با صدای جیمین نگاهش رو از دیوار مقابلش گرفت.
_ کوک نوبت دکتر داری پاشو دیگه!
جونگکوک اما گوشیش رو داخل دستهاش فشرد، لبخند شیرینی به صورت منتظر جیمین پاشوند و نرم گفت:
_ نمیرم.
دستهای پسر عموی کلافهاش به کمرش زده شد و خواست غر بزنه، اما برای لحظهای نگاهش کشیده شد به تلفن همراهی که داخل انگشتهای سفید پسر نشسته روی تخت در حال خرد شدن بود!
حدسش رو به زبون آورد:
_ باز چی شده؟! از اشتیاق چی داری گوشی رو توی دستهات له میکنی؟
هل کرده گوشی رو به کنارش پرت کرد و رنگ بیتفاوتی روی چهرهاش نشوند.
_ هیچی! فقط امروز تهیونگ مرخص میشه و گفت میاد اینجا.
خنده بلندی کرد که باعث گره خوردن ابروهای جونگکوک شد.
_ کجاش خنده داشت؟
دست از خنده کشید، کنارش نشست و دست همیشه یخ زدهاش رو با انگشتهای کوتاه خودش گرفت.
_ میدونی کوک، این واقعا خوشحالم میکنه.
جونگکوک که متعجب شده بود با گیجی سر تکون داد:
_ ها؟ چی؟
جیمین ادامه داد:
_ من واقعا خوشحالم فرد جدیدی تو زندگیت برات مهم شده.
لبخند عمیقی زد که باعث خط شدن چشمها و پلکهای پفکیش شد.
_ این یه پیشرفته، نه؟
ثابت مونده بود و داخل فکر فرو رفت، بی هیچ لبخند یا تلخیای که این گنگی احساساتش رو میرسوند.
پیشرفت؟ واقعا پیشرفت کرده بود؟ اینکه تا چند روز پیش چه هفتهای رو گذروند و چه بلاهایی سر خودش آورد اما الان پر شوق روی تخت نشسته بود و منتظر دوستش بود پیشرفت محسوب میشد؟
جواب خودش رو فقط توی ذهنش داد.
"این پیشرفت نیست. این تهیونگه!"
نه دیگه براش انکارپذیر نبود تاثیر حضور اون پسر سمج توی زندگیش.
یعنی داشت تغییرش میداد؟
روزهاش شده بود اشک و خوشحالی برای تهیونگ!
باید ادامه میداد یا دست میکشید تا به روال مزخرف گذشتهاش و از همه مهمتر به مرگ و زجر برنامهریزی شدهاش برسه؟
پیشرفتی که اسمش تهیونگ بود، زیاد از حد داشت رنگ و طعم زندگی بی مزهاش رو تغییر میداد و این برای جونگکوک هم خوشایند بود هم زنگ خطری برای وجه سرد و پوچ روح و افکارش.
جیمین که نگاه خیره جونگکوک رو بی هیچ حرفی دید، فهمید که داخل فکره. دستش رو مقابلش تکون داد تا به خودش بیاد:
_ هی! کجایی؟
صدای دری که باز شد اجازه حرف دیگهای رو از هر دوشون گرفت.
تهیونگ بود که با کاپشن مشکی رنگ و کلاه بافت طرحدارش به حالت بانمکی مقابلشون بود و گونههای سرخش نشونه سرمای زمستونی خارج از خونه رو میدادن.
_ هوف چقدر سرده! مادر جیمین در رو برام باز کرد.
دو پسر مقابلش هم زمان از جا بلند شدن و این میون جونگکوک لبخندی زد و تنها به سلام کوتاهی اکتفا کرد.
ترجیح داد خوشحالیش رو پنهان کنه و حرکت عجیبی انجام نده.
جیمین به سمت تهیونگ رفت و گفت:
_ چرا خبر ندادی بهم که داری میای پسر!
