🍼پارت یازدهم🍓

7.2K 1K 198
                                    

سلام خوشگلای من *~* 💜
پوستر مموشی این پارت هدیه و هنر بیبی گرلمه و من بعد دیدنش چوک شدم 😍😭 با دقت کلاژ رو ببینین که چه قدر به فضای داستان می خوره '-' 🌸✨
و این که عسلای من، اتفاقات این پارت "لوس بازی" نیست!! ژانر این فیک ddlb هستش در اصل و با ددی کینک یه سری فرق فاحش و یه سری تشابه داره. اگه مایل بودین این پاراگراف رو ریپلای کنید تا انتهای پارت بعدی فرقشونو براتون بگم. ته فیکم علت تاخیر رو گفتم و ببخشید که انقدر دارم تو این پارت حرف میزنم :(

***

مینو وسیله ی بعدی رو هم توی سبد خرید انداخت و چانیول با چشم های گرد شده به کوه وسیله هایی نگاه کرد که مینو تا الآن برداشته بود.
با ابروهای بالا رفته عروسک کوچیکی که روی یه چوب نازک قرار داشت و به عنوان ماساژور ازش استفاده می شد برداشت و دو طرفش رو نگاه کرد.
_ مطمئنی همه ی اینا نیازه؟
_ خیلی بیشتر از اینا نیازه پارک چانیول... حالا که مسئولیت بکهیون و علایق متفاوتشو قبول کردی باید فضاییو براش ایجاد کنی که کاملاً بتونه خودش باشه و از همه چی لذت ببره. در واقع بخوام ساده تر بگم امروز که دفتر قوانینتون رو کامل کنی تو عملاً تبدیل به یه پدر مجرد میشی که باید بیشترین وقت و تمرکزشو واسه پسرش بذاره که دوست پسرشه!!
مینو سخنرانی جدیش رو تموم کرد و با پیش کشیدن بحث دفتر، ابروهاش بالا رفتن و سبد خرید رو به طرف قفسه ی نوشت افزار فروشگاه زنجیره ای هل داد.
_ این همه تا این جا اومدیم مهم ترین چیزی که می خوایمو داشت یادمون می رفت.
مینو با دقت و بدون توجه به نگاه گیج چانیول که از کارای عجیبش سر در نمیاورد، یه دفتر سیمی با طرح زوتوپیا برداشت و وسایل بعدی ایی که برداشت چندین رنگ مختلف هایلایت مارکر و یه عالمه بسته های استیکر مختلف بودن.
نگاهی به سبد تا خرخره پر انداخت و وقتی دید واقعاً گنجایش چیز دیگه ای رو نداره، وسیله هایی که برداشته بود رو تو بغل چانیول پرت کرد و بی توجه بهش به سمت صندوق رفت تا خرید هاشون رو حساب کنن.
متصدی فروشگاه بارکد وسیله ها رو با دستگاه ثبت می کرد و مینو هم با حوصله و دقت همه رو توی کیسه های خرید می چید.
چند دقیقه ی بعد چانیول هزینه ی خرید هاشون رو پرداخت کرد و هر دو مرد با دست های پر به سمت پارکینگ فروشگاه رفتن... قبل از رسیدنشون به ماشین چانیول، پسر مو بلوند سر جاش خشک شد و نگاه تهی از حسشو به مقابلش دوخت.
چانیول به سمت دوستش چرخید و با دیدن چهره ی بی روحش مردد پرسید: اتفاقی افتاده؟
_ نزدیک بود یادم بره کیک بستی بخرم... اگه بدون اون به خونه بر می گشتم معلوم نبود جینوو تصمیم می گرفت چه بلایی سرم بیاره.
چانیول با تأسف چشماشو چرخوند و به صورت رنگ پریده ی پسر کنار دستش نیشخند زد.
_ دلم می خواد بدونم اگه سرشاخه ت تو ژاپن بفهمه به خاطر نخریدن کیک بستنی واسه بیبیت در حد فاک ترسیدی، چه شکلی میشه!
_ وقتی خودتم به روزی رسیدی که دوام رابطه ت به خرید کیک بستنی بستگی داشت، منم بهت نیشخند میزنم پارک.
مینو مونوتن زمزمه کرد و با قرار دادن کیسه ی خرید ها روی زمین به طرف فروشگاه برگشت تا کیک بستنی مورد علاقه ی بیبیش رو بخره.
