🍼پارت هجدهم🍓

3.4K 636 102
                                    

سلام لاولیز 💛✨
من دوباره این‌جام ^-^
استارز کاملا به اتمام رسیده و من برای آپ چند قسمت باقی مونده به حمایت‌های شما احیاج دارم که فیکشن دوباره دیده بشه.
لطفا کامنت گذاشتن و ووت دادن رو دریغ نکنین.
پیش پیش ممنونم ازتون 💗

***

صدای زنگ باعث شد بکهیون دست از جویدن ناخنش و کندن پوست لبش با دندون برداره و بعد از کشیدن دم عمیقی به ریه هاش بایسته و به طرف در بره.

احتمالاً سفارشش رسیده بود، چون این وقت روز هیچ موجود زنده ای زنگ در این خونه رو نمی زد.
طبق سفارش های مستمر ددیش، پشت در ایستاد و قبل از باز کردنش روی پنجه ی پاهاش رفت تا از چشمی مطمئن بشه که کسی به جز یکی از نگهبان های ساختمون نیست. وقتی خیالش از بابت این قضیه راحت شد، به آرومی در رو باز کرد و به سلام مرد نه چندان مسنی که پشت در ایستاده بود جواب داد.

_ آقای پارک بسته ی پستیتون همین چند دقیقه پیش رسید. اینجا رو میشه امضا کنین؟

پسر جوون به خاطر صدا زده شدنش با فامیلی ددی‌اش، لبخندی که داشت روی لب هاش شکل می گرفت رو درسته قورت داد و به جاش لب پایینش رو تو دهنش کشید و با گرفتن خودکار،  یه امضای کوچیک پای برگه انداخت و بعد از تشکر و تحویل گرفتن بسته ش، با ذوق محسوسی در رو بست و به سمت کاناپه رفت. بسته رو روش قرار داد و چند لحظه ی کوتاه رو هم صرف رفتن به اتاق کار ددی‌اش و برداشتن کاتر کرد.

وقتی برگشت، یه زانوش رو روی کاناپه گذاشت و با هیجان نشست و در حین اینکه داشت بسته رو باز می کرد، حواسش رو جمع کرد تا به خودش آسیب نرسونه. با نمایان شدن محتویات باکس، چشماش برق خوشحالی زد و دستش برای برداشتن پنتی صورتی کمرنگ توریش وارد جعبه شد و مقابل چشم هاش بالا اوردش.

قطعاً تو اون پنتی سکسی مثل یه هرزه ی کوچولو واسه ددی یولش به نظر می رسید و بکهیون هم دقیقاً همین رو می خواست...

با فکر کردن به این که تا چند روز آینده قراره چه اتفاقی بیفته، لبخند تلخی روی لبش نشست و تلاش کرد خودش رو جمع و جور کنه. امروز رسماً آخرین فرصتش برای وقت گذروندن با ددی بدجنسش بود و امیدوار بود مثل این مدت اخیر باز ایگنور نشه... و کشوندن چانیول به سمت خودش با همچین چیزی آخرین راهی بود که براش باقی مونده بود و حتی نمی تونست حدس بزنه چی ذهن ددیش رو انقدر درگیر کرده که حتی مثل سابق توی توجه و محبت غرقش نمیکنه.

با فکر کردن به این چیزا حس کرد گوشه ی چشم هاش داره گرم میشه و دیگه دلش نمی خواد بیشتر فکر کنه؛ پس ادامه ش نداد و فقط ایستاد و خودش رو به اتاقش رسوند.

چانیول حدودا ۴ ساعت دیگه به خونه بر می‌گشت؛ اما با فکری که ناگهانی به ذهن اون پیشی کوچولو رسید، مرد قدبلند احتمالاً هر جور شده خودش رو تا ۲۰ دقیقه ی دیگه به خونه ش می رسوند و حتی تصور کردنش هم باعث میشد یه پوزخند پُر شیطنت گوشه ی اون لب های باریک و صورتی بشینه.

.• 𝙍𝙚𝙬𝙧𝙞𝙩𝙚 𝙏𝙝𝙚 𝙎𝙩𝙖𝙧𝙨 •.Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang