🍼پارت دهم🍓

6K 1K 180
                                    

پوستر خوشگل این پارت رو بانی سوییتیم زحمت درست کردنش رو کشیده و من بعد از دیدنش جان به جان آفرین تسلیم کردم TT یه دنیا ممنون 😭😍💜🌸
و اینکه همون طور که توی یکی دو تا کامنت قول دادم، این پارت زودتر آپ شد پس ووت بدین :)💜

***

چانیول نفس عمیقی کشید و پشت فرمون نشست. عینک آفتابیش رو روی چشمش قرار داد و انگشت های بلندش رو بین موهاش لغزوند. با صدای رینگتون موبایلش به سختی از جیب جین تنگش خارجشش کرد و با دیدن اسم بکهیون فوراً تماس رو وصل کرد.
_ بله بکهیون؟
_ چانیول شی به نظر میرسه من مجبورم امشبو هم اینجا بمونم. مینو شی تماس گرفت و گفت پروازش از ژاپن به خاطر شرایط هوایی تاخیر داره و ممکنه آخر شب برسه.
_ اوه... من داشتم میومدم دنبالت. _ واقعاً متاسفم... همین یکی دو دقیقه پیش تماس گرفت. نمی تونم جینوو رو تنها بذارم.
_ مشکلی نیست بک. درک می کنم، پس این هیچ ایرادی نداره. یادتون نره به موقع غذا بخورین.
_ حتماً چانیول شی... من دارم قطع می کنم.
_ مواظب خودت باش.
صدای بوق پایان تماس توی گوشی پیچید و چانیول با ابروهای گره خورده به خیابون خلوت روبروش خیره شد.
بعد از ظهر همون روزی که با بکهیون بحث کرده بودن، جینوو با بک تماس گرفته بود تا بره پیشش. مینو قرار بود برای یه سفر سه روزه به ژاپن بره و از اونجایی هم که شرایطش وجود نداشت تا جینوو رو با خودش ببره و بیبیش هم نسبت به تنها موندن فوبیا داشت، این وظیفه ی بکهیون بود که توی همچین شرایطی کنار دوستش باشه.
و حالا هم سه روز بود که چان احساس می کرد یه چیز بزرگ توی زندگیش کمه و خالی بودن خونه ش انقدر توی ذوق می زد که تقریباً تمام ساعات روزش رو توی نمایشگاه ماشینش می گذروند تا به اون خونه ی سرد و خالی برنگرده... برگشتنش چه فایده ای داشت وقتی که زمانی که وارد خونه می شد صدای داد و هوارای بکهیون موقع بازی کردنش با ایکس باکسش به گوشش نمی رسید؟ یا هیچ کس نبود که با اون پاهای کوتاهش به سمتش بدوه و با یه لبخند شیرین بهش سلام کنه؟
اگه می خواست فقط یه کم با خودش صادق باشه، باید اعتراف می کرد دلش برای بکهیون تنگ شده... خیلی هم تنگ شده، در حدی که حس می کرد عملاً داره به جینوو حسادت می کنه که سه روزه بکهیون رو کنار خودش داشته!
کی انقدر وجود بک توی زندگیش حیاتی شده بود و قلبش به خاطر فقط سه روز ندیدنش با دلتنگی توی سینه ش فشره می شد؟ نمی دونست!... ولی اینو مطمئن بود که تا فردا رو لحظه شماری می کنه تا زودتر کوچولوش رو به خونه ش برگردونه.
قبل از این که فرصت داشته باشه ماشینو روشن کنه، دوباره صدای زنگ موبایلش متوقفش کرد و این دفعه با ظاهر شدن عکس سویون روی صفحه، پلک سنگینی زد و تماس رو وصل کرد.
_ سویون... سلام.
_ اوه چانی چه خوب که سریع جواب دادی همیشه باید کلی بهت زنگ میزدم.
_ چیزی شده؟
_ می خوام ببینمت... باید باهم صحبت کنیم.
_ مشکلی نیست بیرونم. فقط کجا ببینمت؟
_ همون کافه ای که همیشه میریم.
_ تا نیم ساعت دیگه اونجام.
بدون این که منتظر چیز دیگه ای بمونه تماس رو قطع کرد و به سمت کافه راه افتاد.
نمی دونست سویون می خواد در مورد چی صحبت کنه اما امیدوار بود هر کوفتی که هست یه بحث حوصله سربر نباشه چون دلتنگی برای همخونه ی کوچولوش حسابی به اعصابش فشار اورده بود و فقط به یه تلنگر کوچیک احتیاج داشت تا کاری کنه که سویون تاوانش رو پس بده.
با رسیدنش به کافه ی مورد نظر، ماشینش رو یه جای مناسب پارک کرد و به طرف در چوبی سبز رنگ رفت. با هل دادنش وارد شد و سعی کرد سویون رو توی فضای نیمه تاریک و خلوت کافه پیدا کنه.
