پسر قد کوتاه سریع از سرما داخل ماشینش پرید و دستهاش رو بهم مالید:
_ چقدر سرده!
یونگی لبخندی به لپهای سرخش پاشوند و خم شد تا شال گردن صورتی رنگش رو کمی محکم تر کنه. جیمین از فرصت نزدیکی پسر مورد علاقهاش استفاده کرد و مشغول دید زدن صورتش شد.
وقتی متوجه شد هیونگش بی حاله، قبل از اینکه یونگی عقب بکشه یقه پالتو طوسی رنگش رو داخل دست های کوچیکش قفل کرد.
سر صاحب پالتو بالا تر اومد و جیمین تونست به خوبی مردمکهای خستهاش رو ببینه و عطرش داخل بینیش ببره.
از اون فاصله نزدیک گفت:
_ چرا یقم رو گرفتی؟
لبهای پفکی برجسته پسر کوچیکتر با نگرانی تکون خورد تا جواب بده:
_ چرا چشمهات گود رفته؟
دست گرمش رو روی دست نرم جیمین گذاشت و آروم از یقهاش جدا کرد و عقب کشید.
_ کم خوابیدم...
بهانه همیشگیش!
جیمین کلافه نفسش رو بیرون داد:
_ تو واقعا خیلی مشکوک شدی! نمیدونم داری چکار میکنی! کلاسهات رو غیبت میکنی! اگه واقعا مشکلی هست بهم بگو... مثلا من صمیمی ترین دوستتم!
فرمون ماشین اسیر دستهای لرزونش شد.
چی باید میگفت؟
چی داشت که بگه؟
فقط درد دیگهای به بدبختیهای جیمین اضافه میکرد!
استارت ماشین رو در سکوت زد و به راه افتاد.
کاری که همیشه میکرد، یعنی جواب ندادن و بیتفاوتی.
لبهای پسر شیرین کنارش به لرزش افتاد و بغض راه گلوش رو سد کرد تا نتونه فریاد بکشه و بگه چرا جوابش رو نمیگیره.
مین یونگی با وجود نگاه کردن به خیابون پوشیده از برف مقابلش برای رانندگی نتونست چهره ناراحت جیمین عزیزش رو ببینه اما تشخیص داد سر پسر شال و کلاه صورتی برگشت به سمت شیشه و نگاه اشکیش دوخته شد به رهگذر های مختلف...
میخواست ماشین رو کنار خیابون نگه داره و پسر دلخور داخل ماشینش رو به آغوش بکشه اما از اولین باری که جواب آزمایشات دکتر معالج توی صورتش حقیقت دردناک زندگیش رو کوبید، تصمیم گرفت احساسات خودش و اطرافیانش رو بی پاسخ بذاره.
درست مثل مادرش که بعد از فهمیدن بیماریش، خونه رو ترک کرد و هیچ چیز به شوهر عاشق و بچههای منتظرش نگفت.
رفت و نذاشت افراد مهم زندگیش شاهد تکه تکه شدن جسم و روحش باشن. سرطان رو از مادرش به ارث برد و حالا تصمیم گرفته بود تصمیمات مادرش رو هم به ارث ببره و سعی کنه ردی از خودش به جا نذاره...
زمان توی همون سکوت سنگین سپری شد تا اینکه به دانشگاه رسیدن و یونگی قصد کرد وقت مناسبی دل نرم جیمینی که آزرد رو یعنی بعد از کلاس به دست بیاره و مثل همیشه دروغی سر هم کنه تا اون پسر دوباره بخنده.
.
.
.
.
~چند روز بعد~به قیافه گرفته تهیونگ که مقابلش روی یکی از میز های کافه آبی نشسته بود، خیره شد. انگار قصد حرف زدن نداشت پس باید خودش دست به کار میشد:
_ خب؟
نگاه خالیش رو بالاخره از فنجون قهوه بالا کشید و به هیونگی که صورتش لاغر تر از همیشه جلوه میکرد، داد.
_ من بوسیدمش...
خونسرد دستهاش رو روی میز بهم قفل کرد.
_ خب اینو میدونستم بقیش؟
دوباره نگاهش رو به قهوه دوخت. انگشت هاش رو مچاله و مشت کرد.
_ حس خوبی داشت... من ازش خوشم میاد...