چانیول بی صدا خندید و ریموت ماشین رو زد تا درهاش باز بشه. پاش رو زیر حسگر سپر قرار داد تا صندوق عقب اتوماتیک باز بشه و کیسه های خریدش رو پشت ماشین چید.
همزمان هم به این فکر می کرد که احتمالاً خیلی جالب باشه اگه یکی از دغدغه های مهم زندگیت خرید خوراکی مورد علاقه ی پارتنرت باشه... تا جایی که اطلاع داشت وابستگی بکهیون به نوتلا و توت فرنگی مثل وابستگی گیاه به آب بود و باید از این به بعد حتماً یادش می موند که این دو تا خوراکی حیاتی رو حتماً توی لیست خرید روزانه یا هفتگیش داشته باشه.
پشت رول نشست و تا زمانی که مینو کیک بستنی به دست برگشت، به یک هفته ی اخیرش با بیبی شیرینش فکر کرد.
خب ددی شدن، یا در واقع ددی موجودی به نام بکهیون شدن، بیشتر از حدی که می تونست تصور کنه شیرین بود... بوسه هایی که هر صبح قبل از رفتنش سرکار از بک هدیه می گرفت مثل یه منبع انرژی الهی عمل می کردن و چانیول خنثی و بی حوصله رو تا آخر روز سر حال نگه می داشتن.
بکهیون هم روی شیرین و شیطونش رو حسابی نمایان کرده بود و چانیول گاهی احساس می کرد حتی به خاطر مدل راه رفتن یا نفس کشیدنشم دلش می خواد بمیره!!
یک هفته زمان زیادی نبود اما به هر حال کم کم داشت متوجه می شد چرا همه ی ددی ها و بیبی ها یه وابستگی عجیب و غریب بهم پیدا می کنن... انگار روحشون یه اتصال نامرئی بهم پیدا می کرد و هر دو شون تمام زمانی رو که طی روز از هم دور بودن، به امید دیدن طرف مقابل می گذروندن و چان احساس می کرد فقط بغل کردن و خوابیدن کنار بکهیون برای این که تمام خستگی طی روزش رو از تنش بیرون بکشه کافیه.
با صدای در ماشین لبخندی رو که به خاطر فکر کردن به بکهیون روی لب هاش ایجاد شده بود کنار زد و به مینو نگاه کرد که روی صندلی کنارش نشست و مشغول بستن کمربند ایمنیش شد. ماشین رو روشن کرد و همون طور که از پارکینگ فروشگاه خارج می شد گفت: قبل از حساب کردن خریدا گفتی یه سری چیزای دیگه م هست که باید بهم بگی... حال داری الآن ادامه شو بگی؟
_ آره میگم و به اینجاهاش خوب گوش کن چون مهم ترین بخششه و توام این دفتر قانون ها رو پر کنی، رسماً امروز یه ددی واقعی میشی.
_ می شنوم.
مینو انگشتش رو بین موهاش لغزوند و همون طور که نگاهشو توی خیابون های شلوغ سئول می چرخوند، ادامه داد: در واقع خلاصه ی چیزایی که تو فروشگاه گفتم اینه... مهم ترین ویژگی یه ددی فوق‌العاده اینه که در عین این که مهربون ترین آدم دنیا تو چشم بیبیشه، جوری رفتار کنه که بیبیش از همه ی آدمای جهان هستی بیشتر ازش حساب ببره. موندن رو حرفی هم که زدی خیلی مهمه... نه همیشه نه میمونه و آره هم همیشه آره میمونه و تو باید انقدر قاطع باشی که بیبی بوی ت برای عوض کردن نظرت توی تصمیم گیری های مهم هیچ تلاشی نکنه چون میدونه که بی فایده ست. یه چیز مهم دیگه هم اینه که هر چه قدر از دست بک عصبانی شدی ولوم صدات از یه حد خاصی نباید بالاتر بره. هیچی اندازه ی داد کشیدن قلبشو نمی شکونه حتی بی دلیل اسپنک کردنش!
چانیول با گیجی پلک زد و در حین این که دنده رو عوض می کرد پرسید: مگه میشه وقتی آدم عصبیه داد نزنه؟! چه طور می تونم انجامش بدم؟
_ هیچی... یا تلاش کنی خودت رو آروم کنی یا اگه شیطنتش جوری بود که قوانین رو زیر پا می ذاشت، بهتر راه تنبیه عه... خودتم که می دونی چه راه های مختلفی واسه تنبیه هست. البته با شناختی که من از بکهیون دارم مطمئنم گاهی اوقات عمداً قوانین رو می شکونه که تنبیه بشه.