دوست دخترش با صدای لولای در که حضور کسی رو اعلام می کرد، سرش رو بالا اورد و با دیدنش لبخند زد و با دست اشاره کرد که به سمتش بره.
چانیول یقه ی کتش رو مرتب کرد و به سختی تلاش کرد لبخند روی لب هاش بنشونه. صندلی قدیمی رو عقب کشید و نفسش رو بیرون داد.
_ متاسفم که منتظرت گذاشتم... توی یکی از خیابونا تصادف شده بود و راه بسته بود.
_ مشکلی نیست چانی... چیزی می خوری؟
_ مثل همیشه... امریکانو.
سویون بازم لبخند زد و به باریستا گفت یه لاته و یه امریکانو براشون آماده کنه.
تا زمانی که سفارششون آماده شد، توی سکوت روبروی هم نشستن و به میز چوبی مقابلشون خیره شدن. چندین سال رابطه اون قدری تاثیرگذار بود که هر دو شون بدونن الآن وقت حرف زدن نیست.
چانیول هیچ ایده ای در مورد چیزی که می خواد بشنوه نداشت... این که سویون برای اولین بار توی حرف زدن تردید می کرد، حس ناآشنایی رو بهش منتقل می کرد که مطمئن بود هر چی که هست، خوب نیست.
بعد از این که سفارش هاشون روی میز قرار گرفت، سویون دستش رو دور ماگش حلقه کرد و نگاه پر از حرفشو به چشم های دوست پسرش دوخت.
_ دارم واسه رفتن به امریکا اپلای می کنم...
نگاه چانیول که تا اون لحظه قفل روی لیوانش بود، به سرعت بالا اومد و با چشم های گشاد شده به لبخند ریلکس دختر مقابلش خیره شد.
_ چی... چی داری میگی؟ این چیزیه که الآن باید بشنومش؟
_ چانیول من فکر می کنم تو این مدت انقدر از هم دور شدیم که من حتی یه فرصت مناسب هم پیدا نکردم تا در موردش باهات حرف بزنم... می دونی که چندین ساله آرزوم اینه که توی دانشگاه هاروارد فلسفه بخونم. بالاخره دارن پذیرشم می کنن و امروز فکر کردم واقعاً وقتش رسیده که در جریانت بذارم.
چانیول عصبی خندید و دستی بین موهاش کشید.
_ تازه "فکر" کردی وقتش رسیده؟ من دوست پسر کوفتیتم سویون!! خیلی یهویی تصمیم می گیری بری یه کشور دیگه و من بعد از این که تو همه ی کارای رفتنت رو انجام دادی باید متوجه بشم!! این چیزی که بینمونه رو دقیقاً چی می بینی؟ واسه سرگرمی باهمیم یا یه همچین چیزایی؟ مسخره ست...
_ چانیول میشه ادای آدمایی رو در نیاری که براشون مهمه؟ چند ساله باهمیم و من واقعاً می تونم ادعا کنم بزرگت کردم!! چانیولی که من می شناختم بعد از شنیدن این حرف ها باید شبیه یه پاپی زخمی توی بارون می شد چون منو دوست داشت... ولی حدس بزن الآن چی می بینم؟! یه پوزخند کوفتی روی لبته و حتی تأسف هم تو چشم هات دیده نمیشه چان! امیدوارم متوجه این بشی... ولی من بچه نیستم. خیلی خوب می تونم احساساتت نسبت به خودم رو درک کنم و الآن دیگه کاملاً می دونم مثل قبل نیستن. تو وقتی برای ادامه ی داستانمون هیجانی نداشته باشی من حتی اگه بخوامم نمی تونم به ادامه دادنش اصرار کنم... بیا... بیا بهم بزنیم چانیول.
سویون به سختی جمله ای که همیشه ترس بیان کردنشو داشت به زبون اورد و نگاهشو به میز دوخت... دلش نمی خواست تو این لحظات به چشم های چانیول نگاه کنه، نه به خاطر خجالت یا همچین چیزایی، فقط می ترسید با ندیدن کوچکترین اثری از ناراحتی توی چشم های دوست پسرش بیشتر از این خرد بشه و احساس شکست کنه.
چانیول به سختی لب هاشو از هم فاصله داد و زمزمه کرد: چی... چی داری میگی سویون؟ یعنی چی بهم بزنیم؟
چند لحظه سکوت بینشون برقرار شد و سویون نگاهشو به سمت دیگه ی کافه منتقل کرد.
_ فقط... بیا مسیرمون رو جدا کنیم. چانیول از کوچیک ترین رفتارات متوجه میشم دیگه میلی به ادامه ی رابطه مون نداری... نمی دونم چی شد و چه جوری شد که به اینجا رسیدیم. شاید من خیلی درگیر فعالیت های اجتماعیم شدم و حواسم از رابطه مون پرت شد... شایدم تو از این همه یه تنه بار همه چی رو به دوش کشیدن خسته شدی و فکرت درگیر کس دیگه ای شده. مهم نیست کی مقصره یا کوتاهی از کدوممون بوده... فکر می کنم دکترا از رابطه مون قطع امید کردن...
