از ترن هوایی پیاده شده بودن و یونگی به جیمینی که تلو تلو می خورد، کمک می کرد تا موقع رسیدن به نیمکتی راه بره و بعد بشینه. بعد از نشستن جیمین روی اون نیمکت نارنجی سرد، نگران بهش نگاهی انداخت و لب زد:
_ معذرت می خوام. از یاد برده بودم تو چقدر حالت بد می شه! یه لجبازی و کل کل احمقانه بود...
دستش رو روی پیشونی خیس از عرقش کشید و با لبخند جواب هیونگش رو داد:
_ عیبی نداره.
اما توی ذهنش به جای لبخند صورتی گرفته داشت و حرف دیگه ای رو زد.
"تو خیلی چیز ها رو از یاد بردی، از وقتی که سعی کردی برات مهم نباشم و موفق شدی."
کنارش نشست و دستی روی شونه اش گذاشت، حال پسر گرفته به نظر می رسید.
_ برم برات نوشیدنی بگیرم؟
_ نه من حالم خوبه، لطفاً به تهیونگ زنگ بزن و ببین در چه حالن؟
اخم هاش رو توی هم کشید. اون حتی اون لحظه هم دست از نگرانی برنمی داشت!
_ تو! حتی توی این حالت هم دست از نگرانی بر نمی داری!
پسرک اما با چشم های براقش منتظر بهش خیره شد تا کوتاه بیاد و موفق هم بود...
_ خیلی خب باشه، الان زنگ می زنم.
بعد از اون یونگی دستش رو به جیب شلوارش رسوند و انگشت های قرمز شده اش از سرما روی شماره ی تهیونگ لغزید، فرد پشت خط هم کم لطفی نکرد و بعد از چند ثانیه جواب داد:
_ هیونگ...
پسر بزرگ تر بلافاصله پرسید:
_ شما کجایین؟ حالتون خوبه؟
لحن تهیونگ رو به تحلیل و شرمندگی بود و این واضحا این رو می رسوند که چه اشتباهی کرده.
_ هیونگ، ببخشید. من کار فوری ای برام پیش اومد که مجبور شدم کوک رو تنها بذارم...
یونگی با شنیدن اون خبر نگران کننده، نذاشت تهیونگ بهونه بیشتری بیاره و صحبتش رو با صدای بلند و متعجبی قطع کرد:
_ چی؟! الان کجایی؟!
_ دارم کارامو اوکی میکنم برم فرودگاه.
هیونگش حالا حتی بیشتر توی شوک فرو رفت.
_ الان می خوای بری آمریکا؟!
_ آره هیونگ، خیلی یهویی پیش اومد ولی واجبه و نمی تونم به تعویق بندازمش.
چشم گربه ای کمی نگران شد، مثل اینکه مشکل جدی بود. آروم گفت:
_ باشه. مواظب خودت باش.
صدای مضطرب تهیونگ دوباره به گوش رسید که پی موضوع اصلی رو گرفت:
_ زودتر برین پیش کوک... می ترسم اتفاقی براش بیفته.
_ نگران نباش اون بچه نیست. ما هم الان میریم سراغش.
_ ممنون هیونگ... فعلاً.
تماس رو قطع کرد و رو به صورت مضطرب و منتظر جیمین گفت:
_ بلند شو باید بریم دنبال کوک! اول باهاش تماس بگیر.
از جاش بلند شد و ترسیده پرسید:
_ چی شده؟
_ چیزی نیست... تهیونگ کاری براش پیش اومده و رفته. الان کوک تنهاست و باید بریم سراغش تا برگردیم خونه.
جیمین نفهمید چجور سریع تلفنش رو بیرون کشید و شماره جونگ کوک رو گرفت.
گوشی رو کنار گوش قرمز شده اش ناشی از سرما گذاشت و منتظر پاسخ گویی موند، اما مثل همیشه صدای بوق ممتدد جایگزین صدای اون پسر افسرده و عجیب شد. گوشی رو پایین آورد و نا امید به سر جای قبلیش برگردوند.
_ لعنت بهت کوک! چرا همیشه اون گوشی کوفتیش رو جواب نمی ده و رو سایلنته؟!
یونگی که خونسردی خودش رو حفظ کرده بود، سعی کرد آرومش کنه.
_ بس کن! به جای خود خوری خودت بهتره بریم پیشش. اونا رفتن چرخ فلک سوار بشن، درسته؟ حتماً باید اون حوالی باشه پس نگران نباش.
دستش رو طبق عادت همیشگی توی موهاش کشید و کمی از اخم روی صورتش کم کرد.
