Part 9

1.6K 262 25
                                    

نیم ساعتی بیدار شده بود ولی دلش نمی اومد از تخت بلند بشه و باعث بیدار شدنش بشه. پسری که داخل تختش با بالا تنه ای برهنه و موهای قهوه ای رنگ پراکنده روی بالش سفید رنگش خوابیده بود، صحنه جدیدی رو یه رخش می کشید که خیره نشدن بهش و کشیده نشدن خطی عمیق روی لب هاش، با دیدنش غیر ممکن بود.
دستش رو جلو برد و انگشتش رو آروم داخل لپ جونگ کوک فرو برد.
لبخندش پر رنگ تر شد:
_ اون خیلی کیوته!
با خودش فکر کرد روز قبل سخت بود، اما می ارزید که همچین صحنه ای نصیبش بشه. می تونست توی اون حالت ازش عکس بگیره و بعداً با دست انداختنش حرصش بده و بخندونش.
کوک واقعاً داشت به یک فرد مهم و دوست داشتنی توی زندگیش تبدیل می شد... از اول هم با اینکه توی دیدار اول رفتار عجیبی ازش دیده بود، به دلش نشست و توی دیدش پسر جذاب و دوست داشتنی ای به نظر اومد که فقط لجباز و مریض شده بود، اما می تونست همه این ها رو کنار بزنه و با حال خوب دوست داشتنی تر هم بشه.
دوست داشت اون روز رو ببینه و خودش یکی از عاملین ساخته شدن اون روز باشه. اون روز اگه با کمک تهیونگ می رسید، چقدر حس خوب و لذت بخشی بهش هدیه می شد.
ولی اون روز واقعاً می رسید؟
اگه جونگ کوک می خواست، هر چیزی شدنی بود و مشکل اصلی همین بود که اون نمی خواست.
ولی چه کسی می دونه؟ شاید روزی نظرش عوض شد..!
جونگ کوک کم کم پلک هاش رو باز کرد و با چشم هایی نیمه باز، منگ و گیج، به چشم های درشتی که بهش خیره شده بودن نگاه کرد.
کم کم تونست تصویر کیم تهیونگِ جلوی دیدش رو که روی تخت تکیه به آرنج دستش نیمه دراز بود و بهش نگاه می کرد رو تحلیل کنه.
یه خواب بود؟
نه، تصویر روبه روش زیاد از حد واقعی به نظر می رسید و هیچ وقت همچین لبخند شیرین و صادقی رو توی خواب یا توهماتش نمی دید.
تهیونگ بدون بهم زدن اون لبخند و حالتی که توش به سر می برد، آروم گفت:
_ بیدار شدی؟
وقتی فهمید واقعیه و مست کردن شب گذشته اش رو به یاد آورد، از جا پرید و تعجبش با دیدن تن نیمه لختش بیشتر شد. آب دهنش رو قورت داد و با صدایی تحلیل رفته لب هاش رو حرکت داد:
_ دیشب چه اتفاقی افتاد؟
تهیونگ که در اثر پریدن پسرک از جاش بلند شده بود و لبه تخت نشسته بود، با آرامش جوابش رو داد:
_ چیزی نشد.
با دیدن تن برهنه اش مضطرب شده بود. می دونست تهیونگ کاری نکرده و نمی کنه، اما به خودش شک داشت که شاید  کاری کرده باشه و گندی زده باشه که هیچ وقت نتونه توی روی تهیونگ نگاه کنه.
لب باز کرد و نگرانیش رو به زبون آورد:
_ هی ته! من باهات کاری کردم؟!
با این جمله پسر اول کمی مکث کرد و بعد خنده اش به صورت پر از اضطراب کوک شلیک شد. دندون های مستطیلی شکلش رو به نمایش گذاشته بود و از ته دل می خندید.
جونگ کوک با اینکه هنوز بی خبر و ترسیده بود، اما محو خنده هاش شده بود و به نظرش اون پسر سمج و گیر توی هر حالتی جذاب بود، اما خب از نظرش به اون ربطی نداشت!
خنده اش زیادی ادامه پیدا کرد و اون بالاخره کلافه شد.
با حرص روی تهیونگ پرید و شونه هاش رو قاب دست هاش کرد و تکونش داد.
_ هی بسه! جواب من رو بده، باهات کاری کردم؟!
