🍼پارت سوم🍓

6K 1K 603
                                    

چانیول مشغول بازی کردن با گوشیش بود و صدای بریدن میوه ها با شمشیر نینجاش فضای خونه رو پر کرده بود .

امروز بعد از ظهر با جونگین قرار داشت که باهم به پیست رالی برن اما هوا بارونی شده بود و قرارشون از الآن کنسل شده به نظر می رسید.

با دیدن پاهای برهنه ای که توی زاویه دیدش قرار گرفتن ، بازی مزخرفی که مشغول انجامش بود رو بست و نگاه منتظرش رو بالا اورد.

همخونه ی کوچولوش که تنها پوشش تیشرت گشاد گلبهی رنگ و شورتک مشکیش که تا یک وجب بالای زانوش رو می پوشوند بود ، روبروش ایستاده بود و انگار می خواست چیزی رو بگه .

تو این یک ماهی که با هم زندگی می کردن ، چانیول متوجه شده بود بکهیون واقعاً پسر بی آزاریه ... حداقل ظاهر قضیه که این جوری نشون می داد !

اون کوچولو احترامش رو نگه می داشت ، بد غذا نبود و حسابی به تغذیه ش می رسید و سر این مسئله چانیول رو عذاب نمی داد ، صبح برای بیدار شدنش حتی نیاز نبود چانیول صداش بزنه و خودش صبحانه می خورد و به مدرسه می رفت و بدون تأخیر و دردسر ایجاد کردن به خونه بر می گشت . اغلب تایمش رو هم توی اتاقش می گذروند و مشغول انجام تکالیفش بود و وقتی که بیکار بود ، اجازه می گرفت و از کنسول بازی استفاده می کرد .

تنها چیز عجیبی که در موردش وجود داشت ، پوشیدن چیزهایی بود که عملاً شباهتی به لباس نداشتن ! گاهی اوقات انقدر سخاوت مندانه بدن زیبا و ظریفش رو توی محدوده ی دید چانیول قرار می داد ، که به پسر بزرگتر احساس یه منحرف جنسی دست می داد !

حتی تو دور ترین و تاریک ترین نقطه ی ذهنش متصور نمی شد پوشیدن این لباس ها ممکنه با برنامه ی قبلی و هدف خاصی صورت گرفته باشه و وقتی بکهیون با اون پاهای کشیده و سفیدش که فقط زمان بیرون رفتن سنگینی جین رو روی خودشون تحمل می کردن جلوش راه می رفت ، تنها کاری که ازش بر میومد قورت دادن آب دهنش و گرفتن نگاهش بود .

خیلی آدمی نبود که به احساساتش اهمیت بده و چیزی براش مهم باشه اما نتیجه گیریش از این یک ماه بیبی سیتری پسر آرومش ، فقط یه صفت بود :

"دوست داشتنی"

بکهیون دوست داشتنی و آروم بود و تمام تصوری که چانیول ازش داشت رو با دست خودش پودر کرده بود و به جاش یه تندیس با ویژگی های خوب گذاشته بود .

چانیول زیاد در مورد بکهیون فکر نمی کرد و حضورش توی خونه ش اون قدرها احساس نمی شد ( البته به جز وقت هایی که با لباس های کشنده ش جلوش رژه می رفت و اعصابش رو به چالش می کشید. ) و حدس هم نمی زد که ممکنه این وسط چیزی عوض شده باشه اما در هر صورت دیگه اون تصویر بد و نق نقویی که از بکهیون توی ذهنش ساخته بود ، از بین رفته بود و فقط یه پسر خوب رو جلوی چشماش می دید که عین یه پاپی نیازه وقتی کار درستی انجام میده ، موهای نرمش رو نوازش کنی .

.• 𝙍𝙚𝙬𝙧𝙞𝙩𝙚 𝙏𝙝𝙚 𝙎𝙩𝙖𝙧𝙨 •.Where stories live. Discover now