یونگی خوشحال لبخندی زد از اینکه تهیونگ تونسته بود از احساساتش مطمئن بشه، اما سر پایین افتاده پسر مقابلش و پلکهای محکم بسته شدهاش بهش فهموند چندان از اون موضوع راضی نیست.
_ اینکه چیز بدی نیست!
سرش رو بالا گرفت و جواب داد:
_ چرا هست! هست تا وقتی که اون جونگ کوکه!
واکنش یونگی ابتدا سکوتی کوتاه و بعد فریادی بلند بود:
_ چی؟؟؟
تهیونگ تنها آروم گفت:
_ نمیدونم از کجا شروع شد...
یونگی کاملا دستپاچه و گیج شده بود.
_ نمیفهمم.. کوک.. چرا باید تو رو ببوسه؟ بهم نگو که بهت ابراز علاقه کرده که باورم نمیشه! اون... هوف!
تهیونگ نفس عمیقی کشید و لبهاش رو برای توضیح باز کرد:
_ بار اولی که منو بوسید به خواست خودش نبود مست بود و اشتباه شد...
شوکه به صندلی تکیه داد و لب زد:
_ آها...
تهیونگ ادامه داد:
_ همون روزی که بعد از مرخص شدنم رفتم خونشون بوسیدمش اینبار هیچکس مست نبود... اون عقب کشید و لحظه اخر انگار که کمی حسم رو فهمیده باشه، گفت بهش دل نبندم و من که شوکه شده بودم فرار کردم.
کلاه بافت دودی رنگش رو از سرش برداشت و پرسید:
_ بعدش چکار کردی؟
_ بعد از اون روز بهش مسیج دادم ولی هیچ کدوم رو جواب نداد تا براش توضیح بدم... میدونم گند زدم اما حتی اگه قبولم نکنه من نمیخوام دوستیمون از بین بره!
کلاه رو روی میز رها کرد و بعد از کشیدن انگشتهاش داخل موهای نرمش گفت:
_ تو گند نزدی تهیونگ! هنوز هیچ اعترافی نکردی که بخوای نگران باشی و بابت بوسه سرزنشی در کار نیست چون اون لحظات عقل آدم از کار میفته.
بازدم حسرت بارش رو بیرون و ادامه داد:
_ اگه میبینی اعترافت اوضاع رو بدتر میکنه، پس بهتره الکی بگی غریزی اینکارو کردی و توی موقعیت قرار گرفتی که هر چند با شناختی که از کوک دارم اون زرنگ تر از این حرفهاست و اگه میگی یجورایی پست زده احتمال میدم تا الان تصمیم گرفته از زندگیت بره بیرون.. اون حتی یه زمانی میخواست عموش و جیمین رو ترک کنه اما نذاشتن.
تهیونگ که به شدت ترسیده بود که ممکنه جونگکوک همین تصمیم رو گرفته باشه، لبهای لرزونش رو حرکت داد:
_ حالا چکار کنم؟!
کمی از موهاش رو کشید و لعنتی به خودش برای بوسه فرستاد! یونگی در جواب گفت:
_ نمیدونم... ولی فکر کنم تا الان بدونی جونگکوک غیر قابل پیش بینیه. اون یه دو قطبیه و تو نمیتونی تضمین کنی تصمیم و رفتار فرداش چیه... تنها میتونم بگم صبر کن تا خودش حرکتی بکنه.
حالا انگشتهاش رو با استرس به بازی گرفت:
_ و اگه حرکتی نکنه؟!
_ وقتی تصادف کردی یک هفته به وضعیتی رسید که باید بستری میشد. مطمئن باش وقتی به خاطر تو خودش رو زخمی کرد انقدری مهم هستی که بی حرکت نمونه.
از شنیدن اون خبر شوکه لب زد:
_ چی؟ زخمی؟!
یونگی تازه فهمید چه چیزی ناخواسته از دهنش در رفته!
یادش بود که جونگکوک از جیمین و خودش خواسته بود راجع به اون هفته جهنمی حرفی به تهیونگ نزنن.
اما کار از کار گذشته بود و تهیونگ با کوبیدن دستش روی میز از جا بلند شد.
_ بهم نگو زخم روی پاهاش به خاطر من بود!
سرش رو پایین انداخت و آروم با تاسف تایید کرد:
_ درسته...