_ درسته، بریم اونجا.
.
.
.
.
جونگ کوک همونطور در حال قدم زدن بی خبر از هر اتفاقی در اطرافش بود.
قدم هاش آروم بودن، آروم تر از حس مزخرفی که هر لحظه بیشتر بهش منتقل می شد. یه حس بی معنی که اون رو به سمت خالی شدن از هر چیزی هدایت می کرد.
لحظه ای توقف کرد، اما عامل توقفش غرفه های رنگارنگ یا حتی درد گرفتن پاهاش نبود، عاملش یک بچه شش ساله بود که مثل مانعی لباسش رو کشیده بود. نگاهی به پسر بچه و پشمک صورتی رنگ توی دست آزادش انداخت.
چشم های درشتش از اشک های ترسیده برق می زدن، ترسیده از گم کردن مادرش یا شاید پدرش. صدای بغض آلود پسر بچه بالاخره اون رو از دنیای اسرار آمیز و آبی خودش بیرون کشید:
_ آقا...
دست پسرک رو که به پایین هودی گشادش قفل شده بود، گرفت و توی صورتش خیره شد. حسی نداشت... نمی دونست چی شده و باید چی بگه.
اونقدری سکوت کرد که باز پسر بچه به حرف اومد:
_ من پدرم رو گم کردم...
بلافاصله صدای گریه اش رو بلند کرد و باعث شد جونگ کوک هل کنه.
سریع جلوش نشست و دست نرم سفیدش رو که کمی هم به خاطر خوردن پشمک چسبنده شده بود، فشرد.
_ هی... گریه نکن.
اما گریه بیشتر شدت گرفت...
بار دیگه سعی کرد آرومش کنه.
_ من پدرت رو پیدا می کنم!
بالاخره گریه اش بند اومد و جونگ کوک نفس ترسیده اش رو بیرون فرستاد.
پسر بچه با چشم های خیس مشکیش توی چشم هاش که کمی برق گرفته بودن، خیره شد و پرسید:
_ واقعاً؟
نگاهی به اطرافش انداخت. اصلاً نمی دونست کجاست و چه جوری سر از اونجا در آورده بود. اون شاید خودش هم گم شده بود، چطور می تونست به یک پسر بچه هم کمک کنه؟
با این حال باز هم بخاطر دل اون بچه گفت:
_ آره پدرت رو کجا گم کردی؟
با دستی که باهاش چوب پشمک رو گرفته بود به سمت غرفه ای اشاره کرد.
چشم های جونگ کوک امیدوار شد.
_ این که خیلی عالیه. اگه اونجا بمونیم، پدرت باز مسیر طی شده رو برمی گرده و پیدات می کنه.
لب های قرمز کوچیکش رو جلو داد که باعث شد برجستگی لپ های سفیدش که کمی هم طیف رنگ صورتی رو به خودشون گرفته بودن، بیشتر بشه.
جونگ کوک با دیدن چهره پر تردیدش بار دیگه بهش اطمینان خاطر داد:
_ اون برمی گرده! بیا بریم.
دستش رو کشید و به سمت اون غرفه هدایت کرد و کنار غرفه به انتظار ایستادن.
پسر بچه فقط با بغضی نگه داشته به روبه روش خیره شده بود و دیگه حرفی نمی زد. جونگ کوک نگاهی بهش کرد و متوجه گرفتگی آشکار اون چهره بچگونه شد. اون لحظه به جای آروم کردنش باز افکارش به ذهن خودش هجوم آوردن و تلخی ها رو یاد آور شدن...
افکاری پر حسرت، به این فکر کرد که اون پسر بچه لحظه ای بعد دست پدرش رو می گیره و این ناراحتیش گذراست و امیدی به برگشتن پدرش هست، اما اون چی؟
امید براش دیگه معنایی نداشت چون حقیقت مرگ یک نفر رو حتی با امید هم نمی شد انکار کرد و ثباتی مطلق برگشت افراد مرده رو ناممکن می کرد...
مردمک های لرزونش همچنان خیره به پسر بچه بود تا نگاهش رد اشکی رو از چشم پسرک گرفت و تا چونه سفیدش ادامه داد.
به خودش اومد و خواست کمی حالش رو عوض کنه.
_ هی گریه نکن. چرا از پشمکت به من نمی دی؟ خوبه منم گریه کنم؟
پشمکش رو به سمتش گرفت و با چشم های اشکی لب زد:
_ پشمک داشتن که آسونه! من بابام رو می خوام...
لبخند تلخی زد.
"مطمئنی پشمک داشتن آسونه، کوچولو؟ برای من که چیز شیرینی مثل پشمک دست نیافتنیه..."
