Part 6

1.6K 239 37
                                    


فضای بین یونگی و جیمین غرق در سکوت سنگینی بود که با صدای باز شدن در اون جو خفقان آور شکسته شد. وقتی جونگ کوک رو دیدن که سوار شد، با تعجب به تهیونگ که لبخند پیروزمندانه ای روی لب هاش بود، خیره شدن.
جیمین به سمت جونگ کوک برگشت:
_ تو که نمی خواستی بیای!
سرش رو به پشتی صندلی تکیه و داد و لب زد:
_ نظرم عوض شد.
یونگی هم متقابلا مثل جیمین تعجب کرده بود.
_ واو خیلی جالبه که کوک توی همچین مسئله ای تونسته نظرش رو تغییر بده. این یه معجزه اس؟
جمله آخر رو آروم رو به تهیونگ زمزمه کرد و پسر پیروز خنده سر خوشی رو سر داد.
_ من کیم تهیونگم، هیونگ. یادت رفته؟
_ درسته، استاد رو مخ رفتن.
_ هی! من کی همچین آدمی بودم؟! من فقط خیلی خوب بلدم دیگران رو به سمت خواسته های خودم بکشونم، اینطور فکر نمی کنی؟
جونگ کوک این بار با حرفی که زد، اتاقک ماشین رو دعوت به سکوت کرد:
_ یعنی می تونی نظر هیونگ رو هم عوض کنی تا جیمین رو بپذیره؟
جیمین حس کرد قراره اون لحظه آب و جزوی از صندلی ماشین بشه... حرفی نزد و تصمیم گرفت بعدا به حساب پسر عموی دهن لقش برسه تا بیشتر از اون شکسته و خجالت زده نشه.
یونگی هم به خیابون مقابلش چشم دوخت و احساس غم کرد...
تهیونگ بعد از چند دقیقه زبونش رو داخل دهنش چرخوند و استارت ماشین رو زد. خواست جو رو عوض کنه اما مثل همیشه گند زد.
_ خب یونگی هیونگ خیلی خشکه! مگه نه جیمین؟
جیمین که حالش بدتر شده بود، خنده مصنوعی ای کرد و جواب داد:
_ نه. هیونگ اونطور ها هم نیست...
یونگی به عقب برگشت و جدی به صورت دونسنگ بی حالش نگاهی انداخت.
_ می شه بهم نگی هیونگ؟
جونگ کوک که کلافه شده بود خود خواهانه، با اینکه خودش باعث شروع اون موضوع شده بود، هندزفری رو از توی جیب هودیش بیرون کشید و داخل گوش هاش فرو برد. آهنگ مورد علاقه اش رو پلی کرد و چشم هاش رو بست تا دیگه صدای گفت و گوی اون ها رو نشنوه.
جیمین که جا خورده بود، با جمله ای کوتاه به گفت و گو خاتمه داد:
_ باشه...
یونگی فکر کرد اون باشه از صد تا لعنت بهش بدتر بود!
تا رسیدن به شهربازی مورد نظر دیگه حرفی زده نشد. وقتی رسیدن، جیمین و یونگی بخاطر اون جو متشنج سریع تر پیاده شدن. تهیونگ هم پیاده شد اما جونگ کوک هنوز داخل ماشین مونده بود.
در طرف پسرک رو باز کرد و خواست صداش بزنه اما با صورت غرق در خوابش مواجه شد. جیمین که با یونگی تنها مونده بود، از اون سمت ماشین صداشون زد:
_ پس کجایین؟ چی شد؟
_ الان میایم. کوک خوابش برده بذار بیدارش کنم.
کمی تکونش داد و صداش کرد اما انگار خیلی خوابش عمیق بود...
خم شد و بیشتر تکونش داد. چشم هاش به هندزفری داخل گوشش افتاد. نزدیک تر شد تا درشون بیاره و وقتی به اندازه کافی نزدیک شد، جونگ کوک چشم های گردش رو باز کرد و بهش از اون فاصله نزدیک خیره شد.
اولین چیزی که بعد از باز کردن پلک هاش جلوی دیدش نقش بست، یک جفت چشم درشت متعجب با مژه های خوش حالت بود.
