🍼پارت هشتم🍓

5.3K 1.1K 287
                                    


چانیول در حالی که تلاش می کرد به خودش تلقین کنه به خاطر تماس سویون حسابی خوشحال شده ، مشغول حرف زدن با دوست دخترش شد و به پاپی اخمالوی کنارش توجهی نکرد . ولی داشت کیو گول می زد ؟ حتی قبل از درگیر شدن ذهنش با موجودی به اسم بیون بکهیون ، هیچ وقت بابت تماس هیچ موجود زنده ای خوشحال نشده بود و سویون هم مسلماً از این قضیه مستثنی نبود !

_ چانیول امیدوارم یادت نرفته باشه که یه دیت به من بدهکاری ... امشب می خوام ببینمت .

چان ماشین رو کنار خیابون پارک کرد که راحت تر بتونه حرف بزنه و بکهیون هم با اخم مشخصی مشغول بازی با گوشیش شد و نگاه خیره و کلافه ی چانیول روی خودش رو کاملاً ایگنور کرد .

_ منم واقعاً می خوام ببینمت ... ولی راستش دارم از استادیوم بر می گردم .

_ اون جا رفته بودی واسه چی ؟

چانیول چرخی به چشم هاش داد و لب هاش خط شدن . از سین جیم شدن متنفر بود و سویون همیشه تمام تلاشش رو می کرد به بهترین شکل ممکن این کار رو انجام بده .

_ استادیوم میرن واسه چی عزیزم ؟ خب رفته بودم فوتبال تماشا کنم .

_ با کی ؟

_ سویون میشه بس کنی ؟ اگه می خوای به رفتارت ادامه بدی میرم با مامانم قرار بذارم چون اونم همیشه سین جیمم می کنه !

صداش برای اولین بار از حد معمول بالاتر رفت و همین نیشخند کوچیکی روی لب های بکهیون ایجاد کرد .

" احمق ... اگه ددی من بودی خود کسی می شدی که سین جیم می کرد ."

پسر کوچیکتر آروم زمزمه کرد و نگاه گوشه چشمیش رو به چانیول داد که عصبی موهاش رو چنگ می زد .

_ اوه باشه ! چرا عصبی میشی ؟ فقط سوال پرسیدم ... و حق با توعه ! نباید اینو می گفتم و بابتش متأسفم . به جای این حرفا فقط بگو امشب میای ؟

چانیول چند لحظه فکر کرد و لب پایینش رو جوید ... حتی اگه نمی خواست ، باید می رفت . نمی تونست بیشتر از این اجازه بده تمام هوش و حواسش رو پسر کوچولوی کنار دستش درگیر کنه ... اون فقط یه امانت دار کوفتی بود و نمی خواست به خودش اجازه بده در مورد بکهیون بیشتر فکر کنه .

شاید تنها راه خلاصی از حرف های مینو و آروم شدن ذهنش ، وقت گذروندن با سویون بود . دختری که چندین سال بود بهش علاقه داشت و جای پاش انقدری محکم شده بود که کسی نتونه از میدون بیرونش کنه ... به هر حال اون دختر به احتمال زیاد قرار بود همسر آینده ش بشه و چانیول باید این سردرگمی رو زودتر خاتمه می داد ... گرچه اگه می خواست واقعاً با خودش صادق باشه ، داشت با تمام این افکار بازم خودش رو گول می زد .

_ البته که میام عزیزم . دلم برات تنگ شده و واقعاً باید ببینمت .

لب های بکهیون خط شدن و نگاه بی حسش به سمت چانیول چرخید ... مهم نبود امشب چی میشه یا قراره چه طور واسه کراشش بگذره ، تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که نهایتاً تا پنج هفته ی دیگه همخونه ش رو به جای چانیول شی ، "ددی" صدا می زد و هیچ مخلوقی نمی تونست جلوش رو بگیره !

.• 𝙍𝙚𝙬𝙧𝙞𝙩𝙚 𝙏𝙝𝙚 𝙎𝙩𝙖𝙧𝙨 •.Where stories live. Discover now