کلاهش رو از سرش برداشت و جونگکوک با دیدن باند پیچی سر ضرب خوردهاش بار دیگه عذاب وجدان گرفت.
_ به کوک خبر دادم گفتم حتما بهتون میگه.
جیمین سری تکون داد و بحث رو خاتمه داد:
_ خب تا شما دوستای جون جونی حرف بزنید من میرم یه چیز گرم برات بیارم.
بلافاصله بیرون رفت و در رو بست. تهیونگ تازه تونست کل حواسش رو معطوف پسر مقابلش کنه.
از صورتش با موهایی ژولیده پایینتر رفت و بعد از رد کردن تیشرت نارنجی گشادش به همراه دست کچ گرفتهاش به شلوارک مشکی و پاهای نیمه لخت زخمیش رسید که همین صورت خندونش رو از بین برد و حالت نگران و عصبی رو جایگزین کرد.
_ پاهات چی شدن؟!
جونگکوک که متوجه محافظه کاری نکردنش شد، لعنتی نثار خودش کرد.
_ آه خب... نمیدونستم انقدر زود میای وگرنه قرار بود حمام کنم و یه چیزی بپوشم تا توی دید نباشه.
نزدیک تر رفت و مقابلش ایستاد.
اخم کرده بود.
_ آدم صادق به پررویی تو ندیده بودم! داری جلوی روم میگی میخواستی ازم پنهانش کنی؟
پسر نگاهش رو به کنار و گلدون خالی روی میزش دوخت:
_ برای چی حقیقت رو نگم؟
بدون گرفتن دنباله ی رد نگاهش، همچنان به پسر روبهروش خیره بود:
_ پس چرا راجع باقی مسائل حقیقتها رو عنوان نمیکنی؟
جونگکوک اینبار نگاه جدیش رو به چشمهای درشت مقابلش داد.
_ منظورت؟
کمی عقب کشید و دستهاش رو داخل جیب شلوار نسبتا جذب کتانش فرو برد.
_ واضحه. نخوردن قرصهات یا شاید پیچوندن دکتر و روند درمانت.
توقع داشت جونگکوک عصبی شه و توی صورتش داد بزنه به تو ربطی نداره و از اتاق بیرونش کنه، اما بر خلاف تصورش شنید:
_ درست میگی. میدونی، من آدم متناقضی هستم. تو نمیدونی من کی قراره بخندم، کی قراره گریه کنم، کی قراره فریاد بزنم و عصبی شم، کی قراره دروغ بگم و کی حقیقت... و در آخر کی قراره برم!
_ کجا بری؟!
سرش رو بالاتر گرفت و مصمم جواب داد:
_ جایی که بهش تعلق دارم، پیش پدر و مادر مردهام.
تهیونگ چشمهاش رو بست و نفسی کشید تا خودش رو آروم نگه داره. فکر میکرد جونگکوک کمی بهتر شده، اما اشتباه میکرد با زخمهاش و حتی تفکراتش که ذرهای عوض نشده بودن!
دلش نمیخواست اون روز رو خراب کنه! نه وقتی که تازه به هوش اومده بود و میتونستن کمی خوشحال باشن.
نزدیک شد و شونههاش رو گرفت.
_ جونگکوکی، میشه این حرف رو دیگه نزنی؟ حداقل نه مقابل من...
شرمنده از ناراحت کردنش که ناخواسته بود سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
_ باشه، متأسفم.
نظرش برگشت. جونگکوک کمی تغییر کرده بود، چرا که قبلا همچین رفتاری نمیکرد و زود ناراحت میشد و تهیونگ رو از خودش دور میکرد.
با خودش فکر کرد تغییر دادن افکار کوک چیز کمی نیست که الان از بین بره، پس باید کمی بیشتر صبر کرد.