با برداشتن موبایلش از روی میز تنها گفت:
_ باید ببینمش!
و یونگی فرصت نکرد تهیونگی که با سرعت کافه رو ترک کرد متوقف کنه.
.
.
.
.
با بی حالی به گلهای مورد علاقهاش پشت شیشه پنجرهای که به حیاط مشرف بود آب میداد و در خیال خودش غرق بود.
انقدری غرق که متوجه صدای جیمینی که بلند حرف میزد نشد تا لحظهای که در اتاقش به شدت باز و اسمش صدا زده شد:
_ جونگکوک!
برگشت و با دیدن تهیونگی که نفس نفس میزد به یاد مکالمه آخرشون افتاد.
زیر لب زمزمه کرد:
_ اون باید بیخیال میشد...
تهیونگ اما به فکر چیز دیگهای بود. جیمین پشت سرش رسید و پرسید:
_ هی ته چی شده؟!
برگشت و با لحن عاجزمندی به جیمین گفت:
_ میشه یکم تنها باهاش حرف بزنم؟
جیمین به شدت کنجکاو و نگران بود اما با این حال نتونست نه بگه، باشه ای گفت و با بیرون رفتن در رو بست.
جونگکوک همچنان با آبپاش داخل دستش بی حس به تهیونگ با صورت آشفتهاش خیره بود و قصد حرف زدن نداشت.
تهیونگ به یکباره گفت:
_ لخت شو!
انقدی جمله شوک آمیزی بود که حتی دیوار بی تفاوت و سرد جونگکوک هم درهم بشکنه و باعث شه چشمهای بی فروغش گشاد بشن!
قبل از اینکه حرفی از دهن پسر کوچیک تر در بیاد، پیش بینی کرد بگه خفه شو و از اتاقم گمشو بیرون منحرف عوضی. ولی به حرف یونگی ایمان بیشتری آورد وقتی جواب گرفت:
_ باشه.
حالا چشمهای خودش بود که از تایید ناگهانی جونگکوک بدون هیچ پرسش و چرایی گرد شد!
پسرک با کنار گذاشتن آبپاش دستش رو حرکت داد تا بلوزش رو از تنش در بیاره. خودش هم نمیدونست چرا به جای پرسیدن علت درخواست تهیونگ تنها گفت باشه.
دست خودش نبود و نفهمید چه مرگش شده...
شاید میخواست تهیونگ بار دیگه با دیدن بدنش مخصوصا با زخمهای تازه شکل گرفته چندشش بشه و کاملا قیدش رو بزنه.
درسته، در حقیقت داخل ناخود آگاهش به این فکر کرد که تونست بدون بحث بگه باشه.
حالا با بالا تنهای لخت مقابلش بود.
سمت کش شلوارش دست برد تا اون هم پایین بکشه.
حقیقتا حس خاصی داشت لخت شدن مقابل دوستی که تا چند روز پیش بوسیدش...
لخت شدن، چیزی که عموم مردم برای اغوا کردن ازش استفاده میکن اما جونگکوک برای روندن و پشیمون کردن؟
نمیتونست اسم حسش رو خجالت بذاره.
شاید حسی ناشی از درد و ترحم انگیز بودن که کوک بارها این حس مزخرف کلیشهای رو تجربه کرد بود، اما اینبار خاص بود چون اون ترحم با نگاه سوزنده و عاشق تهیونگ هم مخلوط بود...
شلوارش پایین افتاد و تهیونگ کامل تونست شاهکاری که با تصادفش به وجود آورد رو نظاره کنه.
دست قرمز سرد شدهاش بخاطر دمای هوای بیرون رو داخل موهاش فرو برد و به آرومی جلو رفت:
_ خدای من چه غلطی کردم..؟
جونگکوک که متوجه منظور اصلی تهیونگ نشد، گفت:
_ آره، هر کی با من باشه اشتباه کرده.
بی توجه به حرفی که شنید، اشک توی چشمهاش حلقه زد.
شونههای لختش رو توی دست گرفت که پسرک از سردی پوست تهیونگ لرزی کرد.
_ من نمیتونم خودم رو ببخشم... من نباید تصادف میکردم تا این بلا رو سر بدنت بیاری!
با اشک اولی که از چشمهاش چکید جونگکوک سریع به عقب هلش داد و عصبی پرسید:
_ کی بهت گفته؟! جیمین؟!