یک چیزی مثل پشمک... شیرین و دوست داشتنی. کسی می تونست مزه ای مثل پشمک براش بسازه یا یک پشمک به اون شیرینی رو براش بخره؟
کمی از پشمکش کشید و داخل دهنش فرو برد. آب شدن پشمک باعث شد باز تناقض حرف قبلی رو برای خودش یاد آور بشه.
"این خیلی شیرینه... شاید چون دیگه به مزه اش عادت ندارم دیگه برام دست نیافتنی شده. چون من دنبال تلخیم، درسته؟"
به سمت پسر بچه برگشت و گفت:
_ حالا که تو از پشمکت به من دادی، پدرت پیداش می شه!
لب های قرمزش به خنده ای شیرین کش اومدن و با صدای نرم بچگونه اش ذوق زده پرسید:
_ واقعاً؟
موهای لخت مشکیش رو بهم ریخت و بعد از سفت تر کردن شال گردن قرمزش به گرمی جواب داد:
_ آره. پسرای خوب همیشه پاداش می گیرن.
"ولی این همیشه صدق نمی کنه، مگه نه؟ منم پسر خوبی بودم..."
پسر بچه باز هم خندید و جونگ کوک لحن بانمکش رو شنید.
_ ممنون عمو!
چشم های پسر حالا به تعجب باز تر شدن.
_ عمو؟!
_ اهوم!
قبل از اینکه بخواد به مکالمشون ادامه بده، صدای پسر بچه نگاهش رو به پشت سرش جلب کرد.
_ بابا!
دستش رو از دستش بیرون کشید و به سمت مردی که حتماً پدرش بود، دوید. نفس آسوده ای کشید در حالی که اون مرد به همراه پسر بچه با مزه اش به سمتش می اومدن.
جونگ کوک ادای احترام کرد و سلام داد. پدر پسر بچه ازش تشکر مفصلی کرد و در آخر با بوس پروازی توسط اون دست های سفید کوچیک برای جونگ کوک ازش دور شدن.
بعد از خارج شدن از دیدش، به فکر خودش افتاد که کجاست و حالا باید چکار کنه.
لحظه ای به فکر گوشیش افتاد و اون رو از جیبش بیرون کشید و با روشن کردنش نگاهش روی میس کال های پی در پی جیمین افتاد.
_ اون من رو می کشه...
قبل از اینکه به جیمین زنگ بزنه، توی فکر فرو رفت که چرا هنوز تهیونگ باهاش تماسی نگرفته.
یعنی به همون راحتی ولش کرده بود؟
تعجبش بیشتر شد چون به نظرش تهیونگ آدم مسئولیت پذیر تری به نظر می اومد و این حرکت ازش بعید بود. فکر نمی کرد روزی برسه که تهیونگ بخواد دلخور بشه و اون رو وسط شهربازی به حال خودش رها کنه و قهری رو در پیش بگیره که اصلاً مناسب شخصیتش نیست.
روشن و خاموش شدن صفحه افکارش رو بهم زد و دوباره حواسش رو به گوشی داد.
_ مثل همیشه، جیمین!
دکمه پاسخ رو زد و اجازه داد صدای عصبانی پسر عموی قد کوتاهش گوش هاش رو پر کنه.
_ هی! معلوم هست کجایی؟!!
پلک هاش رو روی هم فشار داد و آروم کردن جیمین رو به بعد موکول کرد.
_ نمی دونم.
قبل از اینکه جواب جیمین رو بشنوه صدای یونگی توی گوشش پیچید که تلفن رو از جیمین گرفته بود.
_ کوک، کجایی؟ ما خیلی وقته دنبالتیم پسر!
_ واقعاً نمی دونم هیونگ!
_ خب نگاه کن به اطرافت و بگو چه وسایلی اونجا هست.
کمی چشم هاش رو در اطرافش گردوند.
_ اوه هیونگ! اینجا یه چیزی شبیه کشتی خیلی بزرگ هست.
یونگی با لحن آسوده خاطری جواب داد:
_ خیلی خب. صبر کن تا ما بیایم اونجا.
_ باشه.
تماس رو قطع کرد و مثل همون پسر بچه به انتظار ایستاد تا دنبالش بیان.
طولی نکشید که جیمین و یونگی رو دید که بهش نزدیک می شدن و این میون باز هم براش سوال پیش اومد که تهیونگ کجاست و چرا همراه اونا نیست؟
بالاخره بهش رسیدن.