امیدوار لبخدی زد و سعی کرد پسر کوچیکتر رو از اون حال و هوا بیرون بکشه:
_ گفتی میخوای بری حمام؟! من کمکت میکنم. فکر نکنم با دست شکسته به تنهایی بتونی بری.
تهیونگ بعد از حرفی که زد تا خواست فکر کنه چه پیشنهادی با وجود ذهن درگیریهای قبلش داده و جونگکوک هم تا خواست مخالفت کنه در باز شد و جیمین با نوشیدنیای گرم وارد شد و پلاستیکی که جونگکوک میدونست برای چیه.
ماگ حاوی شکلات داغ رو روی میز قرار داد و رو کرد به اون دو نفر که هنوز وسط اتاق مقابل هم ایستاده بودن.
_ تهیونگ تا تو این رو بخوری من جونگکوک رو میبرم حمام کنه.
جونگکوک که دلش نمیخواست باز تمام کارهاش بیفته گردن پسر عموی بیچارهاش فکر کرد شاید اگر همون یکبار تهیونگ کمکش کنه تا جیمین استراحت کنه بد نباشه، پس گفت:
_ نه جیمینا! ته کمکم میکنه.
تهیونگ که دعا کرده بود پیشنهاد مزخرفش که بیخواسته از دهنش تنها برای عوض کردن جو در رفته بود از طرف کوک رد بشه، نا امید نگاهی بهش انداخت.
انگار دیگه چارهای نبود...
_ درسته جیمینی، من کمکش میکنم. میتونی بری.
جیمین پلاستیک رو به دست جونگکوک داد:
_ باشه پس این رو بپیچ دور دستت خیس نشه.
سری تکون داد و جیمین که به شدت خسته بود به خاطر یکی از پروژههاش تصمیم گرفت بره و بخوابه چون شب گذشته اصلا نخوابیده بود.
بعد از بسته شدن در جونگکوک قبل از اینکه کمکی بهش بشه، سعی کرد تیشرت تنش رو در بیاره.
تهیونگ به پسر لجباز روبهروش لبخندی زد و بی هیچ حرفی دستهاش رو حرکت داد تا بالا تنه اش رو از لباس آزاد کنه.
با دیدن پوست سفیدش که رد زخمهای کمرنگ رو به محو شدن روش خودنمایی میکردن، گفت:
_ خوبه اینجارو باز زخمی نکردی.
بی توجه به سمت حمام راه افتاد و در همون حین جواب داد:
_ فقط سرم رو بشور بقیش رو میتونم...
تهیونگ حدس زد شاید به خاطر گرایش و خجالتشه که نتونست شلوارکش رو هم در بیاره و با همون داخل حمام شد. البته که مشکلی با گی بودن جونگکوک نداشت و حتی برعکس شاید براش خوشحال کننده هم بود.
بعد از خوردن شکلات داغش کاپشن و پلیور خودش رو از تنش بیرون کشید و مثل جونگکوک تنها با بالا تنه لخت وارد حمام شد.
جونگکوک لبه وان نشسته بود با دستی که داخل پلاستیک آماده پیچیده بود. سرش رو بالا آورد و با دیدن وضعیت تهیونگ چشمهاش رو سریع به زمین دوخت. هر چند اون رو دوست خودش میدونست اما تن برهنه و شکم عضلهای خوش فرمی که برای اولین بار میدید مجذوب کننده بود و ترسید کار دست خودش بعد از مدتها تنهایی بده و آبروش رو بریزه!
پرسید:
_ تو چرا لخت شدی؟
خنده ته گلوییای کرد و جواب داد:
_ لخت نشدم که! فقط پلیورم رو درآوردم. نکنه توقع داشتی اینجا با همون کاپشنم بیام و آبپز شم؟
حق رو بهش داد و آروم سرش رو بالا و پایین کرد:
_ آره خب... حالا بیا سرم رو بشور و برو.
موافقت کرد و بعد جونگکوک داخل وان نشست و تهیونگ با پشت سر قرار گرفتنش شیر آب رو باز کرد و موهای پسر زیر دستش رو خیس و به شامپو آغشته کرد.