تهیونگ متقابلا با عصبانیت داد کشید:
_ تو چرا بهم نگفتی؟!
جلوتر رفت و انگشت اشارهاش رو روی سینه اش کوبید:
_ چون این مشکل خودمه!
تهیونگ اونقدر ناراحت و عصبی بود که نفهمید چه جملاتی از دهنش خارج میشه:
_ خفه شو بهم مربوطه تا وقتی که دوست دارم!
اتاق ساکت و تهیونگ متوجه اعتراف ناخواستهاش شد...
بعد از چند ثانیه سکوت سعی کرد درستش کنه:
_ منظورم اینه که... به عنوان یک دوست!
لبخند تلخی روی لب های پسر کوچیک تر شکل گرفت:
_ کی رو گول میزنی؟
اما اون با دست پاچگی سعی کرد قانعش کنه:
_ جدی میگم! تو واقعا هنوز دوست منی! الان میخواستم بیام پیشت تا بابت اون روز عذر بخوام ناخواسته بود...
جونگکوک نگاهش رو قفل چشمهای پسر هل شده مقابلش کرد.
_ میتونم ببینم رنگ احساساتت رو... این تازه شکل گرفته و هنوز رنگ ثابتی نداره.
باز حرفهای سنگینش شروع شده بود و تهیونگ میخواست کامل بهش توضیح داده بشه.
_ یعنی چی؟
_ حست به من عمیق نیست پس جای امیدواریه میتونیم از بین ببریمش.
وقتی نتونست خوب دروغ بگه، دست از انکار برداشت...
آروم گفت:
_ چرا از بین ببریمش؟
جونگکوک کمی سرش رو کج کرد:
_ هت گفتم من از ریشه کنده شدم و خشک میشم.
تهیونگ قلبش با شنیدن اون جمله برای بار دوم به درد اومد... بغض به گلوش چنگ انداخته بود.
_ بس کن! من میتونم دوباره توی خاک بکارمت! فقط بذار...
لبخندی زد:
_ نمیتونی، من نمیخوام زجر بکشی ته... پس باید این حس تازه شکل گرفته از سرت بیفته.
دستهاش رو مشت کرد:
_ تو نمیتونی این رو از سرم بندازی!
لبخندی که پشتش پر از درد بود همچنان از بین نرفته بود.
_ چرا، میتونم.
_ چجوری؟
جونگکوک در جواب پیشنهادش رو مطرح کرد:
_ با من بخواب! اون وقته که با یکبار امتحان من، از سرت میفته.
تهیونگ تنها با ناباوری لبهاش رو تکون داد:
_ تو دیوونه شدی...
اما جونگکوک همچنان به گفتن پشنهاد عجیبش ادامه داد:
_ من هر کاری برای نجات دوستم میکنم،
حتی اگه راهش سکس باشه؟
نزدیک تر شد و به قیافه بهت زده تهیونگ با لبخند تلخش همچنان خیره موند. جوری جملاتش رو ادا می کرد که پسر بزرگ تر به جنون اون لحظه اش پی برد، انگار که کنترلش رو از دست داده بود.
_ هی، میدونستی دوستت یه گیه؟
جونگ کوک میدونست تهیونگ بهش علاقهمند شده اما سعی کرد شانسش رو امتحان کنه تا با این حقیقت بیشتر فراری بشه.
تهیونگ تنها تونست آب دهنش رو قورت بده.
با صدای فوق ضعیفی گفت:
_ آره...
براش اون لحظات مهم نبود از کجا میدونه و کی گفته،
و برای تهیونگ هم شوک لو دادن اون موضوع به چشم نمیاومد... گویا پسر بزرگ تر هم حالا داشت به جنون می رسید و مسخ و گیج شده بود.
سوال بعدی ازش پرسیده شد:
_ تا حالا با یه پسر سکس داشتی؟
جوابش بیشک مشخص بود، اون حتی برای یک بار هم لبهای هم جنسی رو لمس نکرده بود چه برسه به هم خوابی.
جونگکوک هم از سردرگمی پسر بزرگتر پاسخ سوالش رو میدونست اما با این حال باز هم پرسیده بود.
_ نه...