مینو با نیشخند گفت و وقتی چشم های گشاد شده ی چانیول رو دید، گوشه ی لبش کج تر شد.
_ اینم فراموش نکن که اکثر تنبیهاتت باید حس امنیت و حتی گاهی حس لذت بهش بدن. اگه کاری که کرده بود واقعاً واقعاً بد بود می تونی به جای اسپنک کردنش باهاش قهر کنی. این میلیون ها بار بدتره و بهش نشون میدی کاری که کرده چه قدر بد بوده و چه قدر از دستش ناراحتی... آها! یکی دو روزم بغلش نکن هر چند که واسه خودتم خیلی سخت میشه.
مینو عینک آفتابیش رو روی چشمش جا به جا کرد و ادامه داد: در مورد بغل کردن گفتم... هر وقت حس کردی نیاز داری تو بغلت بچلونیش و لهش کنی فقط انجامش بده چون بکهیون و همه ی لیتل های دیگه عاشق بغل کردنن. اصولاً یه بیبی شاد و سرحال مثل کوالا به آدم می چسبه و اگه واقعاً ددی باشی در حد مرگ از این قضیه لذت میبری.
لبخند بزرگی روی لب های یول نشست و ردیف دندون های سفیدش به نمایش در اومد.
_ حتی تصورشم شیرینه...
_ البته! بیشتر از چیزی که فکرش رو کنی. و مهم ترین نکته...
_ و اون چیه؟
_ خب بکهیون قبل از هر چیزی دوست پسرته... ما هم باهم تعارف نداریم. مهم ترین چیز اینه که هیچ وقت نباید وقتی خود بکهیون رضایت کامل نداره و رو مودش نیست باهاش بخوابی. اگه این کار رو کنی عملاً می شکونیش چون به عنوان یه لیتل روحیه ی حساسی داره و اگه این بخش از وجودش آسیب ببینه دیگه نمی تونه مثل سابق زندگی کنه. حتی اگه شده بری گوشه ی حموم بشینی و مثل بچه دبیرستانی های سینگل بدبخت جق بزنی، وقتی بک نمی خواد نباید بری طرفش. همیشه باید این حس بهش منتقل بشه که مهم ترین و با ارزش ترین چیزیه که توی زندگیت وجود داره... از هر راهی که ممکنه اینو هر روز و هر روز بهش نشون بده. اگه بک خوشحال باشه بعد از یه مدت خودتم کاملاً متوجه میشی که علت خوشحالی خودتم خوشحالی بکهیونه!
چانیول در حالی که با دقت به حرف های دوستش گوش می کرد سر تکون داد و مینو گوشیش رو چند ثانیه ی کوتاه چک کرد و گفت: بقیه چیزا رو هم که خودت خوندی و من توی فروشگاه بهت گفتم. فقط امیدوارم هیچ وقت یادت نره مسئولیتی که قبول کردی چه قدر سنگینه. نقش کل یه خانواده و دوست پسر رو خودت باید بازی کنی.
چانیول در حالی که فرمون رو می چرخوند، با اطمینان سر تکون داد و لب زد: از پسش بر میام... مطمئنم.
به طرف خونه ی مینو روند تا با بک به خونه ی خودشون برگردن... حدوداً سه ساعتی میشد که با مینو به فروشگاه اومده بودن تا وسیله هایی رو که بکهیون برای مدل جدید زندگیش بهشون احتیاج داشت تهیه کنن.
جینوو و بکهیون هم پیش هم مونده بودن و احتمالاً دو نفری الآن یا مشغول انجام تکالیفشون بودن یا رفته بودن یه کم بگردن چون از قبل از چانیول و مینو اجازه ش رو گرفته بودن.
مینو در خونه رو باز کرد و وقتی به همراه چانیول وارد شدن، فقط صدای بلند تلویزیون که داشت فوتبال پخش می کرد توی گوششون پیچید.
نگاهشون رو توی خونه چرخوندن تا بیبی هاشون رو پیدا کنن و همون لحظه جینوو از اتاقش بیرون اومد و بهشون لبخند زد.
_ اوه سلام برگشتین؟
چانیول و مینو با لبخند جوابش رو دادن و چان کنجکاو پرسید: جینوو بکهیون جایی رفته؟
پسر کوچیکتر چند لحظه با گیجی به محیط خونه نگاه کرد و جواب داد: نه فکر نمی کنم... تمریناشو زودتر از من نوشت و گفت می خواد فوتبال نگاه کنه...
