاطر نگران شدن جیمین از بیرون رفتن برعکس دقایقی قبل پشیمون بود. بعد از تموم کردن شیر، لیوان رو به جیمین برگردوند.
_  گاهی فکر می کنم تو مادرمی.
از اون خنده های مهربونش تحویل پسر عموش داد و لیوان رو داخل سینی روی میز قرار داد.
_  تو نباید سرما بخوری. فقط به عنوان یه برادر نگرانتم. می بینی که، کسی خونه نبود و مجبور شدم خودم دست به کار بشم. تو هم که بیخیالی.
_  ممنونم، بابت همه چیز.
_  نیاز به تشکر نیست.
سرش رو پایین انداخت و توی ذهنش به خودش لعنت فرستاد. باز هم اون عذاب جواب لعنتی... صفت کوفتی ای که همیشه وجود جونگ کوک رو درگیر می کرد.
صدای آروم جیمین باز توجهش رو جلب کرد.
_  حالا می شه بپرسم اون چه وضعی بود که داشتی؟
_  فقط می خواستم کمی قدم بزنم.
_  بدون چتر؟! توی این سرما و بارون؟!
سرش رو بالا آورد و بازدم عمیقی رو بیرون داد:
_  گاهی لذت قدم زدن زیر بارون، به خیس شدنشه.
جیمین که باور نکرده بود، گفت:
_ برای من از لذت حرف نزن، می دونم هدفت چیز دیگه اس. نکنه واقعاً می خواستی سرما بخوری؟!
این بار اما اشتباه می کرد و جونگ کوک حقیقت رو می گفت. ولی تقصیر جیمین نبود، اون انقدر دروغ بابت حال و احوال دیوانه وارش به بقیه خورونده بود که حق داشتن باورش نکنن.
_  اوه! نه، جیمینا. واقعاً می خواستم فقط قدم بزنم، همین.
_  باشه مشکلی نیست.. فقط خواستم بگم اگه می خواستی سرما بخوری که فردا نیای، باید بگم سخت در اشتباهی.
بدون فهمیدن منظور پسری که روی تختش نشسته بود، پرسید:
_  چی؟
_  فردا میریم شهربازی. امروز یونگی بهم گفت و توی راه بهش فکر کردم و دیدم پیشنهاد بدی نیست. یکم خوش می گذرونیم.
ابروهاش رو توی هم کشید. با شنیدن اسم شهربازی فهمید منظورش دعوت تهیونگ بوده. دلش می خواست در همون لحظه سرش رو به دیوار مقابلش بکوبه تا از دست سمج بازی هاش خلاص بشه.
_  تو دیگه چرا؟
_  من چی؟
فکر کرد که برای اون روز همه خودشون رو به نفهمیدن زده بودن!
_  با هیونگ می خوای بری؟ واقعاً؟
جیمین هنوز هم بیخیال حرف می زد و این جونگ کوک رو حرصی تر می کرد.
_  اهوم. مگه مشکلی هست؟
اخم کرد و کمی صداش رو بالا برد:
_  تو باید ازش فاصله بگیری، جیمینا! اون داره اذیتت می کنه... هر دوتون رو.
لبخند تلخی زد و  لب های پفکیش رو تکون داد:
_  مگه این چند سال رو ازش فاصله گرفتم که این یک شب رو بگیرم؟
_  هر چیزی یه شروعی داره.. شاید شروع تو فردا شبه.
صورتش رنگ غم گرفت. دست های کوچیکش رو نامحسوس مشت کرد و قلبش به سینه اش چنگ انداخت. چطور می تونست یک شبه همچون قدم بزرگی برداره وقتی در مقابلش اونقدر ضعیف بود؟
_  اما من نمی تونم شروعش کنم...
گفتن اون حقایق درد بیشتری به سینه سوخته اش می داد. اینکه حقیر بود، در مقابل اون علاقه زیادی حقیر بود که نتونه تمومش کنه و زندگی لعنت شده اش رو از نو سر بگیره.
