🍼پارت نهم🍓

5.8K 1K 115
                                    

پوستر خوشگل این پارت از طرف ریدر سوییتیم kitexo *~*
واسه اون عکس پایین سمت چپ که بک دست خرگوشه رو گرفته مردم من 😍😭✨

***

با طلوع خورشید ، نور خودش رو از لای حریر نازک پنجره ی اتاق بکهیون عبور داده بود و مستقیم توی صورت چانیول می تاپید . پسر قد بلند توی عالم خواب و بیداری اخم کرد و نوک بینیش رو خاروند .
تا جایی که یادش میومد تخت خوابش جایی از اتاقش قرار گرفته بود که نور خورشید صبحگاهی بهش نمی تاپید پس چرا الآن احساس می کرد زیر پلک های بسته ش به خاطر تابش نور نارنجی شده ؟
پلک های پف کرده ش به آرومی از هم فاصله گرفتن و با دیدن محیطی که به بیدار شدن درش عادت نداشت و گوله ی نرم و کوچیکی که توی بغلش گم شده بود ، ابروهاش کم کم بالا رفتن و به محل رویش ریشه ی موهاش رسیدن !
همخونه ی کوچولوش توی بغلش وول خورد و برای این که نور خواب شیرینش رو بهم نزنه ، سرش رو بیشتر به سینه ش چسبوند و ناله ی آرومی کرد . موهای نرم و خوش بوش صورت و بینی چانیول رو قلقلک می داد و همین باعث شد پسر بزرگتر فین فین آرومی کنه و کمی عقب بره .
چند تا پلک تند تند و پشت سر هم زد تا شرایطو درک کنه و یادش بیاد چرا این جا خوابیده ... کم کم ویندوز مغزش بالا اومد و اتفاق های دیشب به آرومی جلوی چشمش رنگ گرفتن . چشم هاش به سرعت گشاد شدن و دستش رو روی لب هاش گذاشت ... واقعاً دیشب بکهیون رو بوسیده بود ؟
تلاش کرد حلقه ی دست های بکهیون رو از دور کمرش باز کنه و رو تختی گربه ای رو به آرومی کنار زد و تقریباً به طرف در فرار کرد . با خارج شدنش از اتاق نفس عمیقی کشید و دستش رو بین موهای فر شده ش فرو برد که به خاطر شونه نزدنشون حالت دار شده بودن .
_ چه غلطی کردی چانیول ؟! حالا چه توضیحی باید بدم ؟
واقعاً هیچ توضیحی برای ارائه نداشت ... چرا اون کارو کرده بود ؟ خودشم نمی دونست ! فقط توی اون لحظات احساس کرده بود با بوسیدن بکهیون می تونه آرومش کنه و بهش اطمینان بده که کنارشه ، چون این همیشه جواب می داد ... اما دیشب حتی یک لحظه هم به این فکر نکرده بود که بعدش چی میشه . حتی اگه بکهیون هم ازش توضیح نمی خواست خودش باید یه چیزی می گفت ...
با کلافگی دوباره موهاش رو چنگ زد و نفس عمیقی کشید . بعد از شستن دست و صورتش به طرف آشپزخونه رفت و پاکت سریال صبحانه رو از کابینت بالایی بیرون اورد و کاسه های یک شکل خودش و بکهیون رو از سریال پر کرد .
بطری شیر کاکائو و شیر ساده رو هم بیرون کشید و پشت میز نشست . چند دقیقه با فکر مشغولش قاشقش رو توی کاسه ش چرخ داد و حتی به نرم شدن کورن فلکس ها هم اهمیتی نداد .
صدای قدم هایی که به آشپزخونه نزدیک می شدن ، وادارش کردن سرش رو بالا بیاره . بکهیون با صورت مرطوب و چتری هایی که به مژه هاش می رسیدن ، بهش لبخند خوشگلی زد و بدون حرف روی صندلی روبرو ایش نشست .
چانیول خودش رو با کورن فلکس های روبروش سرگرم کرد در حالی که نمی تونست زیر چشمی به چهره ی آروم پسر روبروش نگاه نکنه .
نمی شد تا ابد سکوت کنه که ! بالاخره باید یه توضیحی بابت کاری که دیشب انجام داده بود می داد . اگه حرف نمی زد فقط شرایط رو برای هر دو شون از اینی که بود پیچیده تر می کرد .
قاشقش رو توی کاسه ش رها کرد و نگاهش رو روی بکهیون نگه داشت . حرکت کورن فلکس توی دهن بکهیون آروم شد و با احساس نگاه مستقیم چان سرش رو بالا اورد .