_ کوک، واقعاً لذت می بری ما رو نگران می کنی؟ چرا همیشه اون مسخره رو جواب نمی دی و متوجه نمی شی؟ اصلاً اگه اینجوریه، برا چی با خودت حملش می کنی؟!
جیمین با لحنی دلخور و اخم پررنگی گفت.
سرش رو پایین انداخت و سعی کرد پسر عموش رو نرم کنه.
_ متأسفم. من همچین قصدی ندارم...
یونگی:
_ هی، جیمین اشکالی نداره. این یجورایی هم تقصیر تهیونگ شد.
_ ولی همیشه این شما هستید که می گید اون دیگه بچه نیست. پس بدون تهیونگ هم باید درست رفتار کنه و ول نکنه بره.
اینبار پسر بزرگ تر از لجبازی جیمین عصبی شد و مداخله ی جدی تری رو پیش گرفت.
_ بسه دیگه جیمین! بیخیال! دعواهاتون رو بذارید برای خونه.
جونگ کوک که باز فکرش مشغول شده بود، پرسید:
_ تهیونگ کجاست؟ اون با شما بوده؟
_ آه تهیونگ... یه کار فوری براش پیش اومد و میره آمریکا.
"آمریکا؟"
تعجب کرد، اما خودش رو به بیخیالی زد و آهانی گفت.
دست های جونگ کوک و جیمین که دیگه حرفی نمی زد، توسط یونگی گرفته شد.
_ خب دیگه، بریم خونه. راه بیفتین.
جونگ کوک هنوز بی حال و بی رمق بود.
_ آره هر چه زودتر منو برسونید خونه.
جیمین بالاخره لب باز کرد و با چهره ای درهم غر زد:
_ آره تا بیشتر دردسر درست نکردی...
پسر عموی دو قطبیش نه ناراحت شد، نه عصبی و یا حتی خوشحال.
جوابی نداشت، حتی اگر هم داشت، اونقدری بی حوصله بود که نخواد بحثی رو شروع کنه، اونقدری خسته بود که این چیز ها براش ذره ای اهمیت نداشته باشه...
درسته، جئون جونگ کوک جدید یک شخصیت بی ثبات و بی احساس داشت، یا شاید احساساتش یک جایی از اعماق وجودش حبس شده بودن و شور و هیجان برای آزاد کردن و بروز دادنشون توسط رشته های افکار جدیدش خورده شده بود.
توی دوره افسردگی اون واقعاً به یک چیزی مثل آب راکد تبدیل می شد. آب راکدی که حس زنده بودن نمی ده، نگاه کردنش بهش توی یک محیط خلوت و دور افتاده یه جورایی دلگیره، هیچ تلاشی برای تکون خوردن نمی کنه و بی هدف سر جاش باقی می مونه تا در آخر بخار بشه و ذراتش تقدیم هوای گرم بشه، یا شاید هم هوای سرد اون رو منجمد کنه، شاید هم فردی به اون مکان دور افتاره بره و با دیدنش بخواد تکونی بهش بده و با انداختن یک سنگ داخلش یک لرزش دایره ای شکل ایجاد کنه، اما اون لرزش هم راه نجات اصلی نیست و بعد از مدتی اون آب به سکون سابقش بر می گرده و فقط درد سنگ رو متحمل شده.
راه اصلی چی می تونست باشه؟
باز کردن یک راه برای جاری شدنش؟
سکوت سنگین و پلک های ثابت جونگ کوک باعث شد جیمین از حرفی که زد پشیمون بشه، به طرفش بره و در آغوش بگیرش.
_ جونگ کوکا... حالت خوبه؟
جیمین رو از خودش جدا کرد و با بستن چشم هاش بعد از تأملی طولانی بهش فهموند که خوبه و مشکلی نیست. البته ابراز دروغش اینبار چندان قوی نبود، چون چشم ها همیشه حقیقت رو بازگو می کنن و مثل گفتار دروغ گوی خوبی نیستن!
این میون یونگی بود که صحنه رو بهم زد:
_ زنگ می زنم دوتا ماشین بیاد.
بعد از کمی انتظار توی جَوی بی کلام که باز هم فقط صدای عوامل شهربازی بود که داخل گوش هاشون می پیچید، ماشین ها رسیدن و جونگ کوک و جیمین با خداحافظی از یونگی سوار ماشین و ازش جدا شدن.
جونگ کوک خواست سرش رو به صندلی تکیه بده و باز هم بخوابه، اما جیمین نذاشت.
_ آه... تهیونگ واقعاً که شب خاطره انگیزی ساخت!
پلک هاش رو روی هم گذاشت و به آرومی نجوا کرد:
_ هوممم... آره. خیلی خاطره انگیز.