به نظرش طبیعی بود که تا چند ثانیه عکس العمی نشون نده و بذاره توی اون حالت بی حرکت بمونن و در حالتی گیج و گنگ به مردمک های هم توی اون فاصله چند سانتی خیره بشن.
تهیونگ بعد از اون مکث کوتاهی سریع به خودش اومد، هندزفری رو در آورد و عقب کشید. ولی به خاطر حرکت ناگهانیش، سرش با سقف داخل ماشین برخورد کرد.
_ آخ...
از ماشین بیرون رفت و دستش رو روی سرش گذاشت و چشم هاش رو روی هم فشار داد. جونگ کوک هم بلافاصله بلند شد و بیرون رفت.
نگران پرسید:
_ هی، حالت خوبه؟
_ آره خوابت برده بود.. می خواستم بیدارت کنم.
صدای جیمین باعث شد حرف دیگه ای نزنن.
_ چقدر لفتش میدین!
دست جونگ کوک رو به سرعت گرفت و فشرد. بعد از بستن در ماشین، اون رو دنبال خودش کشید و به سمت دو پسر منتظر رفتن.
_ ببخشید. انگار کوک خیلی خوش خوابه.
جیمین تنها خنده ای کرد.
جونگ کوک هنوز گیج و منگ بود. تنها چیزی که اون لحظه توی مغزش آنالیز شد، حس دست گرم تهیونگ توی دستش بود. گرمایی که براش عجیب و اما لذت بخش بود... داغی اون دست های محکم کمی دست یخ زده خودش رو گرم می کرد.
"چطور می تونه توی همچین سرمایی انقدر گرم باشه؟"
جو بین جیمین و یونگی بهتر شده بود و دوتایی جلو تر از اون ها حرکت می کردن و راجع به چیزی که تهیونگ خیلی می خواست بدونه چیه، بحث می کردن. اما گرفتن دست جونگ کوک و هم قدم شدن با قدم های آهسته اش به تهیونگ اجازه نمی داد بهشون بپیونده تا گوش کنه و موضوع رو بفهمه.
جونگ کوک کمی دست تهیونگ رو فشار داد تا به موقعیتی که تا اون لحظه ناخواسته داخلش مونده بود، پی ببره. تهیونگ خواست دستش رو ول کنه ولی حس سرمای دست پسرک اون رو منصرف کرد.
_ می گم، تو چرا همیشه دست هات انقدر یخه!
تا خواست جوابش رو بده، دستش همراه دست پسر بزرگ تر وارد جیب پالتوی طوسی رنگ تهیونگ شد. به سمتش برگشت:
_ هوممم اینجا شاید گرم تر بشه. تو باید به بدنت توجه نشون بدی! فکر می کنم زیادی ضعف داری.
هیچ حرفی در مقابل حرکت تهیونگ نزد و به سکوت ادامه داد...
پیچیده شدن انگشت هایی کشیده و گرم به دور انگشت های بی جون خودش حس جدید و گنگی رو بهش القا می کرد که زیاد نمی تونست درکش کنه. صدای بم دوستش اون رو از اون حس نا آشنا، که شاید آشنای فراموش شده بود، بیرون کشید:
_ ببخشید... حتماً خسته ای. ولی حتماً امشب بهت خوش می گذره، پس خودت رو رها کن و لذت ببر.
به سمتش برگشت تا پاسخی بگیره اما جونگ کوک همچنان فقط به روبه روش خیره شده بود. ولی وقتی سنگینی نگاه تهیونگ رو حس کرد لب هاش بالاخره از هم باز شدن:
_ ممنون.
دست تازه گرم شده کوک رو داخل جیب پالتو بیشتر فشرد.
_ نیاز به تشکر نیست. همین که اومدی و خواسته ام رو زیر پا نذاشتی، جای تقدیر داره.
قدم هاشون رو تند تر کرد تا به جیمین و یونگی برسن.
لبخندی زد و آروم گفت:
_ انگار با هم خوب شدن!
عکس العمل جونگ کوک تنها یک پوزخند کم رنگ بود.
وقتی بهشون رسیدن، بدون اینکه دست پسرک رو از جیبش بیرون بیاره، گفت:
_ هی بچه ها، برناممون چیه؟
برگشتن و چشم های متعجب جیمین روی دست های بهم قفل شده داخل اون محیط گرم قفل شد، یونگی اما توجهی نشون نداد و بیخیال برعکس جیمین رفتار کرد.