_ بک دیشب مشکلی پیش اومده بود ؟ لباسای بیرونت همه جای اتاق پخش شده بودن و وقتی بغلت کردم تا روی تخت بذارمت ، متوجه رد اشک رو گونه ت شدم .
چانیول اول ترجیح داد این جوری بحث رو شروع کنه و وقتی که جلوتر رفتن ، برای بک توضیح می داد که چرا بوسیدتش ! در حالی که 99 درصد بوسه های کوفتی تو دنیا احتیاجی به توضیح نداشتن ...
بکهیون در لحظه احساس کرد کورن فلکسی که مشغول جویدنش بود ، توی گلوش تبدیل به یه توپ گنده شده و راه تنفسیش رو بسته . به سختی محتویات توی دهنش رو قورت داد و ترسیده پلک زد . مسلماً دلیلی برای ترسیدن نبود اما نمی دونست چرا مثل یه احمق بی دست و پا زبونش بند اومده و هیچی نمی تونه بگه .
چانیول که به خوبی متوجه شده بود بکهیون می ترسه که بیان کنه بدون اجازه بیرون رفته ، محکم و دلگرم کننده گفت : بک من بچه نیستم و خیلی راحت متوجه شدم که تو دیشب بدون این که به من خبر بدی از خونه بیرون رفتی ... ولی پسر ، کی گفته نمی تونی ؟ چند ماه دیگه به سن قانونی میرسی و این که الآن با دوستت یا هرکسی بیرون رفتی چیز بدی نیست اوکی ؟ پس الآن نمی خوام چشماتو برام شبیه پاپی ایی کنی که وسط خونه جیش کرده و منتظره صاحبش دعواش کنه !
بکهیون لبش رو زبون زد و در حالی که هنوزم تند تند پلک می زد پرسید : پس ... پس چرا پرسیدی ؟ فکر کردم می خوای دعوام کنی .
_ فقط پرسیدم تا بفهمم تو دردسر افتادی یا نه ! هیچ کوفتی نیست که بخوام به خاطرش دعوات کنم و اصلاً "اجازه" ش رو ندارم .
پسر کوچیکتر سرش رو پایین انداخت و لب هاش رو توی دهنش کشید . خیلی رقت انگیز به نظر می رسید اگه به چانیول می گفت فقط در حد مرگ احساس تنهایی کرده ؟ به هر حال ... مهم نبود !
واقعاً احتیاج داشت به پسر بزرگتر بفهمونه تنها رها کردنش توی خونه تا چه حد بیرحمانه بوده .
نگاهش رو به حروف های رنگی رنگی توی کاسه ش دوخت و زمزمه کرد : نه ... توی دردسر نیفتادم . فقط با دوستم تماس گرفتم تا بریم بیرون و یه دوری بزنیم و وقتی برگشتم پر از یه حس بد بودم که نمی دونم سر و کله ش از کجا پیدا شده بود . فقط ... دلم نمی خواست وقتی بر می گردم هیشکی توی خونه منتظرم نباشه .
اون لب های آویزون و لحن مظلومانه ، به سادگی قابلیت کشتن چانیول رو داشتن و اون کم کم داشت به خاطر این حجم از تحت تأثیر بودن بکهیون از دست خودش روانی می شد .
کینک غیر فعال درونش فقط به یه انرژی شروع واکنش احتیاج داشت و نفس کشیدن بکهیون هم این روزا براش محرک محسوب می شد چه برسه به آویزون کردن لب هاش ! پوف کلافه ای کشید و موهای فر شده ش رو برای هزارمین بار تو اون روز چنگ زد .
_ متاسفم ... واقعاً متاسفم . نباید دیشب تا دیر وقت تنهات میذاشتم . مطمئن میشم دیگه همچین اتفاقی نیفته !!
"فاک یو پارک چانیول !! داری چه شری تفت میدی ؟ همه چیزه کوفتی که داره بدتر میشه ! نکنه واقعاً باورت شده پسرته که داری بهش قول میدی دیگه تنهاش نمیذاری ؟"
یکی توی وجودش فریاد کشید و چان تازه فهمید همین چند ثانیه پیش چه چرت و پرتی گفته ... با دست پاچگی تلاش کرد گندش رو جمع کنه و ادامه داد : دیشب داشتی کابوس می دیدی ...
فکر پسر کوچیکتر به سرعت به سمت اتفاقی که بینشون افتاده بود معطوف شد . حقیقتش از لحظه ای که از اتاقش خارج شده بود ، دست و صورتش رو شسته بود و پشت میز نشسته بود ، حتی برای یه ثانیه هم به اتفاق شب گذشته فکر نکرده بود ... اون بوسه فقط چیزی بود که آرامشو به رگ های بدنش تزریق کرده بود و کمک کرده بود تا دوباره بخوابه و واقعاً انتظارشو نداشت صبح که بیدار میشن چانیول بهش اشاره کنه .