انگشتهای کشیدهاش رو داخل موهای قهوهایش فرو برد و در سکوت مشغول ماساژ اون تارهای نرم شد.
جونگکوک قصد نداشت حرفی بزنه و دوست داشت از لذت و آرامشی که به سرش منتقل میشد لذت ببره. تهیونگ خیلی آروم انجامش میداد و کم کم پلکهاش رو به بسته شدن بودن که صدای بم پشت سرش باعث شد کامل بازشون کنه:
_ میگم چطوره موهات رو رنگ کنی؟ مطمئنم بهت میاد!
با یادآوری اولین بار و آخرین باری که موهاش رو رنگ زده بود گفت:
_ نمیشه.
_ چرا؟
حالا که دیگه کاملا با تهیونگ راحت بود و میتونست هر حرفی از گذشتهاش رو به زبون بیاره، پاسخ داد:
_ چون وقتی زمان دبیرستان این کارو کردم کسی که دوستش داشتم بهم گفت هرزه!
چشمهاش از شنیدن اون دلیل گرد شد و داخل دلش هزاران لعنت به اون فرد فرستاد!
کمی به سمت پسر کوچیکتر خم شد و جونگکوک از برخورد گردنبند سرد استیل آویز از گردن تهیونگ به پشت گردن خودش، لرزی کرد و بعد صدای بمش داخل گوشش پیچید:
_ اون فقط یه احمق بوده! نذار حرفهای چرت گذشته رو زندگی الآنت تاثیرگذار باشه!
لبهاش به خنده کش اومدن و تهیونگی که سرش رو جلو برده بود از نیم رخ شاهد صورت پسر داخل وان بود.
_ به چی میخندی؟
سرش رو برگردوند و به صورت کاملا مماس با سر تهیونگی که چند سانت بیشتر ازش فاصله نداشت، قرار گرفت. هیچ کدوم عقب نکشیدن و جونگکوک حرفش رو زد:
_ به زندگی مسخرهام. شاید حق با توئه...
تهیونگ نشنید وقتی چشمهاش روی لبهای نیمه باز خیس صورتیای که تکون میخوردن قفل شده بود و این خیرگی دنبالهاش از چونه و فک پسر مقابلش پایین تر کشیده شده تا روی گردن خیسی که قطرات آب ازش سرازیر میشدن...
از نظرش جونگکوک زیادی جذاب بود و همین باعث تپش قلبش شد.
یعنی میتونست ببوستش وقتی اون پسر هم متقابلا به لبهای برجسته خودش خیره شده بود؟
یعنی باید به حرف یونگی عمل میکرد و دوباره میبوسیدش تا بفهمه چه حسی داره؟
صدایی توی دهنش فریاد زد:
"ببوسش تهیونگ! اونوقته که از کلنجار با خودت خلاص میشی! آخرش فقط یک عذر خواهیه!"
به نگاه پسر کوچیک تر فرصت دیگهای نداد تا بخواد از لبهاش کنده بشه و بلافاصله، فاصله کم رو طی کرد و لبهای خیس مقابلش رو به لب گرفت و موهای آغشته به کف سفیدش رو چنگ زد...
گرمی لبهای جونگکوک به یکباره زیر احساسات خودش خزید و تن لختش رو همرنگ خودش کرد.
حالا می تونست با خودش صادق بشه.
نه تنها مثل بار اول حس انزجار نداشت، بلکه حس بهتری هم بهش دست داد... چرا که اونبار شوکه نبود و با حواس کامل خودش بوسه رو شروع کرد.
جونگکوک هم به خوبی حس کرد لطافتی ملایم رو که پوست لبهاش رو لمس و نرم ترشون میکرد.