سویون تلخ و بی صدا خندید و جرعه ی کوچیکی از لاته ی مقابلشو نوشید.
چانیول نفس عمیقی کشید و موهاش رو چنگ زد... حق با سویون بود و حتی نمی تونست بگه متاسفه و به همین خاطر احساس شرمندگی داشت خفه ش می کرد... ولی کی کنترل کامل احساسش رو به دست داشت که اون نفر دوم باشه؟
بعد از یه سکوت طولانی مدت سویون ماگش رو روی میز قرار داد و کیف شنلش رو برداشت و ایستاد. تلاش کرد لبخند بزنه و در حالی که هنوزم از نگاه چانیول فرار می کرد گفت: نمی خوام مجبور به حرف زدنت کنم چون خودمم حس کردم چیزی برای گفتن نداری. من که همه چیز بینمون رو تموم شده می بینم و فقط می تونم بگم ممنون که این همه مدت همه جور اخلاقمو تحمل کردی... امیدوارم بابت هیچی عذاب وجدان نداشته باشی چون دارم با میل خودم تمومش می کنم نه این که رفتارات وادار به این کارم کرده باشن. واست آرزوی بهترین ها رو می کنم...
نگاه چان بالاخره تونست نگاه سویون رو گیر بندازه... چشم هاش پر از حرف بودن اما دختر مقابلش نمی تونست بین اون همه احساسات درهم و برهم توی اون چشم های درشت مشکی متوجه چیز خاصی بشه...
چانیول تلاشی برای نگه داشتنش نکرد و این سخت ترین کار دنیا بود که به خودش اعتراف کنه یه جایی اون تهِ تهِ دلش امیدوار بود چانیول ازش بخواد که نره... این واضحاً نشون می داد همه چیز بینشون به پایان رسیده و هیچی قابل برگشت نیست.
بغضی که داشت راه تنفسش رو می بست، سخت تر از یه سیب درسته قورت داد و بازم احمقانه لبخند زد... نمی خواست توی آخرین دیدارشون حس بدی به پسری بده که عاشقش بود.
نفسش رو رها کرد و زمزمه کرد: من دیگه میرم... باید به دفتر وکیلم سر بزنم.
و ثانیه ی بعد تنها کسی که روی صندلی های کافه نشسته بود، پسر گیج و سردرگمی بود که حتی مطمئن نبود باید چه احساسی داشته باشه...
***
_ جینوو لطفاً به مینو شی بگو این مایع دستشویی تون رو عوض کنه. سفید و کِرِم داره و حس عجیبی میده... انگار یکی تو دست آدم به کام میرسه!!
جینوو ریز و بی صدا خندید و گردن کشید تا از در نیمه باز دستشویی چهره ی در هم رفته ی دوستشو که مشغول شستن دست هاش بود ببینه.
_ میگم بکی تا حالا پیش اومده ذهنت سمت چیزایی بره که ربطی به مسائل جنسی نداشته باشن؟ هر چیز با ربط و بی ربطی رو به اونا ربط میدی!
بکهیون در حالی که دست هاش رو با حوله خشک می کرد، از دستشویی بیرون اومد و به بینی دکمه ایش چین داد.
_ فکر نمی کنم... معمولاً ذهنم همیشه همون حوالی میچرخه!
جینوو با تأسف سر تکون داد و خندید. دوستش یه کم زیادی دیوونه بود.
بکهیون دو قدم فاصله بین خودش و دوست رو طی کرد و بالای سرش ایستاد.
دوست کوچولوش روی کارپت شیری رنگ کف اتاقش نشسته بود و با دقت خاصی روی برگه های دفتر روبروش استیکرهای خرسی می چسبوند.
با کنجکاوی کنار جینوو نشست و در حالی که اخم ظریفی کرده بود پرسید: داری چی کار می کنی؟
_ کنار کارهای خوبی که کردم استیکر خرس خوشحال می چسبونم. این برای وقتاییه که ددی خونه نیست تا خودش به کارهایی که باید انجام بدم، نظارت کنه! مثلاً اینجا رو نگاه کن... من امروز شیر خوردم، بعد از ناهار مسواک زدم، تکالیف مدرسه م رو انجام دادم، یه چرت کوچولو توی بعد از ظهر داشتم که همه ی اینا خوبن پس من اجازه دارم یه استیکر کنارش بچسبونم. اما چون حوصله نداشتم دوش نگرفتم پس اجازه ندارم چیزی کنارش بزنم. ممکنه به خاطرشم تنبیه بشم که این یکی دیگه بستگی به مود ددی مینو داره... ولی خب اون سونگِ بندانگشتیِ فرصت طلب کسی نیست که فرصت تنبیه کردن منو از دست بده.