خنده اش رو خورد و کف یکی از دست هاش رو روی سینه ی گرمش گذاشت و آروم به عقب هلش داد تا شونه هاش رو رها کنه. لب هاش دوباره کش اومدن.
_ واقعاً فکر می کنی می تونی کاری با من بکنی؟
پسرک تا خواست جوابی بده، تهیونگ تک خنده دیگه ای کرد و ادامه داد:
_ فکر می کنم هنوز مستی آقای جئون، چون من دوست دختر سابقت نبودم که بخوای کاری باهام بکنی.
از جاش بلند شد و دوباره رو به پسر گیج روی تختش کرد.
_ بلند شو تا بیشتر از این منو نخندوندی. ظهره دیگه!
وقتی از اتاق بیرون رفت، جونگ کوک سرش رو پایین انداخت و آروم زمزمه کرد:
_ من دوست پسر سابق داشتم...
وقتی به خودش اومد، فهمید که تهیونگ گفت "ظهره"!
از جاش پرید و داد زد:
_ چی؟ ساعت چنده؟!
چشمش به ساعت وصل به دیوار روبه روش افتاد و با خوندن عقربه ها که دوازده و نیم ظهر رو نشون می دادن، سریع از اتاق بیرون پرید. به طرف دوستش که داخل آشپزخونه در حال درست کرد چیزی بود رفت و با عجله پرسید:
_ لباسم کو؟!
_ لباس؟
_ آره زود باش! می خوام برم!
از آشپزخونه بیرون اومد و کامل توی دید جونگ کوک هراسون قرار گرفت.
با صورتی جدی و ابرویی بالا رفته لب زد:
_ کجا؟
_ مشخص نیست؟! همین الانشم زیادی منو نگه داشتی!
تهیونگ که کاملاً می دونست منظورش چیه، چیزی که جونگ کوک هم ازش خبر داشت رو به زبون آورد:
_ فکر نمی کنی مراسم صبح بوده و دیگه الان تموم شده؟
صداش پایین تر رفت:
_ درسته، اما من می خوام برم...
_ چون آخرین فرصتته؟
لبخد تلخی زد در حالی که چشم هاش برقی نداشتن...
_ من خیلی از آخرین ها رو تجربه کردم. مثل یه حس گرم که وقتی بر می گردی خونه یا حتی عشق؟ آره، اونم بود... و اما می خوام آخرین سالگرد مرگ رو هم تجربه کنم. آخرین حالت تهوع و غم ناشی از یاد آوری از دست دادن مهم ترین ها و ضجه زدن برای وجودیت هایی که دیگه هیچ وجودی ندارن. من می خوام این آخرین رو تجربه کنم، تهیونگ.
حرف های پسرک اونقدری درد داشت و تاثیر گذار بود که حتی باعث شد حال و صورت تهیونگ هم گرفته بشه... سعی کرد خونسرد باشه اما چهره اش موفق نبود.
_ چرا این حرف رو می زنی وقتی می دونی سال دیگه هم که حالت بهتر بشه، می تونی بری؟
لبخند تلخش به پوزخند شبیه شد.
_ کسی از آینده و سال بعد خبر نداره، کیم تهیونگ. مخصوصاً خبر داشتن از وجودیت من که حتی برای فردا کار دشواریه، چه برسه به سال بعد...
_ تو اشتباه می کنی.
_ بذار این یکی هم آخرین اشتباهم باشه.
دست هاش رو مشت کرد، چطور می تونست همچین اجازه ای بده؟!
_ که می دونم نیست!
لبخند پهنی زد، طوری که اون هم خالی از حس بود.
_ آره نیست، چون من یه دروغ گو ام.
خواست جوابش رو بده که صدای تلفن مانع شد. به طرف میزی که گوشیش روی اون قرار داشت رفت و بعد از برداشتنش، با کمی مکث تماس رو وصل کرد.
_ بله...
در همون حین به پسری که همچنان با اون وضع ایستاده بود، خیره شد.
_ ما الان توی خونه من هستیم... بعداً باهات تماس می گیرم و توضیح میدم.
تماس رو قطع کرد که جونگ کوک گفت:
_ جیمین بود؟
_ آره.
_ خب بعداً اونم باید برام توضیحی داشته باشه! حالا لطفاً لباس بهم بده.