با گفتن حرفش به سمت سالن نشیمن رفت و دوست کوچولوش رو در حالی پیدا کرد که روی کاناپه خوابش برده بود.
_ ولی به نظر میرسه وسط فوتبال دیدنش خوابش برده.
با صدای آرومی به بکهیون اشاره کرد و چانیول با شنیدن حرفش با ابروهای بالا رفته به طرف کاناپه رفت.
با دیدن موش کوچولویی که توی خودش جمع شد بود و اطراف لب هاش به خاطر خوردن اسنک نارنجی شده بودن، لبخندی روی لب هاش نشست و "پسر شیطون" رو زمزمه کرد و به طرفش رفت. دست هاشو زیر گردن و زانوهاش انداخت و به آرومی بلندش کرد.
بی سر و صدا با جینوو و مینو خداحافظی کرد و از خونه خارج شد. در ماشینش رو به سختی باز کرد و بکهیون رو روی صندلی جلو نشوند و کمربندش رو خیلی آروم بست تا بیدار نشه.
توی مسیر برگشتن شون به خونه مدام بهش نگاه می کرد تا مطمئن بشه خوابش بهم نمی خوره... بکهیون گاهی اوقات نصفه شب کابوس می دید و به همین خاطر اکثر شب ها خواب کاملی نداشت.
بیبی ریزه میزه ش رو روی تخت خواب اتاق خودش گذاشت و نگاهی به لباساش انداخت... تو اون لباسای راحت و اور سایز می تونست راحت بخوابه پس نیازی به تعویض کردنشون نبود.
خم شد و پیشونیش رو بوسید و رو تختی رو هم تا روی قفسه ی سینه بکهیون بالا کشید. خودش هم حسابی خسته بود و واقعاً احساس خوابالودگی می کرد پس بدون این که وقت تلف کنه لباساش رو عوض کرد و روی تخت خزید و حتی متوجه نشد کی پلک هاش روی هم افتاد.
***
چانیول با احساس سنگینی ملایمی روی شکمش تلاش کرد پلک های بهم چسبیده شو از هم فاصله بده. خمیازه ای کشید و وقتی لایه ی مرطوب جلوی چشم هاش کنار رفت و تونست مقابلش رو ببینه، بیبیش رو دید که خیلی راحت روی شکمش نشسته و با جدیت به چهره ش خیره شده.
لبخند خسته ای روی لب هاش نشست و با صدای بم و خواب آلودش صداش زد.
_ هی لاو!
بکهیون بدون این که تغییری توی حالت چهره ی جدیش ایجاد کنه، بازم بهش خیره موند و باعث شد ابروهاش یواش یواش بالا برن.
_ مشکلی پیش اومده لیتل وان؟! چرا انقدر ددی رو عجیب نگاه می کنی؟
بعد از یه مدت طولانی بکهیون بالاخره پلک زد و باسنش رو جا به جا کرد و عقب تر رفت چون احساس می کرد دقیقاً روی معده ی ددیش نشسته و نمی خواست شیکم ددیش بترکه.
چانیول با حوصله صبر کرد تا بیبیش به حرف بیاد. دست هاش رو دور کمر و پهلوهاش حلقه کرد و به صورتش خیره موند که به طرز بامزه ای چتری های بلند مشکیش به مژه هاش رسیده بودن.
بکهیون لبش رو زبون زد و آروم گفت: ددی؟
چانیول با شنیدن دوباره ی این کلمه احساس کرد یه مایع شیرین توی قلبش جاری شده... یک هفته گذشته بود ولی هر وقت این کلمه از میون لب های صورتی و خوردنی بیبی بویش بیرون میومد، یه حس محشری می گرفت که نمی دونست چه طوری باید توصیفش کنه. مطمئن بود قرار نیست این حس براش تکراری بشه و هر دفعه با شنیدنش شیرینی خاصی رو توی قلبش احساس می کرد.
_ بله سوییتی؟
_ وقتی خواب بودی روی شیکمت نشستم و به یه سری چیزا فکر کردم!
_ و اونا چی بودن؟
_ دیشب داشتیم در مورد قوانین حرف میزدیم و تو گاهی منو پرنس صدا میزنی...
_ خب؟!
چانیول با کنجکاوی پرسید و منتظر شد بکهیون حرفش رو کامل کنه.
_ اگه من پرنسم پس باید قوانین رو من تعیین کنم.