جینوو با لب و لوچه ی آویزوون گفت و چشم های گرد و مظلومشو به صورت بک دوخت.
دوستش با حالت چندشی صورتش رو جمع کرد. قیافه ش تو اون لحظات واقعاً عجیب به نظر می رسید.
_ چه قدر لوس...
در لحظه حالت عجیب چهره ش جاشو به یه لبخند درخشان و مستطیلی داد و ادامه داد : ولی شیرین... حالا اگه همه ی کاراتو درست انجام داده باشی چی؟ ددیت همون قدر که واسه تنبیه مشتاقه توی تشویقم دست و دل باز هست؟
_ اوهوم... هم اون هر دوشو دوست داره هم من.
_ با چیا تشویقت می کنه معمولاً؟
جینوو با حالت بانمکی نوک انگشت شستش رو مکید و برای چند ثانیه ی کوتاه به سوال بکهیون فکر کرد.
_ خیلی چیزا... تشویق های مورد علاقه ی من و ددی چیزایی هستن که به تو ربطی ندارن و معمولی هاشون می تونن یه دیت سوپر رمانتیک یا خرید یه بازی جدید واسه ایکس باکس من باشن.
بکهیون به خاطر بخش اول حرف دوستش بهش چشم غره رفت و بعد گفت: خب حالا که تشویق هاش انقدر هیجان انگیزن، چرا نمی خوای بیشتر داشته باشی؟ فقط کافیه الکی چند تا استیکر جلوی بعضی کارهای خوبی که انجام ندادی بچسبونی!! مینو شی که واقعاً این جا نبوده که چک کنه تو اونا رو انجام دادی یا نه!!
پسر مو فرفری بهت زده دست های کوچیکش رو روی دهنش گذاشت و چشم های گرد ش گشاد شدن.
_ هییییع!! می فهمی داری چی میگی بکهیون؟ اشتباه ترین کاری که یه بیبی می تونه انجام بده، دروغ گفتن به ددیشه! این بزرگ ترین نقض قانون ممکنه... حتی اگه اشتباه ترین کار دنیا رو انجام دادی فقط باید راستش رو به ددی بگی... اون تصمیم میگیره که باید باهات چی کار کنه. صداقت مهم ترین بخش رابطه بین ددی و بیبیه حتی اگه بدترین کار دنیا رو هم انجام داده باشن.
بکهیون با کلافگی موهای لخت ریخته روی پیشونیش رو بهم ریخت و به شکم روی کارپت پرز بلند دراز کشید.
_ میدونی جینوو... این که با ددیت کاملاً صادق باشی و کوچیک ترین دروغی نگی، در عین جذاب بودن اعصاب خرد کنه... چه طوری بگم؟... در واقع یه بخش از روحم دلش یه ددی می خواد که کوچکترین کارهام رو کنترل کنه و تماماً بهش تعلق داشته باشم، یه بخش دیگه که اون قسمت شیطانی و سرکشه بازم دلش یه ددی می خواد ولی یه ددی که بیشتر حکم یه برده رو داشته باشه!
جینوو بازم شیرین خندید و ضربه ی آرومی به پیشونی بک زد.
_ در هر صورت لیتلی بکهیون و نمی تونی جلوش رو بگیری... فقط مسئله اینه که یه کم زیادی شیطونی. درست برعکس من... این دیگه بستگی به ددی آینده ت داره که بیبی بوی شیطون دوست داشته باشه یا نه. در مورد عجیب با اعصاب خردکن بودنش... این حقیقت وجودی توعه بک! تو نیاز داری که کنترل شی، پس اجازه میدی یه شخص خاص کنترلت کنه. بیرون از خونه و وقتایی که پیش ددیت نیستی می تونی یه پسر مستقل باشی که روابط اجتماعی گسترده داره و حتی می تونی کارفرمای چند صد نفر باشی. این که کنترلت رو دست کاپت بدی به این معنی نیست که توی جامعه هم کاملاً محدود شدی.
با صدای زنگ در صحبت جینوو نصفه موند و ابروهاش زیر چتری های فرفریش بالا رفتن.
_ ددی مینو رسید؟ آخرین باری که باهاش صحبت کردم گفت حدودای 11 میرسه. الآن تازه ساعت هشته!
بکهیون لب و ابروش رو بالا داد و شونه بالا انداخت.
دوست ریزه میزه ش به طرف در رفت و بعد از چند لحظه صدای متعجبش توی فضای خونه پیچید.
_ بکهیون... چانیول شی اومده!
_ چی؟!!!
_ دارم میگم چانیول شی اینجاست!
_ منتظر چی هستی پس؟ بازکن درو.