تهیونگ با کمال تعجب بدون مخالفتی به اتاقش رفت و پلیوری آورد و به دستش داد. جونگ کوک که از راحت تسلیم شدن تهیونگ متعجب شده بود، پرسید:
_ لباس خودم کو؟
دستی داخل موهاش کشید و نفس عمیقی رو بیرون داد.
_ اون کثیف شده. فعلاً مال منو بپوش. بعداً شسته شده بهت میدمش.
لباس رو تنش کرد.
_ باشه ممنون.
به طرف در راه افتاد، اما تهیونگ صداش کرد و وقتی برگشت تا جوابش رو بده، داخل آغوشش فرو رفت.
_ هی.. چکار...
دستش رو روی کمرش حرکت داد و حرفش رو قطع کرد:
_ فکر کردم توی این شرایط به یه بغل نیاز داشته باشی.
چشم هاش رو بست و آروم گرفت.
_ اما مطمئنی برای این نیست که تو بغل کردن رو دوست داری، ته ته؟
_ آره دوستش دارم، اما اینبار فکر می کنم فقط بخاطر حال تو بود.
کمی سرش رو توی شونه تهیونگ جمع کرد و دیگه حرفی نزد.
براش خیلی عجیب بود که تهیونگ بهتر از بقیه می تونست قانع و آرومش کنه.
از نظرش تهیونگ واقعاً یه چیزی داشت تا بتونه هر فردی رو جذب کنه، حالا چه کم کم، چه سریع! و اون شاید مهربونیش بود. درسته، اون خیلی مهربون بود...
وقتی خواست از آغوشش بیرون بیاد، متوجه نشد کِی تونسته بود لباس و سرشونه های تهیونگ رو از اشک خیس کنه، اما توجهی نشون نداد.
_ خب دیگه من میرم.
تهیونگ با گرفتن مچ دستش برای بار چندم بهش این اجازه رو نداد.
نزدیک رفت و در حالی که با انگشت های کشیده اش مشغول پاک کردن اشک ها از روی گونه و گوشه چشمش شده بود، لب های گوشتیش رو حرکت داد:
_ می رسونمت.
جونگ کوک که باز از اون حس گرم جدید شوکه شده بود، دستش رو پس زد.
_ نیازی نیست...
_ من قول دادم مواظبت باشم. فکر نکنم پذیرفتن همراهیت اونقدرا سخت باشه.
سرش رو پایین انداخت، قانع کنند بود یا حداقل قانع شد.
_ باشه.
_ پس بمون تا آماده بشم.
سری تکون داد و منتظر موند.
وقتی آماده از اتاق بیرون اومد و پالتوی جونگ کوک رو به دستش داد، با هم از خونه خارج شدن. 
طی مسیر جونگ کوک چشم هاش رو بسته بود تا کمی فکر کنه،  فکر به آینده ای که نمی شد اسمش رو گذاشت آینده، چون در پایانش تباهی دردناکی بود و این برای جونگ کوک نه تنها غیر قابل انکار نبود، بلکه دوستش هم داشت.
با صدای توقف ماشین پلک هاش رو باز کرد، اما با منظره و نمای خونه عموش مردمک هاش تا حد ممکن گشاد شد. چون اون توقع مکان مورد نظرش رو داشت تا درد بکشه...
رو به تهیونگ کرد و با لحنی تأسف بار گفت:
_ این بازی جدیده؟
تهیونگ خیلی براش سخت بود تا اینکار رو بکنه... می دونست اون حتماً غوغا به پا می کنه یا باز هم دوستیشون از بین می رفت و پسر که توی لجبازی شهرت داشت، عمراً دیگه کوتاه می اومد.
اما چکار می کرد وقتی نمی تونست هیچ جوره زیر قولش بزنه؟
سعی کرد باز هم خونسرد و آروم پیش بره.
_ من تو رو از اینجا آوردم کوک، باید هم به اینجا برمی گردوندمت. متأسفم...
با شنیدن اون حرف می خواست منفجر بشه، اما بخاطر تمام محبت های تهیونگ تصمیم گرفت به سرعت از ماشین پیاده بشه و حرف مزخرفی مثل شب گذشته بهش نزنه.
آخرین تصویر و صدایی که تا به اون روز از جونگ کوک برای تهیونگ ثبت شد، صدای کوبیده شدن در ماشینش و دویدن پسری نا امید به سمت خونه عموش بود.
.
.
.
.
-چند روز بعد-

Blue life S1 | CompletedWhere stories live. Discover now