چانیول حلقه ی دست هاشو دور شکم بک تنگ تر کرد و بکهیون رو کشید تا روی بدنش دراز بکشه. با خنده گردن خوش بوی بکهیون رو بوسید و لاله ی گوشش رو خیلی آروم گاز گرفت.
_ درسته تو پرنسی سوییتی ولی ددی پادشاهه!
پسر کوچیکتر گربه وارانه روی بدن ددیش لم داد و صورتش رو به گردنش مالوند.
_ نیاز نبود حتماً پادشاه بودنتو به رخم بکشی!
چانیول بازم خندید و بکهیون رو توی بغلش چلوند.
_ شبیه کسایی به نظر میرسم که قراره باج بدن؟ هاها عمراً!! اگه تعیین شون رو به عهده ی تو بذارم یه بهشت بزرگ واسه خودت و یه جهنم کوچولو واسه ددی درست می کنی. ولی اگه با هر موردش مشکل داشتی می تونیم درباره ش حرف بزنیم تا به توافق برسیم.
چانیول در حین این که قسمت اول جملاتش رو با شوخی بیان کرد، قسمت دوم رو با لحن اطمینان بخش و محکمی گفت و باعث شد بکهیون هم محکم تر بغلش کنه... پسر کوچیکتر عاشق این بود که ددیش جوری باهاش حرف می زد که اطمینان دنیا رو به قلبش تزریق می کرد و مطمئنش می کرد تحت هر شرایطی نظرش اهمیت داره و ارزشمنده. درست برعکس رفتاری که از پدر واقعیش تو این سال ها دیده بود...
بدنش رو کمی بالا کشید تا بتونه به صورت ددیش نگاه کنه.
_ ددی بریم بنویسیم شون؟
_ آره حتماً... بعدشم باهم شام رو آماده می کنیم.
بکهیون با لبخند خوشحالی از روی چان بلند شد و به طرف کیسه های خریدی رفت که گوشه ی اتاق گذاشته بودن. بدون توجه به وسایل دیگه دفتر، هایلایت مارکر ها و استیکر ها رو بیرون کشید و به طرف اتاق کار چانیول رفت.
چان هم دنبالش کشید شده و پشت میز کارش و کنار بکهیون نشست.
بکهیون با هیجان بسته ی استیکر های حروف الفبای انگلیسی رنگارنگ رو باز کرد و با چسبوندن حرف ها کنار هم روی برگه ی دفتر، عبارت Rules For Prince رو بالای صفحه نوشت و مشغول کشیدن ستاره های کوچیک طلایی با خودکار اکلیلی توی گوشه و کنار برگه شد.
چانیول با نگاه شیفته ش به بیبی سافتش خیره شد و اجازه داد هر طور که دلش می خواد دفترش رو تزیین کنه. بک هم تمام تلاشش رو کرد تا جزئیات دفتر جینوو رو به خاطر بیاره و خودش هم خلاقیت به خرج بده تا ضمانت نامه ی رابطه شون به خوشگل ترین نحو ممکن تزیین بشه.
وقتی کارش تموم شد، با لبخند شیرینی به سمت چانیول برگشت و گفت: دیگه تموم شد دَد ... از یک تا ده شماره زدم... اگه چیزای بیشتری باید اضافه می شد، یه شماره رو با خودکار بنفش بزن یکیو با خودکار آبی کمرنگ.
چانیول سر تکون داد و خودکار مشکی رو برای نوشتن متن قوانین برداشت.
_ خب پس به ترتیب اهمیتشون می نویسیم... گرچه رعایت همه شون برات ضروریه ولی در هر صورت بعضی هاشون مهم ترن. من مطرحش می کنم و اگه باهاش مخالف بودی یا حس کردی نمیتونی رعایتش کنی، حتماً بهم بگو تا در موردش حرف بزنیم و به یه نظر مشترک برسیم.
_ بله ددی.
بکهیون با احترام جواب داد و ساکت موند تا ددیش اولین قانون رو مطرح کنه... در حد مرگ هیجان داشت و این که رابطه شون از امشب رسمی می شد، باعث می شد دلش بخواد از خوشحالی گریه کنه چون ددیش دیگه الآن توی محوریت دنیاش قرار داشت و همه چیز اطراف اون می چرخید.
چانیول چند بار انتهای خودکار رو به لبش زد تا مهم ترین قانون رو مطرح کنه.
1: سلف هارم ممنوع! هیچ وقت کاری نمی کنی که به خودت آسیب بزنی. سلامتی تو برای ددی مهم ترین چیزه.
_ بله موافقم.