بکهیون با تعجب زیادی جواب جینوو رو داد و به سرعت ایستاد تا به سمت در ورودی بره. واقعاً کنجکاو بود بدونه چانیول اینجا چی می خواد چون انتظار داشت فردا صبح بیاد دنبالش.
صدای بوق های سنسور در ورودی پیچید و چانیول ماشینش رو توی پارکینگ بزرگ خونه ی ویلایی مینو پارک کرد.
از پله های سفید و مرمر جلوی در بالا رفت و زنگ طلایی کنار در رو فشار داد و ثانیه ی بعد چهره های متعجب و کیوت بکهیون و دوستش مقابلش قرار گرفته بود.
_ اوه چانیول شی...
بکهیون مبهوت زمزمه کرد و چانیول برای نشوندن یه لبخند خسته روی لب هاش خیلی سخت تلاش کرد.
_ می تونم بیام داخل؟
پسر کوچیکتر با شنیدن صدای بم و خسته ی چانیول، فقط بدون حرف کنار رفت و ابروهاش بیشتر روی پیشونیش بالا رفتن. در خونه رو به آرومی بست و قبل از این که دنبال چانیول وارد سالن نشیمن بشه، رو به جینوو لب زد : به نظرت این جا چی می خواد؟
این دفعه نوبت جینوو بود که شونه بالا بندازه.
بک وارد سالن نشیمن شد و چانیول رو مشغول تماشای قاب عکس های جینوو و مینو روی دیوار پیدا کرد.
چان به سمت بکهیون و دوست کوچولوش چرخید و با حالت معذبی مشغول خاروندن ابروش با انگشت اشاره ش شد.
_ متاسفم که این موقع اومدم.
آروم زمزمه کرد و نگاه زیرچشمیش رو به صورت کنجکاو پسرهای مقابلش دوخت.
جینوو زودتر به خودش اومد و در حالی که لبخند گرمی می زد جواب داد : اوه نه لطفاً این جوری نگید... هیچ مشکلی نیست. فقط شام خوردین؟
چانیول با احساس پیچش معده ش بزاق دهنش رو قورت داد و صورتش رو کمی جمع کرد.
_ راستش نه هنوز...
جینوو لبخند درخشانی تحویلش داد و به سرعت گفت : پس من براتون یه رامن تند سریع و خوشمزه آماده می کنم... اون قدری دست پختم خوب هست که تضمین کنم بعد از خوردنش راهی بیمارستان نشین.
جینوو با خنده اضافه کرد و تلاش کرد احساس معذب بودن چانیول رو از بین ببره و پسر بزرگتر هم خنده ی بی صدا و آرومی تحویلش داد.
همون طور که به سمت آشپزخونه می رفت، دوستش هم مثل یه پاپی گمشده و سردرگم دنبالش راه افتاد و مجبورش کرد بچرخه و بهش چشم غره بره.
_ تو دیگه چرا دنبال من راه افتادی بک؟! اگه همین جوری تنهاش بذاری احساس بدی بهش دست میده.
آروم و حرصی گفت و بکهیون رو هل داد تا برگرده پیش چانیول.
دوستش مثل یه توله سگ احمق پلک زد و جواب داد : چرا باید برم پیشش؟ برات که تعریف کردم چه اتفاقی بینمون افتاده... اگه کنار هم باشیم فقط معذب تر میشه!
جینوو چشماشو چرخوند و تو صورت بک براق شد ولی تلاش کرد ولوم صداش رو همچنان پایین نگه داره.
_ احمقی چیزی هستی هیون؟! ندیدی قیافه ش چه طوری بود؟ به نظر میومد از چیزی ناراحته پس الآن تنها کاری که باید بکنی اینه که بری پیشش و منو راحت بذاری تا یه چیزی واسه شامش آماده کنم.
جینوو با یه چشم غره ی دیگه بکهیون رو تنها گذاشت و بک هم فقط چند لحظه بی حرکت توی کریدور منتهی به آشپزخونه ایستاد.
چندتا نفس عمیق کشید و قدم های آرومش رو به سمت سالن نشیمن کشوند.
چانیول هنوز مشغول تماشای قاب عکس ها بود و با احساس حضور بکهیون درست پشت سرش با لبخند زمزمه کرد: عکس های خوشگلی ان...
_ حالت خوبه چانیول شی؟
بکهیون بی توجه به جمله ش به آرومی ازش پرسید و چان احساس کرد اگه کاری که می خواد رو الآن انجام نده، درست همین جا وسط خونه ی مینو جونش رو تقدیم فرشته ی مرگ می کنه.
پلک سنگینی زد و به عقب چرخید... دست های بلندش به نرمی دور تن بک حلقه شد و پاپیش رو خیلی آروم بغل کرد و چونه ش روی شونه ی کوچیک بکهیون قرار داد. همون طور که بینیشو بین موهای نرمش فرو برده بود، زمزمه کرد : الآن خوب شد...