دست هاش رو روی سینه اش بهم قفل کرد و سرش رو بالاخره تکیه داد تا بتونه بخوابه، اما صدای جیمین کنجکاو باز هم مزاحم شد.
_ آمریکا؟! درک نمی کنم چرا یهویی باید بلند شه بره یه کشوری مثل آمریکا!
جونگ کوک بدون بهم زدن حالتی که داخلش به سر می برد، نالید:
_ جیمینا، بس کن... مهم نیست.
_ اوه نه، کوک. خیلی مهمه! اگه دلیلش موجه نباشه، به راحتی نمی گذرم.
دیگه حرفی نزد و پسر عموش رو هم به سکوت دعوت کرد.
وقتی به خونه رسیدن، به محض لمس شدن پارکت های چوبی قهوه ای رنگ توسط پاهاشون، جونگ کوک به اتاقش رفت و مجال هر حرفی رو از جیمین گرفت. پسر عموش هم رهاش کرد و سعی کرد بیشتر درکش کنه و بفهمه اون توی وضعیت خوبی نیست...
شک هایی به ذهنش هجوم آورده بودن. اینکه چند وقت بود وضعیت کوک تغییر به خصوصی نداشت و این واقعاً نگرانش کرده بود؛ برای همین بهش زیاد گیر می داد و پیگیرش بود.
تصمیم گرفت اون شب هم بدون فکر و خیال بخوابه ولی از فردای اون روز از ماجرا سر در بیاره یا حتی شاید باید به دکترش سر می زد.
.
.
.
.
از فرودگاه بیرون رفت و با سوار شدن داخل تاکسی زرد رنگ نفس آسوده و خسته ای رو کشید. آدرس هتل مورد نظرش رو به راننده داد و بعد از اون گوشیش رو بیرون آورد تا به جونگ کوک پیامی بابت عذر خواهی بده، اما همون لحظه تماسی روی صفحه افتاد که باز هم باعث جمع شدن صورتش شد؛ همون مخاطب ناراحت کننده!
این بار دکمه اتصال رو زد و جواب داد:
_ چی از جونم می خوای؟
با پیچیده شدن صدای خسته و بم تهیونگ داخل تلفن به آرومی گفت:
_ مادرت...
اخم هاش رو توی هم کشید و حرفش رو قطع کرد.
_ می دونم! جین بهم گفت و من الان آمریکام.
_ خوبه.
لحن تهیونگ هر لحظه سخت تر می شد و طعنه هاش کوبنده و تلخ تر!
_ آره خیلی خوبه! بهتر از این نمی شه، مگه نه؟ لطفاً دیگه نمی خواد از حالش با خبر بشی و من هم در جریان بذاری!
_ این وظیفه منه.
پوزخند صدا داری زد.
_ وظیفه پدریت رو هم درست انجام دادی؟ یا وظیفه همسریت؟! به نظرت برای انجام وظایف خیلی دیر نیست، به اصطلاح پدر!
_ تهیونگ...
چشم هاش رو روی هم فشار داد و سعی کرد همچنان محکم ادامه بده.
_ هیش... کافیه! پسرت دیگه نه می خواد صدات رو بشنوه، نه تو رو ببینه، از وقتی که گند زدی به زندگی ماردش و خودش.
_ ولی من دارم میام اونجا.
بی اراده خنده ای سر داد، خنده ای تمسخر آمیز و دردناک...
_ اوه نه! مسخره است! بهتره به زندگی جدیدت برسی. حداقل وظیفه ات رو برای خانواده جدیدت درست انجام بده، هوم؟
_ تا کی می خوای لجبازی کنی و من رو از خودت برونی؟
_ هر موقع تونستی زن دیوونه سابقت رو به حالت اولش برگردونی، منم دست از کار هام برمی دارم!
بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش تماس رو قطع کرد و فرصت شنیدن جمله بعدی پدرش رو از خودش گرفت، چون دیگه تحمل شنیدن صدای اون مرد رو نداشت. و اونقدر اون لحظه ذهنش درگیر شد که قصد پیام دادنش به جونگ کوک رو هم به کلی از یاد برد.
YOU ARE READING
Blue life S1 | Completed
Romance-Completed _ گل ها وقتی از ریشه کنده میشن هنوز زیبایی خودشون رو دارن... اما این زیبایی دوام ثابتی نداره و بعد از چند روز خشک میشن و از بین میرن. آدم ها هم همینن، وقتی از ریشه کنده میشن، پوسته ظاهریشون استوار نیست و دیر یا زود پوسیده میشن و دیگه...