چانیول با تایید بکهیون اولین قانون رو توی دفتر نوشت و پسر کوچیکتر با چشم های ستاره بارون به برگه ی مهم زندگیش نگاه کرد که اولین لاینش پر شده بود.
2: دروغ ممنوع! همیشه راستش رو میگی و هیچ وقت چیزی رو از ددی پنهان نمی کنی.
_ همه شون رو انجام میدم!!
3: اگه حس بد، خشم، ناراحتی و هر چیزی دیگه ای داری مستقیم به ددی میگی.
_ بله البته!
4:راجع به خودت فکر بد و منفی نمی کنی.
بکهیون چند لحظه به قانون عجیب ددیش فکر کرد و لبش رو جوید.
_ ددی بالاخره هرکس یه روزایی از خودش ناامید میشه. چه طور ممکنه همیشه در مورد خودم مثبت فکر کنم؟
_ فقط این مهمه که توی چشم من چه طوری هستی. تو پسر خوب منی و من همیشه ازت راضی می مونم. پس تا هر وقت که ددی ازت راضی باشه توام باید یه عالمه عاشق خودت باشی و افکار مثبت در مورد خودت توی ذهنت پرورش بدی.
توضیح قانع کننده ی چانیول اجازه ی مخالفت به بک رو نداد و این قانون رو هم تایید کرد. قرار بود تمام تلاشش رو کنه تا قوانین رو زیر پا نذاره، پس از امروز حق نداشت از خودش ناامید بشه چون در هر صورت باارزش ترین پسر دنیا بود... همون طور که ددیش بهش می گفت.
5: همیشه به حرف ددی گوش میدی و بهش احترام میذاری لیتل بوی. اگر زمانی قانونی رو شکستی حتماً باید به ددی بگی.
بکهیون آب دهنش رو قورت داد و به ددیش نگاه کرد... خب این خیلی انتظار بالایی از پادشاه تظاهر و پنهان کاری بود که اگه قانونی رو شکست با ددیش مطرحش کنه اما می دونست اگه با همچین چیزی مخالفت کنه عجیب میشه و اعتماد ددیش از دست میره. چون اون قول داده بود که پسر خوبی باشه... سخت بود ولی انجامش می داد.
چانیول دست نگه داشته بود که بعد از تایید بک قانون رو بنویسه و وقتی پسر کوچولوش تاییدش کرد جمله هاش رو به برگه انتقال داد.
6: حرف بد زدن کاملاً ممنوعه! برای ددی چشم هات رو نمی چرخونی، حاضر جوابی نمی کنی که باعث بشه من عصبانی بشم و این با شیرین زبونی فرق داره! و البته که بهونه گیری و بداخلاقی هم نداریم.
پسر کوچیکتر سنگین پلک زد و توی ذهنش با فحش های مورد علاقه ش، یعنی "فاک یو، مادر فاکر و لیتل بیچ" یه خداحافظی دراماتیک کرد.
7: وقتایی که خونه ایم منو حتماً ددی صدا می زنی و اگه بیرون از خونه راحت نبودی می تونم همون "یول" یا "چانیول" باشم ولی از "چان" اصلاً خوشم نمیاد.
بکهیون با صدای آروم و شیرینش با خوشحالی این قانون رو هم تایید کرد و منتظر بعدی شد.
8: بدون اجازه ی من حق نداری خودت رو لمس کنی.
بکهیون برای چند لحظه با گیجی پلک زد و سوالی که براش به وجود اومده بود رو با تردید و صدای پر از شکی پرسید.
_ منظورت خود ارضایی و این چیزاست دیگه نه؟
_ بله بیبی... منظورم همونه.
_ ولی... ولی آخه اگه بهش احتیاج داشتم چی؟
_ خودم اینجام تا بهت کمک کنم.
چانیول با اطمینان گفت و بک احساس کرد گونه هاش از خجالت سرخ شده... ولی در هر صورت هنوزم قانع نشده بود.
_ اگه خونه نبودی... مثلاً رفته بودی سفر یا همچین چیزی.
چانیول به سختی تلاش کرد جلوی خنده ش رو بگیره و به جاش اخم ظریفی روی پیشونیش نشوند. علت این همه اصرار رو درک نمی کرد. یعنی برای بکهیون ور رفتن با خودش انقدر مهم بود؟؟
_ این که برای همچین چیزی انقدر بحث می کنی خیلی خوب نیست بکهیون! ولی اگه برات مهمه و فکر می کنی اگه نباشم بهش احتیاج پیدا می کنی بهم زنگ میزنی و اجازه می گیری. ولی پورن دیدن تحت هر شرایطی ممنوعه و اگه قراره انجامش بدی فقط با فکر ددی انجام میشه.