تنها کاری که بکهیون توی اون لحظات قدرت انجامش رو داشت، شوکه پلک زدن بود... نفسش توی سینه ش حبس شده بود در حالی که بین هزار تا کاری که انتظار داشت چانیول توی اون لحظه انجام بده، بغل کردنش هزار یکمی هم نبود.
صورتش رو کمی چرخوند و با دیدن چهره ی پر از آرامش چانیول نفسش رو رها کرد... دستش بی اختیار بالا اومد و چند تا ضربه ی آروم و دلداری دهنده به کمر چانیول کوبید. نمی دونست روزی که چان پشت سر گذاشته چه قدر پرتنش بوده ولی خب مسلماً از این بغل اصلاً ناراضی نبود. چانیول چونه ش رو جا به جا کرد تا جای راحت تری قرار بگیره و با همون چشمای بسته گفت: نمی دونی چه قدر به بغل کردنت احتیاج داشتم... الآن دیگه واقعاً حس می کنم همه چی خوبه.
ابروهای بکهیون بازم بالاتر رفتن ولی اجازه داد چانیول آرامشی که می خواد رو پیدا کنه.
بعد از چند دقیقه ی طولانی که چانیول حسابی چلوندش و بین موهاش نفس کشید، بالاخره با لبخند ازش جدا شد و بدون این که هیچ توضیحی بده، به طرف کاناپه رفت و روش لم داد و پلک هاش روی هم افتادن.
بک با صورت مچاله شده جای چونه ی استخوونی چان رو روی سرشونه هاش ماساژ داد و بی سر و صدا روی کاناپه ی تک نفره ی گوشه ی سالن نشست.
هیچ ایده ای نداشت چرا چانیول این جوری رفتار می کنه... سه روز پیش خیلی ساده اعترافشو ندید گرفته بود و ردش کرده بود و امروز سر و کله ش اینجا پیدا شده بود و بی هوا کلی بغلش کرده بود!
دلش می خواد سوال "وات د فاک اینجا چه خبره؟" رو فریاد بزنه اما خودش رو کنترل کرد و فقط لب هاشو توی دهنش کشید.
تا وقتی که جینوو کاسه ی رامن تند خوش عطرش رو روی میز نذاشت، چانیول توی سکوتی که فقط توسط صدای عقربه های ساعت شکسته می شد، روی کاناپه نشست و چشم هاش رو بست.
با قرار گرفتن کاسه رامن روی میز غذاخوری گوشه ی سالن، سنسور های بینی چانیول فعال شد و چشم هاش رو به سرعت باز کرد. حالا که آرامش توی همه ی رگ هاش تزریق شده بود، می تونست با اشتهای کامل همه ی غذایی که اون پسر کوچولو براش درست کرده بود رو بخوره.
جینوو با لبخند ازش خواست پشت میز بشینه و خودشم به طرف بکهیون رفت تا پیش اون بشینه.
بک بالاخره جویدن گوشه ی ناخن شستش رو متوقف کرد و بعد از انداختن یه نگاه گوشه چشمی به چانیول، لب زد: جینوو نمی دونم واقعاً چشه!! یهویی بغلم کرد و کلی چلوندم.
چشم های دوستش برق زدن و با هیجان بازوش رو به بازوی بک کوبید.
_ یعنی واقعاً نفهمیدی؟ خنگولگ دلش برات تنگ شده.
بک به سختی تلاش کرد جلوی تشکیل نیشخند ذوق زده ش رو بگیره و ضربه ی جینوو رو با بازوش جواب داد.
_ دلتنگ شدن دیگه چیه؟ کم چرت و پرت بگو.
جینوو هیجان زده روی باسن کوچیکش بالا و پایین پرید و نگاه کوتاهی به چانیول انداخت که با آرامش مشغول انتقال دادن رشته ها با چاپستیک به دهنش بود.
_ دارم جدی میگم!! به همین زودیا پیشنهادت رو قبول می کنه. بهت قول میدم.
بکهیون دیگه واقعاً نتونست جلوی لبخندش رو بگیره و فقط با هیجان و خجالت سرشو توی یقه ش فرو برد.
تا وقتی که مینو از فرودگاه به خونه اومد، جینوو و بکهیون مشغول کامل کردن تکالیفشون شدن و چانیول هم خودش رو با گوشیش سرگرم کرد و به حرف هایی که قصد داشت به بکهیون بگه فکر کرد... فرار کردن از رابطه ای که در حد مرگ می خواستش دیگه شدنی نبود و حالا که می تونست با قاطعیت اعلام کنه که یه پسر 25 ساله ی سینگله، می تونست در مورد پیشنهاد بکهیون عمیق تر فکر کنه.
کنار اومدن با کینکش سخت بود ولی شدنی بود... و کاملاً به این نتیجه هم رسیده بود که این چیزیه که خوشحال نگه ش می داره.