_ نمی دونم. نظر خودت چیه؟
_ به نظرم اول بریم یه چیز گرم بخوریم. هوا خیلی سرده.
جیمین نگاهش رو از صورت بی روح جونگ کوک گرفت و تصمیم گرفت برای یک شب هم نگرانش نباشه و اون رو به تهیونگ بسپاره.
_ آره موافقم. خیلی خوبه.
همه موافقت کردن و یونگی و جیمین با هم رفتن تا قهوه بگیرن. در نهایت دو پسر تنها هم روی یکی از نیمکت های اون حوالی نشستن.
تهیونگ به نیم رخ بی نقص و بی روح پسر کنارش نگاهی انداخت و لب باز کرد:
_ نظر تو چیه؟ تو دوست داری اول چکار کنی؟
_ نمی دونم.
بعد از جواب سرش رو بالا برد و به چرخ فلک بزرگی که در حال گردش بود، خیره شد.
تهیونگ رد نگاهش رو گرفت و دیگه چیزی نگفت.
جیمین و یونگی رسیدن و قهوه های داغ رو به دستشون دادن.
تهیونگ باز هم اظهار نظر کرد:
_ چطوره اول چرخ فلک سوار شیم؟
یونگی بعد از نوشیدن جرعه ای از اون مایع گرم صورتش رو جمع کرد:
_ شوخی می کنی؟ من رو تا اینجا کشوندی که همچین چیز آروم و بی هیجانی رو سوار بشم؟ به نظر من ترن هوایی خیلی بهتره.
تهیونگ هنوز روی حرفش مونده بود.
_ ولی من و کوک می خوایم اول بریم اونجا.
قبل از اینکه جونگ کوک بخواد عکس العملی نشون بده و بگه همچین چیزی رو نخواسته، یونگی دست جیمین رو گرفت.
_ اینکه خیلی خوبه! اگه کوک می خواد، شما دوتا برین چرخ فلک. من و جیمین هم میریم یه چیز پر هیجان تر سوار بشیم.
جیمین هم که قربانی خواسته یکی دیگه شده بود خواست اعتراض کنه:
_ هی...
یونگی مرموزانه به سمت پسر ناراحت معترض برگشت و غرورش رو نشونه گرفت.
_ چیه؟ نکنه می ترسی؟!
_ نه ولی به جای من هم تصمیم گرفتی!
نگاه پسرک رو روی پسر عموش متوجه شد به همین خاطر گوشزد کرد:
_ نگران کوک نباش. تهیونگ باهاشه.
جونگ کوک از جاش بلند شد. قرار نبود دوباره مثل یه بچه جیمین رو پاگیر خودش بکنه.
_ الان مشکل منم؟جیمینا، برو خوش بگذرون. من هم یه چیز ملایم رو مثل تهیونگ ترجیح میدم و بچه هم نیستم. به خاطر من خودت رو محدود نکن.
و جیمینی که دو دل بود بالاخره قبول کرد:
_ باشه... پس مواظب خودت باش.
لبخندی زد و به ذوق پنهان پسر عموش، که هنوز هم دست از سر اون درد یعنی دوست داشتن یونگی بر نداشته بود... خیره شد.
جیمین قبل از رفتن، آروم هشدارش رو توی گوش تهیونگ نجوا کرد:
_ مواظبش باش! مخصوصاً توی ارتفاع.
سری برای اطمینان تکون داد و وقتی از هم جدا شدن، از جا بلند شد و دستش رو به سمت پسر نشسته روی نیمکت دراز کرد.
_ بریم.
جونگ کوک بی توجه بهش دست هاش رو توی جیب هودیش فرو برد و نگاهش رو به اطراف داد.
"من باید از این مزه جدید سر باز بزنم، نه؟"
_ دست های من رو نگیر تا خودت گرم بمونی.
پسر بزرگ تر چشم های درشتش رنگ تعجب به خودشون گرفتن و لب هاش رو با زبون گرمش خیس کرد.
_ اما مگه دفعه قبل دست من سرد شد؟ تازه تو هم گرم شدی مگه نه؟
کمی مکث کرد.
_ انگار این دفعه حق با توئه...
_ پس دستت رو بده.
گفت حق با تهیونگه اما به این معنی نبود که قبول کرده!