"اوه" آرومی زمزمه وار از بین لب هاش بیرون اومد و نگاه معذبشون توی هم گره خورد . چانیول لب پایینش رو جوید و به سختی نگاهش رو از چشم های بکهیون جدا کرد .
_ در مورد کاری که دیشب انجام دادم ...
دوباره مکث کرد و با نفس عمیقی که کشید ، تلاش کرد جمله ی مناسب رو توی ذهن بهم ریخته ش پیدا کنه .
_ فقط ... فقط اون لحظه تلاش کردم آرومت کنم . در واقع ... حس کردم ممکنه این جوری شوکه بشی و ترسیدن یادت بره . منظور خاصی ... پشتش نبود .
به سختی و با صدای بم و آرومش توضیح داد وقتی دوباره به بکهیون نگاه کرد ، حس کرد سرمای چشم های پسر روبروش به تک تک سلولاش منتقل شده .
بکهیون با چهره ی بی حسش پلک می زد و حرکت سیبک گلوی چانیول رو با چشم دنبال می کرد که ترسیده آب دهنشو قورت می داد و تلاش می کرد خودشو مصمم نشون بده .
خب ... انتظارشو نداشت . این یکی واقعاً ته بی انصافی بود و بکهیون نمی تونست قبولش کنه . حتی اگه واقعاً چانیول این کارو به خاطر آروم کردنش انجام داده بود ، بیان کردنش خیلی بیرحمانه بود !
همین جمله رو به یه سنگ تحویل می دادن از درون ترک می خورد چه برسه به بکهیونی که روحیات متفاوتی داشت و مهم تر این که اون احمق بی فکر روبرویی کراشش بود .
پوزخند زد و دستشو از زیر میز روی رونش مشت کرد تا قاشقش رو به طرف چانیول پرتاب نکنه .
_ حس می کنم ... حس می کنم بهم توهین شده !
چشم هاش تنگ شده بودن و جوری به چانیول نگاه می کرد که پسر قدبلند احتمال داد ثانیه ی بعدی خرخره ی بیچاره ش زیر دندون های کوچیک و تیز پاپی عصبانی روبروش در حال جویدن باشه .
لبش رو زبون زد و روی صندلی جا به جا شد .
_ منظورت چیه ؟
_ ادای آدمای بی خبر رو در نیار چانیول شی ... می دونم که مینو شی همه چیزو درباره ی من بهت گفته . توی دنیا از دوتا چیز متنفرم ... یکیش خیاره و یکیش تظاهر و تو الآن داری دومی رو انجام میدی . اوکی ... این روزا کی بی خبره که معمول ترین و نرمال ترین روش آروم کردن آدما بوسیدنشونه ؟ متاسفم که احمقم و اشتباه برداشت کردم . ولی خب به هر حال دل شکسته م رو نمیشه نادیده گرفت ... میشه ؟
بکهیون یکی از ابروهاش رو بالا انداخت و با لحن پر طعنه ای پرسید ... حقیقتش اصلاً شبیه آدم های دلشکسته به نظر نمی رسید ولی این دلیل نمی شد که چانیول به خاطر دروغی که به هر دوشون تحویل داده بود شرمنده نباشه .
بکهیون دیشب بوسیدنی ترین چیز دنیا به چشمش اومده بود و چانیول بعد یه کشمش سخت با احساسش بوسیده بودش . آروم کردن دیگه چه کوفتی بود ؟
با شرمندگی سرش رو به نشونه ی "نه" در جواب بکهیون تکون داد و منتظر موند پسر کوچیکتر تعیین کنه تاوان کارش چی باشه .
بعد از چند لحظه ی طولانی ، بکهیون ایستاد و به سمت چانیول اومد . دستش رو لبه ی صندلی چوبی قرار داد و روی صورت چانیول خم شد تا بهش تسلط داشته باشه .
_ میدونی چانیول شی ... مامانم همیشه می گفت من با یه ویژگی خاص به دنیا اومدم ... کسی که دلم رو بشکونه به یه نفرین بد دچار میشه و تاوانش رو پس میده . اینا رو نمیگم که بترسی ! فقط ... مواظب خودت باش .