_  اون علاقه پایان نداره، پس هرگز شروعی که ازش حرف می زنی، نمیاد.
_  جیمینا...
سرش رو پاین انداخت و با لرزش خفیف صداش ادامه داد:
_  هر چند این درد داره، اما نمی تونم ازش دست بکشم... انگار این درد خیلی وقته همراهمه و بهش وابسته شدم!
ملحفه رو داخل دست هاش فشار داد و زمزمه کرد:
_  شاید بفهمم چی می گی...
.
.
.
.
بعد از مرتب کردن بافت زرد رنگ گشادش به اتاق جونگ کوک نزدیک شد و در زد.
_  کوک؟ چرا نمیای بیرون؟ تهیونگ پایین منتظره!
در رو باز کرد و دستی توی موهای بهم ریخته اش کشید. جیمین کاملا آماده و خوشتیپ شده بود، به طوری که بوی عطرش هم توی فضا پیچید و مشحص بود چقدر روی آماده شدن وقت گذاشته تا توی چشم فردی که دوست داره خوب به نظر بیاد...
بی میل جواب صورت منتظر مقابلش رو داد:
_  جیمین، نمی تونم بیام. خودتون برین.
عصبی اخمی کرد. طبق انتظارش همون چیزی شد که حدسش رو می زد.
_ یعنی چی؟ ما قرار گذاشتیم! یادت رفته؟
جونگ کوک بدون توجهی کنترلش رو از دست داد و داد زد:
_ نمی بینی حالم رو؟! می خوام تنها باشم!
در رو محکم بهم زد و اجازه حرکتی به پسر عموش نداد.
جیمین می دونست اونجوری می شه پس چشم هاش رو روی هم فشار داد و به بدون حرف یا کار دیگه ای راه افتاد. ناراحت نبود چون به رفتار های توهین آمیزش عادت داشت و البته که می دونست دست خودش نیست و قراره حتی به سختی پشیمون بشه.
_  خب! انگار چاره ای نیست.
عصبی از خونه خارج شد و وقتی توی ماشین تهیونگ نشست، دست به سینه شد. یونگی و تهیونگ هر دو به عقب برگشتن و پرسیدن:
_  پس کوک کجاست؟
نفس کلافه ای بیرون داد:
_  نمیاد.
یونگی سر جاش برگشت و با لحنی که انگار این خبر براش عادیه، زمزمه کرد:
_  می دونستم.
اما تهیونگ قانع نشد و کلید خونه رو از جیمین گرفت و بی توجه به اصرار هاشون از ماشین پیاده شد تا اون پسر رو بیاره. هدف اصلیش از اون برنامه ریزی بردن جونگ کوک به اونجا بود و ابدا نمی شد که مهمون اصلی ذهنش نیاد!
تنهایی وارد خونه شد. چند روزی بود جز اون دو پسر عمو، کسی توی خونه نبود و پدر مادر جیمین به سفر کاری رفته بودن و خدمتکار ها هم صبح کار ها رو انجام می دادن و می رفتن، در نتیجه اون لحظه کوک هم تنها بود.
راه اتاقش رو بلد بود پس به سرعت خودش رو به اونجا رسوند.
در زد اما پاسخی نگرفت چرا که پسرک فکر کرد جیمینه که هنوز بیخیال نشده.
وقتی دید پاسخی قرار نیست بگیره، به حرف اومد:
_  کوک، منم تهیونگ باز کن.
جونگ کوک نشسته روی تخت، دست هاش رو از روی موهاش که بین انگشت هاش کشیده می شد رو جدا کرد و متعجب از جا بلند شد. در رو باز کرد و به ثانیه نکشیده پسر بزرگ تر سریع در رو هل داد و داخل رفت.
نگاهی به وضع آشفته جونگ کوک با لباس های راحتی و اتاق شلخته اش انداخت.