چشمهای قهوهای براقش نه بسته شد، نه گرد، تنها پلکهای نیمه بازش دید کاملی به مردمکهاش نمیدادن که نشون گنگی و گیجیش رو میرسوند تا بذاره اون حس ناشناخته کمی سلولهای مغزش رو به کرختی برسونه.
کرختیای که اجازه داد پلکهای سمجش بالاخره کامل پایین بیفتن و دید تاریکش جای کار بیشتری برای حس لمس بوسه یک طرفه دوستش رو بده.
توقع همراهی جونگکوک رو نداشت، همین که گذاشت برای لحظاتی بی حرکت ببوسش تا با خودش روراست بشه، کافی بود.
از طرفی جونگکوک انقدر برای اتفاقات زندگیش بی اهمیت شده بود که نخواد اون لحظه هم مقاومتی نشون بده تا دوستش بتونه بیشتر لبهاش رو بمکه و مزه کنه...
تهیونگ بیشتر میخواست اما همچنان به آروم بوسیدن ادامه میداد.
جونگکوک فکر کرد میتونه تعرض جنسی هم به لیست سیاه زندگی نکبتش اضافه کنه، اما نه! اون تعرض محسوب نمیشد. تهیونگ اونقدر مهربون و با فکر بود که نخواد بهش صدمه بزنه.
اما پس برای چی بوسیدش؟
بی شک اون آدم جو زده یا بی کنترلی نبود و جونگکوک به خوبی از این آگاه بود که تهیونگ بیدلیل هم جنسش رو نمیبوسه.
پس چه دلیل دیگهای داشت؟
کلمهای که داخل افکارش زنگ خورد باعث شد چشمهاش به شدت باز بشن.
"عشق!"
سرش رو به شدت عقب کشید و انقدر حرکت محکمی بود که دست چنگ شده داخل موهاش هم نتونه کنترلش کنه!
تهیونگ خداروشکر کرد که اون لبهای وسوسه برانگیز رو به دندون نگرفت تا مبادا با سر پس کشیدن جونگکوک اون پوست صورتی براق زخم بشه.
سر پس کشیدن پسر نیمه برهنه مقابلش داخل وان که بهش با چشمهایی گرد خیره شده بود، به این مفهوم بود که باید عذر خواهیش رو به جا بیاره.
سخت بود زمان و سکوت یخ زده اون لحظه رو بشکنه اما چارهای نبود چون این قراری بود که با خودش قبل بوسه گذاشت.
لبهای خودش هم که حالا نمدار شده بودن باز گرد و زبون قفل شدهاش رو حرکت داد:
_ من...
اما جونگکوک اجازه نداد حرف تهیونگ روبهروش با چهره تاسف بارش کامل بشه.
رو گردوند و گفت:
_ میتونی بری بقیش رو خودم میشورم...
خواست بگه تو چطور میخوای سر کفی شدهات رو آب بکشی اما چیزی نگفت و نزدیک رفت.
دوش آب رو برداشت و با باز کردن آب مخالفت کرد:
_ حرف نزن... با یک دست نمیتونی سرت رو میشورم و سریع میرم.
چشم هاش رو بست، سکوت کرد و حرف دیگهای نزد تا کار تهیونگ تموم بشه.
بعد از شسته شدن کامل موهاش قبل از اینکه از حمام خارج بشه صداش زد:
_ تهیونگ.
برگشت اما جونگکوک همچنان پشت بهش خیره دیوار مقابلش بود.
_ بله؟
در همون حین جواب دوست متنظرش رو داد:
_ گل ها وقتی از ریشه کنده میشن هنوز زیبایی خودشون رو دارن، اما این زیبایی دوام ثابتی نداره و بعد از چند روز خشک میشن و از بین میرن. آدم ها هم همینن، وقتی از ریشه کنده میشن، پوسته ظاهریشون استوار نیست و دیر یا زود پوسیده میشن و دیگه وجود ندارن.