لحن بکهیون آروم و هشدار دهنده بود و چانیول انقدر گیج شده بود که مثل یه بچه ی سه ساله چرت و پرت هایی که اون توله سگ دیوث سرهم کرده بود رو باور کرد ! واقعاً قرار بود درگیر یه نفرین اهریمنی یا همچین چیزی بشه ؟
تند تند پلک زد و بی توجه به پوزخند عجیب بکهیون به صورتش خیره موند . بک روی پاهاش جا به جا شد و متفکرانه گفت : یه راه دیگه ش هم اینه که دلمو به دست بیاری ... خیلی سخته ولی به امتحانش می ارزه .
نگاه بی حس آخرشو هم توی صورت چانیول گردوند و چرخید تا از آشپزخونه خارج بشه . تیشرت چان رو بالا داد و از روی باکسر سرمه ایش با بیخیالی مشغول خاروندن بوت کوچولوش شد و مقابل نگاه گیج و کلافه ی چان به سمت اتاقش رفت .
***
اون روزی که بکهیون به چانیول گفت چون دلش رو شکسته تاوانش رو پس میده ، پسر بزرگتر حتی برای یه ثانیه هم به این فکر نکرد ممکنه شکنجه گر کوچولویی که قراره ازش تاوان پس بگیره خود بیون بکهیون باشه !
اون نیم وجبی تخس به این قسمتش اصلاً اشاره ای نکرده بود !!
و این جوری بود که فقط تا شش روز بعد چانیول معنی حرف مامان بکهیونو با جون و دل و البته تخم هاش (!) درک کرد ...
هر روز یه اتفاق عجیب می افتاد و یه آسیب جدید هم به چانیول می رسید و ابداً نمی شد به مجموعه ی این اتفاق ها اسم "تصادفی" رو داد .
مثلاً روز اول ، چانیول وقتی از نمایشگاه ماشینش به خونه برگشت ، بکهیون رو در حالی پیدا کرده بود که دستمال سر کوچیکی بسته و با یه سری برگه که باطله به نظر می رسیدن به همراه یه تشت بزرگ آب و کف ، مشغول سابیدن شیشه های خونه ست .
و خب نکته ی قابل توجه این بود که اون برگه ها "فقط" باطله به نظر می رسیدن و روز بعد تَرِش وقتی چانیول داشت دنبال یه سری از قرارداد های تجاریش بین زونکن های توی اتاق کارش می گشت ، با راهنمایی بکهیون متوجه شد می تونه جنازه ی مچاله و خیس شده شون رو توی سطل زباله ی آشپزخونه پیدا کنه .
اون روز انقدر حرص خورد که تا نصفه شب کاملاً احساس سیری می کرد و وقتی تصمیم گرفت ساعت دو نصفه شب سر وقت یخچال بره ، همخونه ی شیطانیش رو توی فضایی که به لطف نور هالوژن های آشپزخونه نیمه تاریک شده بود ، نشسته روی کانتر و مشغول شیر خوردن دید و قبل از این که لباش برای صدا زدن بکهیون از هم فاصله بگیره ، پسر کوچیکتر داد بلندی کشیده بود و با زانو بین پاهاش کوبیده بود ...
و این جوری بود که از اون روز چانیول حس می کرد تخم های گردالوی بین پاهاش تبدیل به دو تا آلوی لهیده شده و احتمال می داد که قابلیت باروریش رو هم از دست داده باشه .
بکهیون اون کارش رو هم به بهونه ی ترسیدنش و واکنش ناخودآگاه بدنش گذاشت و "مثلاً" تصمیم گرفت از دل چانیول در بیاره .
حرکت بعدی ایی که زد ، پختن کیک فندقی با نوتلای فندقی فراوون با علم به حساسیت آلرژیک داشتن چانیول نسبت به فندق بود :)
پسر بزرگتر هم بی خبر از همه جا ، تصور کرده بود بکهیون براش کیک معذرت خواهی پخته و وقتی چنگال پر از کیک قهوه ای رنگ توی دهنش فرو رفت ، تازه متوجه شد کینه ی پسر کوچولوش شتری تر از این حرفاست ...
چند دقیقه ی اول راه تنفسیش بسته شد و زیر نگاه بی حس بکهیون رنگش به کبودی زد ... چند دقیقه ی دوم مثل ماهی ایی که پولک هاشو زنده زنده می کنن روی زمین افتاد و بال بال زد و نگاه همچنان خالی بکهیون روش قفل شده بود و آخرین جمله ی قبل از بیهوش شدنش "زنگ بزن آمبولانس" بود .
حالا هم روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و با نگاهی پر از پوچی به قطرات مایع ایی نگاه می کرد که از لوله ی سرم بالای سرش پایین می ریخت و وارد رگ هاش می شد .