_  تو که هنوز آماده نشدی! لباس هات کجاست؟
بیخیال روی تخت درهمش خوابید و توجهی بهش نداد:
_  تنهام بذار.
_  یا میای، یا مجبورت می کنم بیای.
فکر کرد چقدر روی اعصاب! بدون تغییر حالت صدای یکنواخت و بی حسش، زمزمه کرد:
_  مثلاً چکار می خوای کنی.
چشم هاش رو بست اما با حس دست های تهیونگ روی پهلو هاش از جا پرید.
_  چکار می کنی؟!
تهیونگ خنده بلندی سر داد که شاید این خنده از نظر جونگ کوک حتی توی اون شرایط کمی دوست داشتنی بود؟
_  خوبه. پس قلقلکی هستی!
پسرک حالا بهت زده روی تخت نشسته بود و پاهاش رو داخل شکمش جمع کرده بود. تهیونگ به طرفش خیز برداشت و تهدیدش کرد:
_  یا میای، یا مورد هجوم من قرار می گیری.
صورتش رو جمع کرد و عصبانی گفت:
_  تو دیوونه شدی!
نه ی آرومی لب زد و سریع به سمتش پرید و با توی آغوش گرفتنش، شروع به قلقلک دادنش کرد... و جونگ کوک بی اراده می خندید و درخواست می کرد تهیونگ بس کنه.
_  تا نیای، ولت نمی کنم!
میون خنده های بریده بریده اش نالید:
_  تو... یه بچه.. هفت ساله ای!
دست از قلقلک دادنش برداشت و همونطور که از پشت اون رو بغل گرفته بود، سرش رو به طرف گوشش برد و نجوا کرد:
_  و تو هم یه بچه سه ساله غدی که اذیت می کنه!
نزدیکی بیش از حد اون پسر کمی معذبش کرد... به زور سریع خودش رو از آغوش تهیونگ بیرون کشید و سرفه ای کرد و گفت:
_  کافیه دیگه، جالب بود. می تونی بری من واقعاً خسته ام.
برای تهیونگ عجیب بود که اون پسر هنوز هم داشت ناز می کرد!
با فکری که به سرش زد، از جاش بلند شد و به سمت در رفت. شاید به ظاهر ناراحت نشون دادن خودش دل پسرک رو نرم می کرد، کی می دونست؟
قبل از اینکه بیرون بره، تیر آخر رو زد:
_  درسته، از چشم های قرمزت فهمیدم که خسته ای. من فقط سعی داشتم حالت رو بهتر کنم. معذرت میخوام اگه زیادی اصرار کردم... شبت بخیر...
در آخر به آرومی بیرون رفت و در رو بست.
جونگ کوک بهت زده از عکس العمل ناگهانی تهیونگ، بی هیچ حرکتی به در بسته خیره شد. حقیقتا توقع اون حرکت و سرعت رو نداشت...
"اون ناراحت شد؟"
انگار که نقشه تهیونگ گرفته بود چون عذاب وجدان به دل پسرک چنگ زد.
به خودش اومد و سریع به پایین رفت. خوشبختانه تهیونگ هنوز توی سالن بود و نرفته بود که از عمد وقت تلف می کرد تا بلکه به هدفی که رسیده بود، برسه.
به طرفش رفت و دستش رو کشید:
_  صبر کن!
بی تفاوت برگشت، انگار هنوز توی نقش بود.
_  چیزی شده؟
پسرک ترسیده و مضطرب، جوری که اون رفتار ازش بعید بود، هل زده جملاتش رو ادا کرد:
_  عاه... من... همین یکدفعه، سعیت رو بی نتیجه نمی ذارم...
لبخندی روی لب های گوشتی تهیونگ نقش بست... تا خواست ابراز خوشحالی کنه، جونگ کوک از جلوی دیدش گذشت تا بره و آماده بشه.

___________________

Blue life S1 | CompletedWhere stories live. Discover now