🍼پارت اول🍓

15K 1.3K 421
                                    

با خروج هیون وو ، مشاور پدر چانیول ، چان دست از قدم رو رفتن توی سالن برداشت . با نگاه نگران به هیون وو خیره شد و دستاش رو روی شونه های مرد جوون گذاشت . تکونش داد و گفت : دراکولا باهام چی کار داره ؟

هیون وو لب هاش رو جمع کرد تا به خاطر لقبی که چانیول به پدرش داده بود خنده ش نگیره ... اخمی تصنعی کرد و گفت : ایشون چیزی به من نگفتن ... فقط خواستن که شما برین داخل .

چانیول در حالی که مردمک های چشمش دودو میزدن ، چند ثانیه به اخم ظریف بین ابروهای هیون وو خیره موند ... نفسش رو توی سینه ش حبس کرد و چند لحظه بعد با شدت رهاش کرد . چند تا سیلی آروم هم به خودش زد و با قدم های لرزون به سمت در اتاق رفت ...

هر وقت پدرش زنگ میزد و می گفت حتی اگه در حال مرگی خودت رو برسون ، چند حالت بیشتر نداشت ... یا از یکی از گند هایی که زده بود با خبر شده بود یا یه وظیفه ی جدید و خطیر رو قرار بود بهش محول کنه یا یه چیزی تو همین مایه ها ...

این که می گفت پدرش فرد ترسناکیه دروغ نبود ... پدر چانیول یکی از بزرگ ترین بانک دارهای کره ی جنوبی بود اما داشتن بانک فقط یه پوشش بود برای پول شویی های چند میلیارد دلاری ...

پدرش خیلی کارها می کرد ... از دلالی اسلحه گرفته تا احداث پروژه های بزرگ و کلی کار دیگه که چان ترجیح می داد خیلی در موردشون ندونه و بهشون ورود نکنه و نتیجه ی این قاطی نکردن خودش تو این جور مسائل شده بود شنیدن هر روزه ی سر کوفت از جانب پدرش .

سرش رو تکون داد تا فکرهای منفی از ذهنش خارج بشن ... دست عرق کرده و لرزونش رو به دستگیره ی طلایی در بزرگ چوبی که روش طرح اژدها کار شده بود رسوند و به سمت پایین کشیدش .

در با صدای تیکی باز شد و قامت بلند چان میون چارچوب قرار گرفت ... نگاهش بالا اومد و چشماش تو چشم های مرد 50 ساله ای که ابهتش جو اتاق رو تحت تأثیر قرار داده بود ، قفل شد ... تعظیم محترمانه ای به پدرش کرد و با صاف کرد یقه ی کت چرمش وارد اتاق شد .

رئیس پارک لبخند کمرنگی زد و به چان اشاره کرد تا جلوتر بیاد و گفت : بیا نزدیک تر پسر ...

چانیول شوکه از لحن نسبتا ملایم پدرش که دو قرنی یک بار راهش رو به زبون پدرش پیدا می کرد ، با فکر به این که این دفعه دراکولا چه خوابی براش دیده ؛ نزدیک تر شد و روبروی میز پدرش ایستاد و با لحن مودبانه ای گفت : امری داشتین آبوجی ؟

آقای پارک با آرامش سیگار برگ کوباییش رو از جعبه ی طلایی رنگش خارج کرد ... فندک گرون قیمتش رو زیرش گرفت و بعد از روشن کردن سیگار پک عمیقی بهش زد و دودش رو تو صورت چان فرستاد و در حالی که تک پسرش رو از پشت یه مه رقیق می دید ، گفت :

_ چانیولا ... تو رئیس بیون رو می شناسی ؟

چان چند ثانیه تو ذهنش دنبال اون اسم گشت ... اون شخص یکی از دوست های صمیمی پدرش بود و درست شبیه به رئیس پارک یه پول شوی حرفه ای بود و هزار جور خلاف ریز و درشت داشت .

.• 𝙍𝙚𝙬𝙧𝙞𝙩𝙚 𝙏𝙝𝙚 𝙎𝙩𝙖𝙧𝙨 •.Where stories live. Discover now