داشت به این فکر می کرد که بکهیون مطمئناً علاوه به نفرین یه طلسم خاص هم داره ... این همه بلا سرش اورده بود و به شکل های مختلف شیره ی وجودشو مکیده بود اما تنها کاری که چان در مقابلش انجام داده بود ، بسته نگه داشتن لب هاش بود !
به هر حال احمق نبود که نفهمه بلاهایی که سرش اومده در واقع تاوانیه که بکهیون داره ازش پس می گیره اما هر چه قدر که با خودش کلنجار رفت نتونست بابت هیچ کدوم از این کارا بکهیون رو بازخواست کنه ...
یه جایی ته دلش خودشو کاملاً مستحق همه شون می دونست و از سمت دیگه می دونست روحیه ی بکهیون یه جنبه ی حساس و شکننده داره و از اونجا که پسر کوچیکتر بهش علاقه داشت ، فقط یه تلنگر ریز نیاز بود تا همون جنبه رو بشکونه و نابود کنه ... در حد اخم و داد یا همچین چیزایی ...
به خاطر مهر سکوتی که خود خواسته به لباش زده بود ، نفس عمیقی کشید و سرشو به سمت چپ چرخوند تا بک رو کنارش ببینه .
دماغ دکمه ایی بکهیون به خاطر گریه به سرخی می زد و فین فین های آرومش لبخند کمرنگی رو لبای چان اورد . فسقلی کنارش اگه آتیششم می زد مشکل خاصی نداشت و چان نمی دونست دقیقاً چه مرگش شده که این جوری فکر می کنه ...
اعصاب فولادیش باید بعد از این همه بلایی که سرش اومده بود ذوب می شد ولی واقعاً اون قدرا عصبانی نبود که بتونه حتی به بکهیون اخم کنه . لبخندش پر رنگ تر شد و با بیحالی دستش رو بلند کرد و انگشتاشو میون انگشت های کشیده و ظریف بک فرو برد .
_ خودت اون کیکو به خوردم دادی دیگه گریه کردنش چیه ؟
چان با صدای بم و خش دارش گفت و پسر کوچیکتر باز فین فین کرد و قطره ی اشک گوشه ی چشمشو با انگشت اشاره دست آزادش گرفت و با تخسی جواب داد : نمی تونم بگم پشیمونم .
چانیول فقط بی صدا و خسته خندید و سر تکون داد ... واقعاً از پاپی بیرحم کنارش انتظار خاصی نداشت .
تا حالا پیش نیومده بود ذات واقعی کسی رو اشتباه بخونه و همون روز اولی که بک رو دیده بود مطمئن شده بود یه شیطان فسقلی و متظاهره ... که البته به خاطر بازگیری خوب و قابل تحسینش فراموش کرده بود روز اول چه طوری به چشمش اومده .
بازم آه آرومی از بین لباش خارج شد و با قطع شدن جریان مایع ، فهمید سرمش هم به اتمام رسیده .
چند دقیقه ی بعد ، دکتر پرده ی اطرافش رو کنار زد و بعد از خارج کردن سرم از دستش ، یه سری توصیه بهش کرد و گفت تا 24 ساعت مدام شرایط تنفسیش و تغییر رنگ پوستشو چک کنه .
بکهیون هم نسخه ی داروهاش رو گرفت و با عجله به سمت داروخونه ی بیمارستان رفت تا داروها رو تهیه کنه .
وقتی که با تاکسی به خونه برگشتن ، چانیول دوش گرفت و بعد از پوشیدن شلوارک مشکی و آستین حلقه ای نارنجی بسکتبالیش از اتاقش بیرون رفت .
با حوله ی کوچیک دور گردنش مشغول خشک کردن موهاش شد و قبل از این که بتونه بدن خسته ش رو روی کاناپه رها کنه ، صدای آروم و ضعیف بکهیون به گوشش رسید .
_ چانیول شی ...
چان به عقب چرخید و بکهیون رو با چند قدم فاصله پشت سر خودش دید که هنوز لباس های بیرونشو به تن داره و دست هاشو جلوی بدنش قفل کرده .
قبل از این که بتونه حرفی بزنه ، بکهیون جلوتر اومد و مظلومانه پلک زد و گردنش رو بالا اورد تا بتونه به چشم های چانیول نگاه کنه .
_ میشه ... میشه باهم حرف بزنیم ؟
چان چند ثانیه پلک زد و با مکث جواب داد : آره ... آره حرف میزنیم . در مورد هر چیزی که بخوای .
بدون مکث روی کاناپه نشست و منتظر شد بکهیون روبروش قرار بگیره .