در حین این که از کنارش می گذشت، گفت:
_ اینجوری راحت ترم.
تهیونگ که زیاد متوجه این رفتارش نمی شد و براش اون کار امری عادی به حساب می اومد، اصرار دیگه ای نکرد و دنبالش به راه افتاد.
بعد از گرفتن بلیط و دقایقی انتظار، نوبتشون شد و توی کابین چرخ فلک روبه روی هم نشستن. جو سرد بود و سکوت توی فضای کابین شناور شده بود. چشم های کوک اون لحظه برق بیشتری داشتن و این به خاطر خیره شدنشون به نور های درخشان و رنگانگ منظره بیرون از اون ارتفاع بود.
تهیونگ هم متقابلاً به پنجره خیره شد:
_ منظره قشنگیه.
_ اوهوم. از بالا همه چیز قشنگه.
تهیونگ نگاهش رو به پسر داد. نیم رخ زیباش با نور های رنگی جلوه بیشتری هم داشت.
_ پس چرا همه چیز رو از بالا نگاه نمی کنی تا زندگی برات قشنگ تر بشه؟
جونگ کوک پوزخندی زد و کنایه زدن هاش رو شروع کرد. گویا اون شب هم قرار نبود تسلیم بشه، نه تسلیم افکار سفید!
_ یعنی الان باید این در فلزی رو باز کنم و بپرم پایین؟
_ هی! منظور من دیدت نسبت به زندگی بود. تو از پایین ترین سطح داری بهش نگاه می کنی و بی ارزش می دونیش.
_ خب برای چی یا کی اینکار رو انجام بدم؟
_ خودت کافی نیستی، کوک؟
_ نه.
خندید:
_ چقدر صریح!
لبخند کم رنگی زد و سرش رو به تکیه گاه پشت سرش تکیه داد.
تهیونگ به جلو خم شد و با لحن سر خوشانه ای گفت:
_ هی! تو خندیدی!
اخم کرد. از اینکه حالت هاش رو به روش بیارن بدش می اومد و معذبش می کرد.
_ من؟ کی؟!
_ همین الان!
لب هاش رو جمع کرد و صورتش رو برگردند.
_ چرت نگو.
تهیونگ اما ول کنش نبود و شاید حتی زیاده روی هم کرد.
_ کوک، تو خیلی با نمکی!
بلافاصله بعد ازتموم کردن جمله اش، دست هاش رو دو طرف صورت جونگ کوک قرار داد و به سمت خودش برگردوند. سرش رو جلو برد و لب های نرم درشتش رو روی پوست پیشونی پسر شوکه قرار داد... بعد از چند ثانیه کوتاه، عقب کشید.
جونگ کوک که از اون حرکت ناگهانی به شدت شوکه شده بود، فقط به زمین خیره موند در حالی که جای بوسه تهیونگ روی پوستش گز گز می کرد...
پسر بزرگ تر اما خیلی بیخیال و خندون لب هاش رو حرکت داد تا دلیل بوسه اش رو بگه:
_ این برای امروز، چون امشب خیلی پسر خوبی شدی.
موهاش رو بهم ریخت و ادامه داد:
_ البته فقط یکم اون اولش اذیت کردی!
با نگاهی خیره دست تهیونگ رو گرفت و پایین آورد. صداش گیرا تر از هر لحظه بود.
_ تهیونگا، تو چطور انقدر گرمی؟
_ ها؟!
_ لب هات و دست هات خیلی گرمن...
وقتی متوجه منظورش شد، جواب داد:
_ چون زنده ایم؟
_ منم زنده ام، اما چرا برای من سردن؟
اصلا دوست نداشت چهره اش رو اونقدر غمگین ببینه وقتی که می گفت سرده.... دست هاش رو دوباره گرفت:
_ دست هات الان دیگه گرمن!
جونگ کوک تنها جوابی که برای پسر لبخند مستطیلی داشت رو فقط توی ذهنش زمزمه کرد:
"اما فکر نکنم منشأ این گرما از وجود خودم باشه. این مهربونی یا شاید ترحم تو نیست؟"
صدای زنگ آروم و ملایمی باعث شد تهیونگ دست های جونگ کوک رو ول کنه و تلفن همراهش رو برداره. نگاهی به صفحه انداخت و مردمک های درشتش روی اسم مخاطب در حال تماس ثابت باقی موندن.
