🍼پارت بیستم🍓

3K 658 229
                                    

سلام به همگی.
از اون‌جایی که دو پارت تو یک هفته آپ کردم و وضع ووت‌ها و کامنت‌ها تعریفی نداشت و حتی یه نظر کامل هم نگرفتم، باید بگم قسمت‌های باقی مونده رو فقط یک بار تو هفته آپ می‌کنم.
شاید اگه یک هفته فرصت داشته باشین برای خوندش، نظراتتون در مورد داستان تراوش کنه نه این‌که ۵ هزار کلمه بخونین و فقط بهم بگین منتظر قسمت بعد هستین ^-^

***

چانیول بالاخره بعد از یک ساعت بحث خسته‌کننده، پدرش رو قانع کرده بود که رابطه‌اش با بکهیون هیچ زاویه‌ی مخفی‌ایی نداره و چیزی بیشتر از دو تا همخونه نیستن.

رئیس پارک سر این مسئله حدوداً قانع شده بود؛ اما سر قرار گذاشتن چانیول با مین‌آه، کاملاً راضی نشده بود و همین برای به‌هم‌ریختن اعصاب چانیول کافی بود.

پسر جوون درحالی‌که شقیقه‌هاش رو ماساژ می‌داد، پشت میز توی دفترش نشست و نفسی عمیقی رها کرد... این بحث‌های مسخره کی قرار بود تموم بشن؟ مگه چیزی زیادی می‌خواست؟ جز این‌که اجازه بدن دست کسی که دوستش داره رو بگیره و یه گوشه‌ی دنیا یه زندگی آروم داشته باشه؟

فکرش دوباره داشت با چیزهای آزاردهنده پُر می‌شد و نمی‌خواست یه کم دیگه وقتی بکهیون از فروشگاه برمی‌گرده رو مود خوبی نباشه... پس صداش رو صاف کرد و تصمیم گرفت باهاش تماس بگیره و ازش بپرسه واسه ناهار چی می‌خوره و کدوم رستوران برن.

گوشی رو کنار گوشش قرار داد و با شنیدن جمله‌ی "دستگاه مشترک موردنظر خاموش می‌باشد." اخم‌هاش توی هم رفتن. شارژ گوشیش تموم شده بود یا چیزی؟ حس خوبی نداشت. با ناامیدی یه بار دیگه تماس گرفت و وقتی‌که دوباره همون جمله رو شنید، با اخم‌های درهم به صندلیش تکیه داد. عادت نداشت حتی برای یک ساعت هم از بیبی‌اش بی‌خبر بمونه و این خاموش بودن گوشی بکهیون، اصلاً حس خوبی بهش نمی‌داد.

یه ربع دیگه هم منتظر موند؛ اما بیشتر از اون دیگه نمی‌تونست این وضعیت رو تحمل کنه. از جاش پا شد تا بره محوطه رو برگرده یا از کارمند‌هاش بپرسه کسی بکهیون رو دیده یا نه. دیده بود که بکهیون از صبح مشغول صحبت با حساب‌دار جوونش، سونگمین، شده بود و تصمیم گرفت اول از اون بپرسه که بکهیون رو جایی دیده یا نه.

پسر جوون مشغول مرتب کردن زونکن‌های توی قفسه بود، که با صدای رئیسش به عقب برگشت و با احترام سرش رو خم کرد.

چانیول چنگی به موهاش زد و پسر رو خطاب قرار داد.

_ سونگمین‌شی بکهیون رو تو این نیم‌ساعت اخیر ندیدی؟ هرچه‌قدر باهاش تماس می‌گیرم گوشی لعنتیش خاموشه.

سونگمین نگاه متعجبی به رئیسش انداخت، که رگ‌های پیشونی‌اش به‌خاطر عصبانیت بیرون زده بودن. با صدایی که به‌خاطر ترس محسوس‌اش آروم‌تر شده بود، جواب داد: نه قربان... فقط صبح بهم گفت می‌خواد یه سری به فروشگاه گیم‌ایی که تازه افتتاح شده بزنه... اما تو این مدت من همه‌اش تو سالن بودم و ندیدم برگرده.

.• 𝙍𝙚𝙬𝙧𝙞𝙩𝙚 𝙏𝙝𝙚 𝙎𝙩𝙖𝙧𝙨 •.Where stories live. Discover now