بک روفرشی های خرگوشیشو روی پارکت کشید و چند قدم جلوتر اومد و درست روبروی چانیول ایستاد .
_ میشه خیلی راحت حرف بزنیم ؟
_ البته که میشه ... هر جور که راحتی می تونی چیزیو که می خوای بگی ... نباید معذب باشی .
چانیول با ملایمت جواب داد و تلاش کرد بکهیون رو به حرف زدن ترغیب کنه .
به نظر می رسید همخونه ش قراره چیز مهمی رو بهش بگه که دوباره تو پوسته ی آروم و معصومش فرو رفته و با توجه به اطلاعاتی که چانیول به دست اورده بود می دونست این جور مواقع تنها ری اکشنی که باید نشون بده ، ملایمته .
بکهیون لب هاش رو توی دهنش کشید و چند لحظه ی طولانی مکث کرد . تردید از چهره ش می بارید ولی بالاخره تصمیم گرفت چیزی که می خواد رو مطرح کنه .
_ میشه یه جای خیلی خیلی راحتم بشینم و حرف بزنم ؟ فکر می کنم اون جوری بیشتر تمرکز داشته باشم .
_ هر جا که دوست داری بشین و برام صحبت کن بکهیون . در هر صورت من قراره به حرفات گوش بدم ... مهم ترین چیز اینه که تو بتونی چیزیو که می خوای رو بگی .
بکهیون سرش رو به نشونه ی تایید حرف چان تند تند تکون داد و چتری های نرم مشکیش رو با چهارتا از انگشت هاش از جلوی چشمش کنار زد .
یه قدم فاصله رو جلو رفت و خیلی راحت و بی تعارف روی پاهای چانیول نشست و بعد از خارج کردن روفرشی هاش از پاش ، پاهای کوتاهشو دو طرف کمر چانیول قرار داد تا توی پوزیشن مورد نظرش واسه راحت تر حرف زدن قرار بگیره !!
بی توجه به چشم های گشاد شده ی پسری که روی پاش نشسته بود ، لبخند کوچیک و شیرینی زد .
_ حالا خوب شد ... این جوری می تونم هرچی که می خوام بگم .
دست های چانیول با تردید بالا اومدن و پهلوهاشو خیلی نرم چسبیدن ... خب واقعاً انتظارشو نداشت یه جای " خیلی خیلی راحت" رون های خودش باشه ولی اگه بکهیون اینجوری می تونست با آرامش حرف بزنه مشکلی نداشت ... در واقع مشکل که هیچی ، حس می کرد قلبش داره به خاطر این حجم شیرینی و کیوتنس کم میاره .
بکهیون با آسودگی کامل دست هاشو دور گردنش حلقه کرد و توی چشم های درشت و منتظرش خیره شد .
خیلی کنجکاو بود که بدونه پسری که روی پاش نشسته قراره بهش چی بگه که به همچین شرایط ریلکس کننده ای احتیاج داره ... ولی ترجیح داد تا وقتی بک کامل حرف هاشو با خودش مرور نکرده ، برای حرف زدن بهش اصرار نکنه .
پسر کوچیکتر لبش رو مرطوب کرد و بدنش رو جلوتر کشید تا قفسه ی سینه هاشون بهم بچسبه . باسن کوچیکش موقعیت کاملاً مناسبی روی رون های عضله ای چانیول داشت و همین اجازه می داد با خیال راحت حرف بزنه ... از نظرش هیچ چیزی تو دنیا مهم تر از راحت بودن جای باسن آدم موقع حرف زدن نبود !
مسلماً اگه می خواست حرف هایی رو که الآن قصد داشت بزنه ، در حینی بیان کنه که روی یه تخته سنگ وسط بیابون نشسته ، به تاثیرگذاری الآن نبودن . بدون این که بیشتر معطل کنه ، لب هاش رو از هم فاصله داد و نفس عمیقی کشید .
_ نمی خوام حاشیه برم چون به نظرم خیلی خسته کننده ست ... همیشه وقتی یه درخواستی دارم مستقیم و چکشی بیانش می کنم و طرف مقابلم یا جواب مثبت بهم میده ، یا جواب مثبت رو ازش میگیرم :) همه چیزایی که برای مقدمه چینی نیاز بوده رو مطمئنم مینو شی بهت گفته ... پس من دیگه توضیح اضافه ای ندارم چون خودت همه رو می دونی نه ؟
چان با اخم ظریفی سر تکون داد و به چهره ی ریلکس بکهیون خیره موند ... تقریباً می دونست اون پسر قراره در مورد چی حرف بزنه اما قرار بود که به حرف هاش کامل و دقیق گوش بده .