جونگ کوک منتظر بود هر لحظه تهیونگ دکمه اتصال یا رد تماس رو لمس کنه، اما انگار قصد نداشت نگاه ثابتش رو درهم بشکنه و عکس العمی نشون بده. تنها چیزی که اون لحظه به وضوح تغییر می کرد، ابروهای خوش فرمش بودن که کم کم جمع می شدن و ناراحتیش رو به نمایش می ذاشتن...
یعنی اون کی بود که حالت چهره تهیونگ شاد و بشاش رو به اون صورت اخم آلود تغییر داده بود؟
جونگ کوک طی چند وقتی که اون رو می شناخت، اصلاً اون صورت جدی رو ازش ندیده بود. از نظرش جدیت تهیونگ کمی ترسناک بود و مزه خوبی نمی داد.
حسی که اخم هاش و پلک های ثابت رو به پایینش منتقل می کردن، گواه این رو می داد که شنیدن صدای فرد پشت خط اصلاً براش خوشایند نیست و به شدت ناراحت کننده است.
جونگ کوک با اینکه دوست نداشت با اون تهیونگ کمی ترسناک حرف بزنه، از انتظار خسته شد و به حرف اومد:
_ اگه نمی خوای صداش رو بشنوی، رد تماس رو بزن. هر چند این آهنگ لذت بخشه و می تونی بذاری به زنگ زدن ادامه بده.
پسر بزرگ تر بالاخره از دنیای افکار خودش و ذهنی درگیر از دیدن اون اسم و شماره به بیرون پرت شد و سرش رو بالا و به یاد آورد که کجا و در چه موقعیتیه. سعی کرد عصبانیت و ناراحتیش رو با لبخندی تصنعی بی رنگ کنه ولی گرفتگی اون صورت چندان قابل رنگ شدن نبود، در نتیجه این تلاش بی فایده بود...
از نظر کوک به اون مربوط نمی شد که چه اتفاقی افتاده و دلیل اون تغییر ناگهانی چیه ولی باز هم پرسید:
_ چیزی شده؟
تهیونگ بالاخره دکمه ای رو فشار داد و خودش رو آزاد کرد. بدون شک اون تماس رو رد کرد. تلفن رو داخل جیبش فرو برد و لب هاش رو از هم باز کرد:
_ نه، یه مزاحم بود.
_ لبخند نزن.
_ چی؟
با چهره ای جدی همونطور که چونه اش رو به یکی از دست هاش تکیه می زد، شروع به حرف زدن کرد:
_ با اینکه من این چهره ات رو دوست ندارم و یه جورایی ترسناکه... اما سعی نکن پنهانش کنی. احساسات خودت رو بروز بده، هر چی که هستن. تو می تونی حتی داد بکشی. با حسی که منتقل کردی، مشخصه که چقدر پُری... من خوب درک کردم، پس بخاطر حضور من انکارش نکن... خودت رو رها کن... از در این کابین که بیرون بریم، من نادیده اش می گیرم.
از اون جملات و ابراز درک ناگهانی پسرک شوکه شد... از اینکه اون هم بلد بود دلداری بده اون هم یک دلداری و جملات حسابی! لبخندی زد که متفاوت با لبخند تصنعی قبل بود:
_ ممنون.
تنها کلمه ای که تونست به زبون بیاره فقط "ممنون" بود. واقعاً نمی دونست چی بگه چون اونقدری ذهنش درگیر اون مخاطب بود که در جواب جونگ کوک خوب نمی تونست افکارش رو برای چینش کلمات ردیف کنه.
صدای تکون خوردن کابین اون ها رو متوجه کرد که وقت تموم شده و موقع پیاده شدن بود. تهیونگ که حالا کمی بیشتر موقعیت و حرف هاش رو هضم کرده بود، خنده ای سر داد و لب باز کرد:
_ انگار کابین به من اجازه داد کشیدن نمی ده.
جونگ کوک از جاش بلند شد و خیلی مصمم گفت:
_ چرا، بذار دوباره بلیط بگیرم.
قبل از اینکه در کابین رو باز کنه، دستش رو گرفت.
_ هی! من شوخی کردم. این واقعاً چیز مهمی نیست که بخاطرش داد بکشم. ممنون که نگرانمی.
