Part 30

1.5K 169 41
                                    

وقتی گارسون سفارش‌ها رو روی میز گذاشت و رفت، جیمین به حرف اومد:
_ شماره‌ی منو دقیقا از کدوم جهنمی آوردی؟ یادمه دفعه قبل برات همه چیزو روشن کردم درسته؟!

مو طوسی نفس خسته‌ای کشید. جیمین از همون اول شمشیر رو از رو بسته بود! اما حالا که تا اینجا کشونده بودتش، پس نباید تلاشش به باد می‌رفت.
_  خب من شماره ات رو از بچه‌های کلاس گرفتم و...

جیمین زیر لب به فردی که نمی‌دونست کیه لعنتی فرستاد. متنفر بود از اینکه دوباره اون رو ببینه!
نامجون ادامه داد:
_ اگه بار قبل به حرف‌هام گوش می‌دادی کار به اینجا نمی کشید جیمین شی.

پسر قد کوتاه چشم‌هاش رو گرد و تک خنده تمسخر آمیزی کرد.
_  لعنت بهت! این چه توقعاتیه که تو داری؟ الان می خوای بگی آدم خوبی شدی و دنبال جبرانی؟! باشه چرت و پرت‌هات رو می‌شنوم چون نمی‌خوام بازم بیای و روزم رو خراب کنی.

پلک‌هاش رو محکم بست و سعی کرد حالا که فرصت حرف زدن داره طعنه هاش رو ندید بگیره.
_  خب حقیقتی که بازگو نشد رو می‌خوام بگم... سال آخر پدر من برای کار و بیزینسش قرار شد برن یه شهر دیگه اما این میون قرار نبود من باهاشون برم و مخالفتی نبود تا اینکه... تا اینکه فهمیدن من با جونگ‌کوکم و این رابطه تو خانواده ما ممنوع بود... اونا تهدیدم کردن و حتی مجبور به رفتن شدم. منِ احمق فقط نمی‌خواستم جونگ‌کوک از دوری و اذیتای پدرم آزار ببینه و به خیال خودم اون نقشه و کات کردن روش خوبی بود. من دوستش داشتم! فکر می‌کردم اگه طرد و ردش کنم به عنوان یه عوضی من رو زودتر فراموش می‌کنه و سر عشقم بهش این‌کارو کردم که زجر نکشه... هیچکس نمی دونه خودم چه زجر و دردی کشیدم. از جهنم برام بدتر بود که اون حرفا رو به جونگ‌کوک بزنم و اشکش رو در بیارم... اشتباه کردم... حماقت کردم و این رو وقتی فهمیدم که دیر شده بود... من بد اون رو خرد و دل‌شکسته کردم، من...

_ کافیه!
صدای کوبش دست جیمین روی میز حتی توجه بقیه افراد رو هم جلب کرد؛ اما اهمیتی براش نداشت...
با همون صدای بلندش در حالی که بغض داشت ادامه داد:
_ اگه واقعا یه عوضی بودی کمتر دلم می‌سوخت کیم نامجون! هیچ می‌دونی با این حماقت بچگانه‌ت چه بلایی سر جونگ‌کوک و من و خانوادمون آوردی؟! هیچ می‌دونی بعد تو افسردگی حاد گرفت؟! هیچ می‌دونی وقتی پدر و مادرش هم از دست داد، شد یه دوقطبی که هنوز که هنوزه فکر مرگ توی جونشه؟! پشیمونیِ تو سال‌های از دست‌رفته‌ی اون رو برنمی‌گردونه. شاید عامل تمام بدبختیاش تو نباشی اما بخش بزرگیش مربوط به توئه، مربوط به حماقتت!

نامجون که از شنیدن اون حقایق، بهت زده بود و باورش نمی شد، به سختی زبونش رو حرکت داد تا بهش بگن دروغه... بگن اشتباه شنیده!
_  چی... چی گفتی؟

جیمین از پشت میز بلند شد و همچنان تن صداش پایین نیومده بود:
_ آره درست شنیدی، اون یه بیمار دو قطبیه که همه چیزش رو از دست داده!
رو گردوند تا بیشتر از اون حال خرابش بدتر نشه...

Blue life S1 | CompletedWhere stories live. Discover now