علاوه بر این که واقعاً به اون کوچولوی تخس علاقه مند شده بود (چون به خاکستر امواتش می خندید اگه می گفت استریته)، رفتن تو رابطه ای که هر دو تا شون در موردش به یه رضایت تقریباً صد در صدی رسیده بودن، بیشتر از حد تصور هیجان انگیز بود و چانیول واقعاً می خواست ددی شدن رو با اون موجود خوردنی که حسابی تو دلی و خواستنی بود، تجربه کنه...
با فکر کردن به همین چیزا برای چانیول، عقربه ها مسیر رسیدنشون به عدد یازده رو طی کردن و مینو بالاخره از سفر برگشت.
با دیدن چانیولی که از چهره ش می بارید فقط منتظره تا دست بکهیون رو بگیره و به سمت خونه شون پرواز کنه، نیشخند رو لب هاش نشسته بود و به بیبی خودش که حسابی این سه روز دلتنگش شده بود، با چشم علامت داده بود که کار توت فرنگی کوچولو تمومه و به امید خدا دوستش از همین امشب ددی دار میشه!!
و چهل پنج دقیقه بعد، بعد از تشکر مینو از بکهیون بابت این سه روز و گپ زدن کوتاهش با چانیول، چان و همخونه ی فسقلیش توی ماشین نشسته بودن و بکهیون همون طور که لبش رو می جوید و گوشه چشمی نیم رخ بی نقص چانیول رو زیر نور چراغ های زرد رنگ خیابون می پایید، با خودش دو دو تا چهار تا می کرد که سوالش رو مطرح کنه یا نه؟ هم دلش نمی خواست الکی خودش رو امیدوار نگه داره و هم می ترسید که جوابی که از چانیول می شنوه، اون چیزی نباشه که دلش می خواد... ولی بالاخره تصمیم گرفت بپرسه چون یه احمق ترسو نبود.
_ چانیول شی؟
پسر کنار دستش رو به آرومی صدا زد و منتظر موند توجه ش رو جلب کنه.
_ بله؟
_ میگم... چرا امشب اومدی دنبالم؟ می تونستی فردا صبح بیای.
_ دلت می خواست اونجا بمونی؟
_ نه فقط... همین جوری پرسیدم.
چانیول با آرامش و یه مکث چند ثانیه ای راهنما زد و فرمون رو چرخوند. نگاه گرمی با چاشنی لبخند تحویلش داد و بدون نگرانی گفت: دلم نمی خواست وقتی خونه نیستی برگردم اونجا... به اندازه ی کافی این سه روز که نبودی کسل کننده و مزخرف بود. دوست نداشتم یه شب دیگه هم بهش اضافه بشه.
بکهیون خیلی ناگهانی به شکم نرمش چنگ زد... احتمالاً این بهترین راهی بود که می تونست جلوی پروانه های به پرواز در اومده ی اون تو رو بگیره!! :)
لب هاش رو توی دهنش کشید تا لبخندش رو بخوره و در عوض چانیول با دیدن چهره ی بامزه ی پاپی کنارش به گوشه ی لب هاش اجازه ی بالا رفتن داد.
چه طوری همه چی در مورد بکهیون تا این حد شیرین بود؟ نمی دونست... ولی هرطور که بود خیلی باهاش حال می کرد و واقعاً می خواست اون کوچولو رو تا ثانیه ی آخر عمرش روی پاهاش بنشونه و لپای نرمشو بوسه بارون کنه.
هر دو شون متوجه نشدن کی رسیدن، کی از ماشین خارج شدن و کی با آسانسور به طبقه ی 26 م رفتن... ذهن چانیول دوباره درگیر حرف هایی شده بود که همین امشب قصد بیان کردنشون رو داشت و بکهیون هم مشغول کنترل پروانه های بی شعوری بود که انگار همگی مست کرده بودن و تو دلش پارتی راه انداخته بودن!
پروانه هم اینقدر بی جنبه آخه؟ -_- دو تا جمله ی معمولی بود بابا!
بک توی ذهنش به اون پروانه های زبون نفهم تشر رفت ولی به نظر می رسید مست تر از اونن که چیزی از حرف هاش متوجه بشن.
چانیول با گیجی رمز در رو وارد کرد و روفرشی های بکهیون رو از توی جاکفشی برداشت و جلوی پاهاش مرتب کرد.
هر دو شون بی حرف وارد اتاق هاشون شدن و چانیول بعد از این که لباس های راحتیش رو پوشید، از اتاق بیرون اومد و روی کاناپه های نشیمن نشست. چشم های منتظرش تا وقتی که بکهیون با ست پیژامه آبی خرسیش از اتاقش بیرون اومد، به طرف آشپزخونه رفت و ماگ بزرگش رو با شیر پر کرد، دنبالش کردن و قبل از این که همخونه ش با شیر قبل از خوابش سرگرم بشه، به خودش اومد و با صدا زدنش دست بک که داشت ماگ رو به لب هاش نزدیک می کرد، توی هوا متوقف کرد.