_ مطمئنی؟
دستش رو رها کرد.
_ آره.
دیگه نه حرفی زد و نه اصراری کرد. اما بعد از پیاده شدن از کابین دوباره زبونش رو برای حرف دیگه ای تکون داد:
_ ولی حس نمی کنی یکم زود متوقف شد؟ شاید یه دور زد...
_ آ... خب الان که داشتیم می اومدیم، از کارکنانش شنیدم که انگار دچار نقص فنی شده و زودتر نگهش داشتن.
_ که اینطور. پس این کابین نبود که نخواست فریاد بکشی... سرنوشت بد شانست بود که الان باید دچار نقص فنی می شد.
دستش رو داخل جیبش فرو برد و در حال اینکه تلفن همراهش رو فشار می داد، آروم نجوا کرد:
_ سرنوشت...
به نیم رخ پسرکی که به آسمون خیره بود، چشم دوخت.
_ اوهوم سرنوشت. اون خیلی مزخرفه، نه؟
تهیونگ به طرفش برگشت و متقابلا نگاهش کرد:
_ این بستگی به خودت نداره؟ تو می تونی اون رو به قلم خودت بنویسی. اگه قلمت سیاه باشه، می شه سرنوشت بی رحم و اگه قلمت سفید باشه، می شه سرنوشت مهربون؟
پوزخندی زد و در جواب گفت:
_ ولی اگه خود سرنوشت ورقه های کاغذش رو سیاه کنه تا گند بزنه به نوشته هات هر چقدرم تلاش کنی، بی فایده اس، نه؟
_ نمی تونه همچین کاری کنه. اون ورقه های سیاه جلومون نمی ذاره. شاید ورقه های پاره شده جلومون بذاره، ولی راجع به سیاهی، این ما هستیم که سیاهش می کنیم.
از سرما کلاهش رو روی سرش کشید و با همون پوزخند باقی مونده لب هاش رو حرکت داد:
_ ولی معجزه همیشه هست و می تونه ناممکن ها رو ممکن کنه. اینطور فکر نمی کنی؟ توی این جهان هیچ چیزی با ثبات نیست.
_ اگه این عقیده توئه، پس باید قبول داشته باشی که تو هم به روال یه زندگی معمولی برمی گردی و باید کوتاه بیای، نه؟
_ مشکل من این نیست، تهیونگ. مشکل من اینه که با سرنوشت هم مسیر شدم و عاشق اون قلم سیاه رنگم. قلم سفید به من خیانت کرد، از به دست گرفتنش حالم بهم می خوره!
_ ولی مسبب این خیانت اون نبوده و بنا به گفته ی خودت مگه کاغذای سرنوشت سیاه نبودن؟ پس چرا قلم سفید رو مقصر می دونی؟ اگه حرفی که تو می گی باشه، تو باید سرنوشت رو مقصر بدونی که طبق گفته خودت کاغذ سیاه گذاشته جلوت. تو می تونی از اون انتقام بگیری و با قلم سفید تمام بافت سیاهش رو سفید کنی! یا حتی می تونی تیکه های پاره شده اش رو چسب بزنی!
لبخند بی رنگی زد، اون پسر واقعا که دنیای متفاوتی داشت!
_ حرف های تو منطق های خاص و درست خودش رو داره، تهیونگ. اما هل دادن کسی که میلی به جنگیدن نداره، بی فایده است و همچنین ما آدم ها گاهی از حقیقت سر باز می زنیم تا به علایق خودمون برسیم. منم که گفتم علاقه من در حال حاضر سیاهیه.
گوشیش رو توی جیبش رها کرد و به جاش انگشت هاش جمع و دستش مشت شد... لحن صداش تحکم بیشتری داشت:
_ باید علایقت رو تغییر بدی!
_ تو تصمیم گیرنده نیستی، تهیونگا.
حالا کاملا عصبی شده بود و جونگ کوک بی تفاوت ریلکس خوب تونسته بود کفرش رو در بیاره!
_ درسته. اگه تصمیم گیرنده آدم های احمقی مثل تو و خیلی های دیگه من بودم، الان زندگی ها وضع بهتری داشت!
این حرف رو با داد زد و بلافاصله از پسر دوقطبی دور شد...