بکهیون دوباره لبش رو زبون زد و ادامه داد : حالا که همه چی رو می دونی ... پس می دونی که ازت خوشم میاد . گفتنش حتی برام سخت هم نیست چون واقعاً اتفاق افتاده ! و مهم تر این که در مورد کینکم ...
بکهیون لب هاشو روی هم فشار داد و با چشمای یه پاپی به پسری که توی بغلش نشسته بود خیره شد .
حرف زدن در مورد این بخش از شخصیتش سخت تر از چیزی بود که فکر می کرد ... حتی به طرز فاکی ایی سخت تر از مستقیم و چکشی اعتراف کردن .
با وجود این که می دونست مینو در مورد این جنبه ی روحیش هم با چانیول حرف زده ، اما این که خودش مستقیماً بیانش کنه شرایط متفاوت تری رو رقم می زد .
چانیول که انتظار شنیدن این حرف ها رو کاملاً داشت ، وقتی مکث بک رو دید ، لبخند کوچیکی زد و چتری های لخت پسر رو که دوباره جلوی چشم هاش ریخته بودن ، از روی پیشونیش کنار زد .
_ در مورد اینم می دونم بکهیون ... قرار نیست به خاطر فانتزی های متفاوتت خجالت زده بشی . متفاوت بودن هیچ اشکالی نداره و قرار نیست کسی به خاطرش توبیخت کنه یا بهت توهین کنه .
_ ولی این ... این خیلی عجیبه . هرکسی نمی تونه با همچین چیزی کنار بیاد . نمی خوام به خاطر این که یه سری دلایل کوفتی باعث شدن روحیات متفاوتی داشته باشم ، از دید بقیه یه منحرف تلقی بشم .
_ هیچکس این جوری به تو نگاه نمی کنه بک ! اگه قرار باشه آدما تفاوت های همدیگه رو درک نکنن ، دنیا عملاً تبدیل به جهنم میشه . تو این جوری خوشحالتری پس کسی نباید به خودش اجازه بده مانع خوشحالیت بشه چون کار بد یا خلاف قانونی نیست .
بکهیون با تمام تخسیتی (!) که توی وجودش پیدا می شد احساس کرد داره اشک تو چشماش جمع میشه . حتی توی رویا هم تصور نمی کرد چانیول انقدر ساده و منطقی با کینک عجیبش کنار بیاد .
لعنت بهش ... فقط با این میزان درک بی اندازه ی کوفتیش داشت کاری می کرد که توی چشم بک حتی میلیون ها بار جذاب تر ، دوست داشتنی تر و ددی تر بیاد و اون پاپی حریص رو برای داشتنش مصمم تر کنه .
انقدر شیرین و مهربون بود که بکهیون احساس می کرد اگه به دستش نیاره داره بزرگ ترین ظلم دنیا رو در حق خودش می کنه .
تند تند پلک زد تا اشک های جمع شده توی چشمش رو عقب بزنه و حلقه ی دست های کوتاهشو دور گردن چان تنگ تر کرد .
_ الآن ... الآن که همه چیزو دربارم قبول کردی ، فکر می کنم بتونم یه چیزی ازت بخوام چانیول شی . خودت می دونی من به یه ددی احتیاج دارم و کسی که بهش علاقه دارم تویی . قبول کن ددیم بشی ... تضمین میدم پسر خوبی باشم .
بکهیون مظلومانه درخواستش رو مطرح کرد ؛ هرچند لحنش کاملاً دستوری بود و پسر بزرگتر تلاش کرد به شل شدن دست و پاش به خاطر این حجم از خواستنی بودن پسر توی بغلش بی توجه باشه ...
بکهیون یه زورگوی کوچولو بود که دستوراتش رو انقدر کیوت مطرح می کرد که تو چاره ای جز قبول کردنش مقابل خودت نمی دیدی ...
ولی مسئله این بود که چان نمی خواست یه عوضیِ خیانت کار باشه . سویون و اون هنوزم از لحاظ اسمی بهم تعلق داشتن و چانیول اینو خوب می دونست که بکهیون به عنوان یه لیتل ددیش رو تمام و کمال برای خودش می خواد و وجود شخص سوم به بخش آسیب پذیر روحیه ش ضربه ی بدی وارد می کنه .
از طرفی هم واقعاً مطمئن نبود که می خواد همه چیز رو با سویون تموم کنه یا نه ...
آره بکهیونو دوست داشت و این که بخواد منکرش بشه احمقانه به نظر می رسید اما بازم ترجیح می داد فرار کنه و زیر بار مسئولیت بیشتری نره چون واقعاً مطمئن نبود بتونه از پسش بر بیاد .