_ بک میشه چند لحظه بیای اینجا؟ می خوام یه چیزی بهت بگم.
بکهیون چندتا پلک متوالی زد و ماگ رو به آرومی روی کانتر قرار داد. قدم های کوچیکش رو به سمت چانیول برداشت و درست مقابلش با یه فاصله ی یک قدمی قرار گرفت.
چان لبخند زد و مچ دستش رو به نرمی کشید تا جلوتر بیاد.
_ ممکنه از پرنس کوچولومون خواهش کنم یه جای خیلی خیلی راحت بشینه و به حرف های من گوش کنه؟
چان با شیطنت پرسید و بکهیون ناخودآگاه یه ابروش رو بالا انداخت.
_ همون جای قبلی؟!
_ درست همون جا!
چانیول با اطمینان جوابش رو داد اما می تونست به راحتی تردید توی چشم های بکهیون رو ببینه. اجازه داد خودش تصمیم بگیره و وقتی وزن بدن سبک بک رو روی رون هاش احساس کرد، لبخندش عمیق تر شد.
خودش رو جلو کشید تا پاهای بکهیون پشت کمرش حلقه بشن و دست های ظریف پسر توی بغلش تیشرت رو چنگ زدن و با چشم های منتظر بهش خیره شد.
چانیول با آرامش کمر بکهیون رو نوازش کرد و نگاهش رو به اون مردمک های رنگ شب قفل زد.
_ امروز بعد از ظهر با سویون کات کردم... قصد داشت برای ادامه تحصیل اپلای کنه و منم سعی نکردم جلوش رو بگیرم.
_ چی...
بکهیون با یه مکث طولانی لب زد و سعی کرد توی چشم های درشت چانیول دنبال صداقت بگرده و خیلی راحت پیداش کرد... انقدر شوکه شده بود که حتی نمی تونست درست حرف چانیول رو هضم کنه.
_ خب در واقع اگه بخوام ساده تر بگم... باید بگم که... بازم اجازه دارم رو پیشنهادت فکر کنم؟
چانیول با لحن جذابی پرسید و چال روی لپش انقدر بوسیدنی تو چشم بکهیون اومد که اون فقط دندون هاشو روی هم فشار داد تا لپ چان رو گاز نگیره.
" این لعنتی زیادی شیرینه و برای قلبم خطرناک به نظر میرسه."
با خودش فکر کرد و به نگاه کردن به چانیول شبیه یه احمق ادامه داد.
نوازش دست های بزرگ و گرم چانیول از روی پارچه نازک پیژامه ش انقدر آرامش بخش بودن که مطمئن نبود تا چند لحظه ی دیگه خوابش نمیبره.
_ نمی خوای جوابمو بدی؟ اجازه ش رو دارم؟ فکر می کنم این چیزی باشه که هر دو مون براش مشتاقیم این طور نیست؟ می خوام قبول کنی دوست پسرم بشی و یه رابطه ی رمنس داشته باشیم بک... یه چیزی بیشتر از اینی که الآن هست. کینک هم این وسط کلیت ماجرا رو تغییر نمیده چون واقعاً بهت علاقه دارم... ولی خب همون طور که هم تو می خوای و هم من اینو می خوام، پس فانتزی رابطه مون قراره یه کم متفاوت باشه. با همه ی اینا... قبولش می کنی؟
لحن چانیول انقدر محکم و پر اطمینان بود که بکهیون می تونست قسم بخوره تو اون لحظه ثانیه ای برای پذیرفتنش به شک نیفتاد. اصلاً این چیزی بود که از همون روز اول می خواستش پس تردید پیدا کردن واقعاً مسخره بازی بود!
پلک زد تا رطوبت ضعیف چشم هاش که تحت تاثیر احساساتی شدنش بود از بین بره و سرشو توی سینه ی پهن چانیول پنهان کرد.
_ واقنی واقنی براش مشتاقی؟ یا فقط به خاطر اینه که حس آدمای رها شده ی بدبخت به من دست نده؟
_ نه بکهیون... به لطف خودت متوجه چیزی که از یه رابطه می خوام شدم و همون طور که گفتم دوستت دارم عزیزم. یه دوست داشتن واقعی فارغ از این که قراره هر کدوممون رول بریم. اگه این جوری خوشحالتریم پس باید انجامش بدیم.
بکهیون که تقریباً داشت تبدیل به یه ابر صورتی اکلیلی می شد، صورت خواب آلودش رو به سینه ی چانیول مالوند و زمزمه وار گفت : پس من از فردا "ددی" صدات میزنم...

To Be Continued...

.• 𝙍𝙚𝙬𝙧𝙞𝙩𝙚 𝙏𝙝𝙚 𝙎𝙩𝙖𝙧𝙨 •.Where stories live. Discover now