متوجه حرفهاش نشد پس پرسید:
_ منظورت چیه؟
برگشت و جواب قاطعش رو توی صورت گیج تهیونگ کوبوند:
_ من از ریشه کنده شدم! پس به من دل نبند.
بلافاصله بعد صدای کوبیده شدن در به جونگکوک فهموند حدسش برای عشق تهیونگ غلط نبود و بعد در تنهایی مشغول شستن بدنش شد...تهیونگ اما پشت در بسته سر خورد. بلوزی تنش نبود تا به اون چنگ بزنه پس دستش رو قلاب گردنبندش کرد و با کشیدنش، زنجیر یادگار مادرش رو پاره کرد.
انقدر از حرف جونگکوک شوک زده بود که نفهمه چه بلایی سر شئ مورد علاقهاش آورده!
اون دل بسته بود؟
یعنی عاشق جونگکوک بود؟!
اون پسر از کجا فهمید؟
چطور انقدر خونسرد رفتار کرد و همچین جوابی بهش داد؟!
"احمق هر فرد دیگهای رو اونجور ملایم میبوسیدی، میفهمید بهش حس داری!"
کلافه دستش رو داخل موهاش فرو برد و تازه به یاد گردنبند مچاله کرده داخل مشت دستش افتاد.
انگشتهای بسته اش رو باز کرد و آروم لب زد:
_ من چکار کردم؟
.
.
.
.
.
از حمام خارج شد و با نبود تهیونگ، نفس سنگینش رو بیرون داد. بعد از پوشیدن لباسش نگاهش روی تخت افتاد.
_ اون احمق کلاهش رو جا گذاشته...
روی تخت نشست و بدون نگاه گرفتن از کلاه تهیونگ ادامه داد:
_ متاسفم...
و اشکهاش راه خودشون رو از سر گرفتن...
حالا که فکر میکرد هضم این قضیه واقعا براش سخت بود.
از نظرش نباید همچین اتفاقی میافتاد نه حالا، نه هیچ وقت!
میدونست موندگار نیست و تهیونگ فقط زجر میکشه.
شاید دوستیشون رو زیاد از حد ادامه داد و صمیمی کرد.
قرار بود هیچ وقت دوست جدیدی نگیره تا کسی ضربه نخوره.
اما چی شد که تهیونگ تمام تصمیماتش رو کنار زد و وارد محدوده سردش شد؟ زیادی مهربون بودن اون پسر داشت کار دست خودش میداد و جونگکوک باید این رو بهش میفهموند تا ازش جدا بشه.
دستش رو روی لبهاش کشید و زمزمه کرد:
_ گرم بود اما... من این رو میذارم به حساب غریزهات.
خودش هم میدونست تبرئه با غریزه دروغی بیش نیست تا خیالش راحت باشه.
اگه غریزه بود هیچ وقت بعد از حرفش تهیونگ ناراحت و شوکه نمی شد که بذاره بره.
می موند و اشتباهی که پیش اومده بود رو توضیح می داد ولی خواست به همون یک دهم درصد هم امیدوار باشه...
.
.
.
.
.
سخن نویسنده:
های! خب من واقعا روم نمیشد بیام واتپد از بس دیر کردم.... خیلی خیلیییی شرمنده ام میدونم پارتم کمه اما فردا و پس فردا هم اپ میکنم=(
جواب کامنتاتونم به زودی میدم و همینجا ممنون از همه ی کسایی که ووت دادن و تا اینجا کار رو دنبال کردن=)💙
هینا~
YOU ARE READING
Blue life S1 | Completed
Romance-Completed _ گل ها وقتی از ریشه کنده میشن هنوز زیبایی خودشون رو دارن... اما این زیبایی دوام ثابتی نداره و بعد از چند روز خشک میشن و از بین میرن. آدم ها هم همینن، وقتی از ریشه کنده میشن، پوسته ظاهریشون استوار نیست و دیر یا زود پوسیده میشن و دیگه...