بک نیاز به یه حامی داشت و چان نمی دونست خودش برای این عنوان مناسبه یا نه ... پس تنها چاره ای که براش میموند ، نادیده گرفتن احساسش بود .
درسته میونه ی خودش و دوست دخترش این روزا به گرمی سابق نبود اما اگه تلاش می کرد شاید می تونست احساس توی قلبشو خفه کنه و رابطه شو با سویون درست کنه ... گرچه خودشم مطمئن بود کنار کسی که علاقه ش رو بهش از دست داده بود ، دیگه قرار نیست هیچ وقت هیچ لبخند خوشحالی روی لبش بشینه .
معمولاً آدما با خودشون تعارف ندارن ... پس چانیولم می دونست نه سویون اون جایگاه سابق رو توی قلبش داره نه بکهیون براش فقط هنوز یه دوست و همخونه ی کوچولوعه ...
هرچند تمام اینا بیرحمی در حق دوست دختر از همه جا بیخبرش به نظر برسه ، ولی احساسات مثل موج های شناورن و برای خیلی از آدما توی دنیا پیش میاد که به ندرت با تغییر جهت باد ، امواج احساسشون به سمت دیگه ای متمایل بشه .
این نشونه ی سست عنصری یا چیزی شبیهش نیست ... فقط راهیه برای خوشحالتر زندگی کردن . اغلب آدما مجبور نیستن توی رابطه ای بمونن که توانایی لبخند زدن رو ازشون بگیره اما متاسفانه چانیول توی این دسته ی خوش شانس جایی نداشت :)
به همین خاطر آه عمیقی کشید و نگاهشو به چشم های منتظر بکهیون دوخت .
_ بک واقعاً نمی تونم قبولش کنم ... من توی رابطه م و نمی تونم انقدر بیرحمانه همه چیزو داغون کنم . شاید فقط باید قبول کنم کسی که قراره تا لحظه ی آخر عمرم همراهیم کنه ، سویونه . هیچ اجباری برای بودن باهاش نیست ولی از نظر خودم تنها راهیه که دارم .
بکهیون بدون این که شوکه بشه ( چون مسلماً انتظار همچین جوابی رو از کسی مثل چانیول داشت ) چرخی به چشماش داد و گفت : الآن فقط مسئله تعهده ؟ یا واقعاً به دوست دخترت علاقه داری و به همین خاطر من دارم رد میشم ؟ اگه اینه همین الآن عقب می کشم و بیشتر از این اذیتت نمی کنم .
چانیول کلافه پوفی کشید و موهاشو چنگ زد .
_ مگه احمق باشی که نفهمیده باشی احساسات لعنتیم تغییر کردن ... دیگه نمی تونم ازت فرار کنم ولی شجاعت قبول کردنشو هم ندارم .
پسر کوچیکتر متفکرانه سر تکون داد و از روی پاهای چانیول پا شد و با چشم های خالیش به صورت کلافه و داغون چان خیره شد .
_ خب اینو یه جورایی رد شدن در نظر می گیرم ... حالا که نمی تونی با احساست کنار بیایی ، تلاش منم بی فایده ست . حس بدی به خاطرش نداشته باش ، اون قدری قوی هستم که سعی کنم باهاش کنار بیام .
لبخند شیرینی زد و چانیول بهت زده رو توی سالن نشیمن خونه تنها گذاشت ...
قبل از وارد شدنش به اتاقش آروم زمزمه کرد : ولی فکر نمی کنم بخوام دست از همین تلاش بی فایده بردارم ...

To Be Continued...

***

سلام سوییتی ها 💜🌸
اول این که ممنون که این پارت رو خوندین.
دو تا چیز کوچیک هست که باید می گفتمش ... کسایی که تیزر داستان رو توی چنل تلگرامم دیدن انتظار دارن روندش یه جور دیگه پیش بره اما من دیشب که داشتم این پارت رو تموم می کردم ، یه حس بد نسبت به جلو بردن داستان به اون شکل پیدا کردم و نظرم در مورد یه چیز کوچیک عوض شد که توی پارت بعدی حلش می کنم :)
این از این ... دومی هم این که منو فالو کنید لطفا و برای حمایت از داستان انگشت مبارکو روی ستاره ی این پایین 👇🏻 بزنید. عا راستی کامنتم خیلی دوست دارم 😍😂💜
همین دیگه...
فعلا اودافظ 👋🏻

.• 𝙍𝙚𝙬𝙧𝙞𝙩𝙚 𝙏𝙝𝙚 𝙎𝙩𝙖𝙧𝙨 •.Where stories live. Discover now