چانیول در حالی که خودشم حس می کرد معذب شده، شرایطش رو با جدیت مطرح کرد و به چشم های شیطون پاپیش نگاه کرد.
بکهیون مطمئن شد نگاهش به قدر کافی شیطنت داشته باشه و هیکل ددیش رو عین لیزر بررسی کرد و لب هاشو مثل بچه گربه زبون زد.
_ مطمئنم به چیز دیگه ای احتیاج پیدا نمی کنم ددی... پس اینم قبوله.
بکهیون واضحاً و به کمک ابروهاش به بدن ددیش اشاره کرد و چانیول فقط تونست لب هاش رو روی هم فشار بده. حجم شیطنت بیبیش قرار بود خیلی زود از پا درش بیاره.
9: هر وقت از مدرسه بر می گردی اول تکالیفت رو انجام میدی و بعدش می تونی بری سراغ کنسول بازی یا گوشیت. توی روزهای مدرسه ساعت خواب 10:30 و روزای تعطیل 12 عه.
_ بله ددی... مشکلی ندارم.
چانیول گوشه چشمی به صورت بیبیش نگاه کرد و نیشخندش رو کنترل کرد.
_ قرار شد دروغ نداشته باشیم لیتل وان. از چشمات می خونمش با اون 10:30 مشکل داری.
_ حق با توعه... مشکل دارم ولی اگه تو ازم می خوایش انجامش میدم.
بکهیون با صورت به ظاهر متاسفی گفت و ته حرفش الکی فین فین کرد. ددیش موهاشو بهم ریخت و یه کم مکث کرد تا قانون بعد رو به خاطر بیاره.
یک هفته ی کامل روی مواردش فکر کرده بود و از مینو کمک گرفته بود تا بهترین ترتیب رو براشون بچینه.
10: شکلات و چیزای شیرین از هشت شب به بعد ممنوعه.
چانیول وقتی جوابی نگرفت به سمت بیبیش چرخید و با دیدن چهره ش با ملایمت گفت: هی ببین کی اینجا لباشو آویزون کرده!
_ ولی ددی اگه من نصفه شب هوس نوتلا کردم چی میشه؟!
چانیول چونه ی بکهیون رو آروم گرفت و لباش رو بوسید.
_ این فقط به خاطر سلامتیته... باشه عزیزم؟ صبح هم وقت برای خوردن نوتلا هست. به جاش میتونی شیر کاکائو بخوری.
_ باهاش کنار میام.
بکهیون برای قبول کردن این قانون بیشتر از همه لفتش داد و چانیول احساس کرد یه کم در حقش بیرحمی کرده ولی به هر حال این برای سلامتیش مهم بود و قرار نبود کوتاه بیاد.
11: اینو همیشه باید یادت باشه که تو به ددی تعلق داری نه هیچکس دیگه. پس همه ی عشقت و شادیت باید به ددی داده بشه همون طور که ددی تمام این دو تا و چیزای دیگه رو هم به تو میده. و در مورد بدنت هم صدق می کنه بکهیون... به جز توی خونه و وقتایی که تنها هستیم پوشیدن شورتک های کوتاه ممنوعه و من قراره روی این یکی خیلی سخت گیر باشم.
_ حتماً مواظبم و انجامش میدم.
_ البته... این وروجک بیبی بوی حرف گوش کن منه.
چانیول با لبخند قانون یکی مونده به آخر رو نوشت و بعدی رو مطرح کرد.
12: لباسات رو من تایید می کنم، اگه خوب نبود عوضشون میکنی.
_ بله ددی... من به ددی تعلق دارم. '-'
بکهیون با نیشخند خوشحالی قانون چانیول رو تحویل خودش داد و چان هم جلوی خودش رو برای بوسیدنش نگرفت. خب هیچ کس نمی تونست در برابر بیبی شیرین زبونش که با دقت به حرف هاش گوش میده مقاومت کنه.
لب پایینی بکهیون رو آروم مکید و رهاش کرد. با دیدن چشم های مظلومش دوباره بوسیدش و گونه ش رو با پشت دست نوازش کرد.
بکهیون در حالی که حس می کرد قلبش داره منفجر میشه و ازش اسمارتیز رنگی بیرون میزنه، اجازه داد ددیش هر چه قدر که دوستش داره ببوستش و وقتی عقب رفت، با افتادن نگاهش به بطری آب روی میز، ایستاد و لبخند شیطونی روی لب هاش نشوند.