با جواب منفی قابل پیش بینی، بی توجه به لختی بدنش تهیونگ رو ایستاده کنار تخت هل داد و وقتی نیمه نشسته روی تشک نرم قرار گرفت، روی تنش خیز برداشت و روی پاهاش نشست.
به آرومی به سمت صورت رنگ پریدهاش خم شد.
اما تهیونگ قبل از اتفاقی تونست توی اون تایم به خودش بیاد، حرکاتش رو آنالیز و مانع قصدش بشه، انگشت اشارهاش رو روی لبهای پسر دیوونه شده مقابلش قرار بده و بگه:
_ داری چه غلطی میکنی جونگکوک!
اشکهای همون پسر از گونه سردش روون شدن و دستش رو خیس کردن...
شوکه دستش رو پس کشید که لبهای لرزون پسر لخت قرار گرفته روی تنش تکون خورد:
_ آره! تو نمیتونی یه روانی دو قطبی رو به راحتی لمس کنی! تو نمیتونی این بدن منزجر کننده رو ببوسی! پس بدون همهاش سو تفاهمه... من از یاد میبرم توهم از یاد ببر... نه این قضیه رو، بلکه کل وجودیت من رو! قضیه دوستی ما توی همین اتاق چرک گرفته به پایان میرسه!
حرف های کوبنده اش به اتمام رسید... اما قبل از اینکه بخواد بلند بشه، دستش کشیده و به جایگاه قبلیش، یعنی روی رونهای تهیونگ برگشت.
حالا نوبت اون بود که حرف بزنه:
_ بذار بگم! من دوستت دارم اما هنوز گیجم... این تا حالا برام پیش نیومده و قبل از این که هضمش کنم گند زدم و داخل حمام تو بو بردی، درسته... لمست نمیکنم نه به خاطر حرفهای مزخرفی که میزنی، به خاطر اینکه تا وقتی حست مثل من نباشه به خودم همچین اجازه ای نمیدم... تو میتونی فکر کنی هوسه اما..!
پورخندی زد و حرفش رو قطع کرد:
_ هوس؟ من اسمش رو نذاشتم هوس، چون اونقدری خوب نیستم که بخوام کسی رو اغوا کنم و به هوس بندازم! تو فقط دیوونه شدی... یه روانی که بدون داشتن مغز درست وابسته یه روح مرده شده!
با پس زدن اشکهاش، دستهای یخش رو دو طرف صورت تهیونگ گذاشت و ادامه داد:
_ ته من مردم... این جسم مقابلت فقط یک رویاست، حتی برای دوستی هم رویاست... بیا تمومش کنیم، از اولم نباید شروعش میکردم!
خندید:
_ ولی شروع کردم چون منم یه روانی بی عقلم!
خندهاش قطع شد وقتی کمرش کشیده و زیر تهیونگی که روش خیمه زده بود افتاد.
_ من عمرا نمیتونم باهات تموم کنم جونگکوک! من هرگز تنهات نمیذارم حتی اگه خودت بخوای پس این مزخرفات رو از سرت بیرون کن!
به صورت عصبی بالای سرش چشم دوخت.
مصمم تر از اون چیزی بود که فکر میکرد و همه این ها از مردمک چشم های درشتش قابل خوندن بود و جونگکوک هم خوانندهای ماهر.
_ پس باهام بخواب، اونوقت میتونی بمونی.
تمام تلاشش رو میکرد با اینکه ته وجودش میدونست شاید این حرکت نتیجه عکس بده اما قصد انکار داشت تا فرضیه خودش رو قبول کنه که با این عمل تهیونگ ولش کنه.
احتمال موندنش رو صفر درصد در نظر گرفته بود، به همین دلیل راحت این شرط رو مطرح کرد!
شاید هم تصمیمش از سر لجبازی و مهم تر از همه دیوانگی بود؟
تهیونگ چشمهاش رو محکم روی هم فشار داد و سعی کرد آروم باشه:
_ نمیتونم...
بعد از شنیدن جوابی که توقعش رو داشت، دستهاش رو با اکراه دور گردن دوستش قفل کرد.
_ مگه نمیگی از من خوشت اومده؟
حالش بدتر شد وقتی گردن و سرش توسط جونگکوک بیشتر به پایین کشیده شد.
_ من هنوز مطمئن نیستم...
مغزش قفل کرده بود و تنها اجرای خواسته اش رو میخواست.
