بکهیون درحالیکه دراز کشیده بود و به یه نقطهی نامعلوم سقف خیره بود، در جواب سوالهای جینوو تمام تلاشش رو میکرد از زبوناش استفاده نکنه تا ته موندهی انرژیاش از بین نره.
تقریباً از وقتیکه چانیول اون بسته رو براش فرستاده بود، سه ساعتی میگذشت و بکهیون همهی چیزهای ممکن رو چک کرده بود و حالا داشت جینوو رو هم در جریان جزئیات اتفاقاتی که واقعاً پیش اومده بود میذاشت.
جینوو لبهای کوچیک و سرخاش رو برای چند لحظه توی دهناش جمع کرد و دوباره صورتاش رو بهسمت بکهیون چرخوند تا یه نتیجهگیری کلی از اتفاقات داشته باشه.
_ عام... یعنی الآن داری میگی بعد از اینکه چانیولشی اون چیزا رو گفت تا پدرش رو بیخیال پیگیری ماجرا بکنه و تو رسماً از روبرو شدن باهاش فرار کردی، همون شب متوجه میشه که تو برگشتی خونهی پدرت و عملاً از اون به بعد استاکت میکنه تا سر در بیاره چیکار میکنی؛ چون به پیامهاش جواب نمیدادی و بعد از یه مدت هم کلاً شمارهات رو عوض میکنی. وقتی هم که متوجه میشه از کره خارج شدی، میره سراغ رئیس پارک و پدرش هم به قولاش عمل میکنه و با دادن سهم چانیولشی از اموالش میذاره پسرش بالاخره بره دنبال زندگیاش.
_ کاملاً درسته...
_ و چانیولشی هم بیکار نمیشینه و متوجه میشه تو کجایی و داری چیکار میکنی و تصمیم میگیره بیاد شیکاگو و با دکتر جانسون ملاقات میکنه و در واقع دو تایی باهم نقشه میکشن تا هم تو رو توی روند درمان قرار بدن و هم به خودت بیارنت که فرار کردن رو تموم کنی...
_ یه همچین چیزایی...
بکهیون ضعیف جواب داد و بدن بیحسش رو روی تخت جابهجا کرد و نیمنگاه کوتاهی به صورت جینوو انداخت. دوستش انگشت شستاش رو به لب گرفت و چشمهاش رو باریک کرد.
_ کارشون هوشمندانه بوده اما نمیفهمم چرا همچین نقشهی عجیبی کشیدن...
_ از اول هم بهت گفتم جینوو این روانپزشکه خودش وِیرد ترین آدم جهانه اما به حرفم گوش نکردی... آخه کی برای بیمارش نقشه میکشه؟... میدونی من چند ماه رو بدون داشتن ددیایی که برم بین بازوهاش قایم بشم و شُل کنم، گذروندم؟ میدونی اون زن دیوونه چند ماه منو از داشتن ددیام محروم کرد؟ هر چهقدر بیشتر فکر میکنم، کمتر درک میکنم...
بکهیون با آرومترین و کمجونترین صدای ممکن توضیح داد... حتی توان اشک ریختن هم بهخاطر بدبختیاش نداشت انقدر که گیج و خسته بود.
جینوو روی صندلی جابهجا شد و یکی از دستهاش رو روی پشتی صندلی انداخت و راحتتر تکیه داد و به بکهیون خیره شد.
_ میدونی چرا دکترت این کار رو کرد؟ حس میکنم در واقع میخواست بهت ثابت کنه قدرت زنده موندن و خوب شدن رو داری... حتی اگه به قول خودت دیگه ددیایی نباشه که بری بین بازوهاش قایم بشی. یادت رفته روزای اول فقط یه آدم شکست خورده بودی که حتی درست نمیخوابید و غذا نمیخورد؟ اما این ماه آخر واقعاً دوباره خودت رو پیدا کرده بودی و داشتی تلاش میکردی به زندگیات سر و سامون بدی... تو جلسه آخر مشاورهات هم دکترت دوباره با واقعیت روبروت کرد و همونطور که باهم هماهنگ کرده بودن، چانیولشی دوباره سعی کرد وارد زندگیات بشه و تلاش کنه برات توضیح بده همه چیز فقط یه سوءتفاهم بوده...
YOU ARE READING
.• 𝙍𝙚𝙬𝙧𝙞𝙩𝙚 𝙏𝙝𝙚 𝙎𝙩𝙖𝙧𝙨 •.
Fanfiction💗﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🧸☁️𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜💖 🌸فیکشن : بازنویسی ستارهها 🌸وضعیت: کامل شده 🌸کاپل : چانبک، مینوو 🌸ژانر:فلاف، رمنس، ددی کینک، اسمات 💗﹌⃜﹌⃜﹌⃜𖥸🧸☁️𖥸﹌⃜﹌⃜﹌⃜💖 پارک چانیول کسیه که از نظر خودش و اطرافیانش از نوترون خالص تشکیل شده و چیزی تو این دنیا نمی تون...