ابتدای بطری رو توی دست گرفت و انتهاش رو مثل لبه ی شمشیر روی شونه ددیش گذاشت. صداش رو صاف کرد و تلاش کرد نخنده.
_ اینجانب پرنس بکهیون اول، کنت چانیول رو به مقام "ددی اعظم" نائل می کنه. امیدوارم وظایفش رو به بهترین نحو انجام بده و توی سبد خریدش همیشه توت فرنگی، نوتلا و پودینگ شیر پیدا بشه.
چانیول با صدای بم و بلندش خندید و بکهیون رو جلو کشید تا روی پاهاش بشینه.
پسر کوچیکتر پاهای کوتاهش رو از دو سمت صندلی رد کرد و با چشمای براقش به چهره ی خندون ددیش خیره شد.
چان با دست های بزرگش مشغول نوازش پهلوهای بکهیون شد و پرسید: خب پرنس بکهیون اول... در راستای انجام وظایفم، برای شام چی می خوری تا به فکر آماده کردنش باشیم؟
بکهیون چند لحظه فکر کرد و لبخند مستطیلی خوشگلش رو تحویل ددیش داد.
_ فعلاً لبای ددی... بعدش می تونیم به شامم فکر کنیم.
چانیول با لبخند از بوسه ی بیبی شیرینش استقبال کرد و بدن هاشون رو بیشتر بهم فشرد...
حق با بکهیون بود... بعد از بوسه هم می شد به شام فکر کرد. ^^

💛✨☁️💛✨☁️💛

اول از هر چیزی بابت این تاخیر عذر می خوام 🙏🏻
نمی دونم میذارینش پای بهونه یا نه ولی من چهار ماه بود که حال و اوضاع خوشی نداشتم از لحاظ روحی.
یه سریاتون شاید بدونین تا چه حد چانبک شیپرم و مسئله این جاست سوخت مخ من واسه نوشتن که هیچی، واسه زندگی کردن چانبک مومنته :)
یه مدت هم هست که مومنت جدید نداشتیم و طبیعتاً من از کار و زندگی افتادم و حتی این اواخر رو فیک نوشتنمم تاثیر گذاشت طوری که دو هفته نشد دست به قلم بشم.
در هر حال، به لطف دخترم آروم شدم و تا به خود واقعیم برگشتم این جریانای عجیب کیپاپ پیش اومد و مثل هر کیپاپر دیگه ای این روزا در حد فاک نگران و ناراحتم و راستش این پارت رو با مردن و جون دادن نوشتم.
هدفمو از گفتن این چیزا دقیق نمی دونم. اول می خواستم معذرت خواهی کنم بابت منتظر موندنتون و دوم این که از اونجا که آدم به شدت برون گرایی ام دوست داشتم بگم چه قدر داغون بودم این چهار ماه و البته این دو سه روز که با پررویی از شما دلداری بگیرم :)
این مدت مخ دخترم سولماز رو خوردم انقدر هر روز و هر دقیقه یا دارم به خاطر چانبک پیشش عر میزنم یا مثل بان کی مون مدام ابراز نگرانی می کنم به خاطر این موضوعات اخیر 😅 ممنون لیتل گرل که تنها کسی تو زندگیم هستی که به حرفام گوش میدی و حتی اگه ناراحت بشی دلداریم میدی *~* 💜
و تهشم باید از پاپمکین احمقم سارا تشکر کنم که از جمله ی اول این فیک داره بهم کمک می کنه... خودم چیزایی که در مورد ddlb می دونستم محدود بودن اما سارا یه عالمهههه اطلاعات مفید بهم داد. قوانینی هم که تو این پارت ذکر شد رو بیشترشون سارا تعیین کرده 🙈💜
مرسی توله ی شیرینم 🌸✨
هیچی دیگه همین...
ببخشید که انقدر روده درازی کردم و اگه واستون مقدور بود یه کوچولو دلداریم بدین و بگین همه چی درست میشه.
در حد فاک نیاز دارم این روزا این جمله رو از همه بشنوم :)
بیاین به هم بگیمش

"نگران نباش همه چی درست میشه ^^"

.• 𝙍𝙚𝙬𝙧𝙞𝙩𝙚 𝙏𝙝𝙚 𝙎𝙩𝙖𝙧𝙨 •.Where stories live. Discover now