_ اینجوری مطمئن میشی، نه؟
وقت رو تلف نکرد و قبل حرفی از جانب تهیونگ با بالا کشیدن خودش لبهای درشت نیمه بازش رو بوسید...
و تهیونگ مثل همون شبی که توسط پسر زیرش که مست بود، بوسیده شده بود، خشکش زد و بی حرکت با فشار دستهاش روی تخت خودش رو نگه داشته بود...
گنگ به چشمهای بسته جونگکوک که لبهاش رو آروم به لبهاش میمالید خیره بود...
برای بار سوم حسش می کرد و مثل دوبار گذشته طعم و حس های مختلفی به جسمش منتقل شد که قادر به اسم گذاری روشون نبود. و عین هربار بوسه یک طرفه شکل گرفت.
دوست داشت همراهی کنه.
تصمیمش رو گرفت، اما دیر شده بود چون جونگکوک بعد از زدن مک آرومی به لب پایینش عقب کشید و سرش رو باز روی تخت تکیه زد.
توقع همراهی از دوستش رو نداشت چون خودش هم قبول داشت که حرکاتش چقدر غیر منتظرهاس که جای واکنشی رو نذاره.
حسش مثل وقتی که توی وان بوسیده شد خاص بود و دلپذیر...
اما پسش زد چون می دونست پذیرش این احساسات فقط راه زجر بیشتری برای تهیونگه.
پسر بزرگ تر همچنان بی حرکت بود تا اینکه جونگکوک کنارش زد و به پهلو روی تخت افتاد.
بعد از قفل کردن در برگشت و کنار تخت ایستاد.
آمادگیش بعد از چند سال برای لمس کسی برای خودش هم غیر قابل باور بود...
تهیونگ نشسته به یک نقطه نامعلوم با اخمی غلیظ خیره بود.
بی شک بوسه داغ کننده ای بود مخصوصا که جونگکوک برهنه تنها با باکسر زیر تن گرمش خوابیده بود، از همه مهم تر خودش شروع کرد و با لطافت لبهاش رو مزه کرد.
ولی نمیخواست همه این جذابیت ها رو بپذیره حداقل برای اون لحظه تا تکلیف رو مشخص کنه.
خواست حرف بزنه که پسر ایستاده پیش دستی کرد:
_ من که لختم... تو فقط باید لباسهات رو در بیاری.
سرش رو بالا گرفت و نگاه بهت زده اش رو به پسری که زیاد از حد جدی شده بود، داد.
_ این یه شوخی مسخرهست نه؟ من این کارو انجام نمیدم!
کنارش نشست و بدون نگاه کردن بهش جواب داد:
_ پس برو! اگه میخوای بمونی باید این کارو بکنی.
از نیم رخ بهش زل زد. اون واقعاه یه احمق بود!
اون پسر واقعا لجباز و عجیب بود!
_ کی گفته باید شرط مزخرف تو رو قبول کنم؟ من میمونم، اونم بدون اینکار!
مجال دیگه ای نداد و از جا بلند شد تا صحنه رو ترک کنه قبل از اینکه اوضاع بدتر بشه.
جلوش گرفته نشد و به راحتی تونست خودش رو به در برسونه. قبل از اینکه کلید رو بچرخونه صدای جونگکوک رو از پشت سر شنید:
_ از زندگیم حذف شدی.
برگشت و رو به چهره بی روح پسر جوون برهنه بعد از نگاهی غمگین به زخم های تازه روی پاهای پر سفیدش، جواب داد:
_ خودتم میدونی تصمیماتت خوب عوض میشن پس منتظرم باش!
درو باز کرد و با کوبوندنش، جونگکوک تنها شد.
دست هاش رو از سرما دور خودش پیچید و به سمت حمام با زمزمه جمله ای حرکت کرد.
_ آره من یه روانی غیر قابل پیش بینیام...
YOU ARE READING
Blue life S1 | Completed
Romance-Completed _ گل ها وقتی از ریشه کنده میشن هنوز زیبایی خودشون رو دارن... اما این زیبایی دوام ثابتی نداره و بعد از چند روز خشک میشن و از بین میرن. آدم ها هم همینن، وقتی از ریشه کنده میشن، پوسته ظاهریشون استوار نیست و دیر یا زود پوسیده میشن و دیگه...