به شدت عصبی بود و دلیل اون افکار جونگ کوک رو هیچ وقت درک نمی کرد. البته اون پسر تنها منشأ عصبانیتش نبود. می شه گفت جونگ کوک فقط یه محرک بود تا عصبی بشه و چیز هایی رو به یاد بیاره که بخواد از حماقت اون دسته افراد که زندگی خودشم به لجن و درد کشیده بودن، عصبی بشه و کنترلش رو از دست بده...
در آخر وقتی خودش رو عصبانی در کنار ماشینش پیدا کرد، فهمید که چه گندی زده! خواست برگرده و از جونگ کوک عذر خواهی کنه. اون به جیمین قول داده بود مواظبش باشه، اما با صدای دریافت پیامی کمی مکث کرد و تلفنش رو بیرون آورد تا پیام رو بخونه.
"سلام تهیونگ. بهتره همین امشب یا فردا خودت رو به اینجا برسونی... اون وضعیت خوبی نداره."
.
.
.
.
بعد از رفتن تهیونگ همچنان بیخیال توی اون جو شلوغ و پر هیجان شهربازی به قدم زدن ادامه داد. در ظاهر چیزی رو بروز نداد اما توی فکر بود که چرا اونقدر عصبی شد؟ دفعات قبل که ریلکس تر بود.
"خب شاید به خاطر اون تماس آستانه تحملش پایین اومده بود!"
فکر درستی کرد. اون تماس مسبب زود رنج شدن تهیونگ بود و جونگ کوک هم یه جورایی بهش حق می داد، با اینکه حتی از اصل ماجرا هم خبر نداشت. البته در کل که براش مهم نبود چون اون عصبانیت های بیشتری رو سر افکار و کارهاش تحمل کرده بود و براش امری عادی بود که دیگران به خاطر نگرانیشون باهاش کنار نیان یا هر چیز دیگه ای، اما موضوع بعدی که ذهنش رو به بازی گرفت، اون بوسه پیشونی توی کابین بود و حتی بهم ریخته شدن موهاش توسط دست های گرم تهیونگ...
"اون چرا با من مثل بچه ها رفتار می کنه؟"
شاید اون لحظه توی کابین فکرش حول محور گرمای تهیونگ در گردش بود اما حالا که داشت دوباره بهش فکر می کرد، چندان از اون عمل راضی نبود و خوشش نمی اومد که به قول خودش، مثل بچه ها باهاش رفتار بشه! حتی عقیده داشت اگه می خوان نگرانش باشن، باید مثل یک بزرگسال باهاش رفتار کنن.
ولی چرا در رابطه با تهیونگ توی همون لحظه بدش نمی اومد و حسی ناشناخته و گنگ بهش القا می شد؟
چرا پسش نمی زد؟
شاید چون حس می کرد مهربونی تهیونگ خیلی واقعیه، یا حس نگرانیش رو به وضوح دریافت می کرد؟
"اما چرا باید انقدر نگران من باشه و راحت بپذیره که من رو تحمل کنه؟"
این سوالی بود که با هر بار دیدن تهیونگ ذهنش رو مشغول می کرد.
دفعات قبل فکر می کرد فقط ترحمه و تهیونگ به خاطر یک حس انسان دوستانه و دلسوزی بیش از حدش می خواد بهش کمک کنه، اما نگرانی و تلاش های بیشترش کوک رو به شک انداخت و فکر کرد حتماً دلیل دیگه ای داره و باید بهش پی ببره.
جونگ کوک باز هم مثل همیشه، حتی اگه مثل اون لحظه توی جو شلوغ، صدای جیغ بچه ها از هیجان، چراغ های رنگی و صدای وسایل بود، توی پوسته خودش فرو رفت و انگار فقط خودش بود که تنها توی اون محیط روی سنگ فرش های سرد قدم بر می داشت و ذهنش مرتب از موضوعات درهم پر و خالی می شد.
انقدر توی فضای تازه ساخته شده اطرافش غرق شده بود که متوجه گذر زمان و قدم های بی هدفش به طرفی که نمی دونست کجاست، نشد و گذاشت حباب نفس های گرمش جای جای اون شهربازی گذر کنن و رد گرم خودشون رو به جا بذارن.

Blue life S1 | CompletedWhere stories live. Discover now