🍼پارت شانزدهم🍓

5.7K 780 399
                                    

بکهیون انتهای خودکار یونیکورنیش رو توی دهنش فرو برده بود و با تمام تمرکز مشغول پیدا کردن راه حل برای مسئله ی فیزیک مقابلش بود.

امتحانات پایان سالش نزدیک بودن و بک ابداً دلش نمی خواست ددیش رو از خودش ناامید کنه. 

بعد از نوشتن راه حل مسئله، کش و قوسی به بدن کوچیکش داد و نگاهی به ساعت انداخت که عقربه ی کوچیکش روی عدد ۲ توقف کرده بود. ناهارش رو دو ساعت پیش خورده بود و حالا وقتش بود که چرت بعد از ظهرش رو بزنه.

با فکر به این که ددیش برای سه روز آینده پیشش نیست و برای یه سفر کاری به ژاپن رفته، لب هاش اتوماتیک وار آویزون شد و پاهاش رو روی صندلی، توی شکمش جمع کرد. 

خودش به چانیول گفته بود که یه پسر بزرگ و شجاعه و میتونه تنها بمونه، اما هنوز ۵ ساعت هم از رفتن ددیش نمی گذشت و این جوری احساس تنهایی میکرد و حس میکرد دیوارهای خونه دارن به سمتش هجوم میارن.

آخرین چیزی که می خواست وارد شدنش به little space بود... توی اون حالت کنترل از دست خودش خارج میشد و حتی نمی تونست به خودش بفهمونه که ددیش قرار نیست امشب و شب بعدش و شب بعد تَرِش برگرده و این اوضاع رو قطعاً براش وحشتناک می کرد.

فکر و خیالات باعث میشدن بیشتر به سمت اون حالت سوق داده بشه؛ پس باید به هر نحوی که بود سر خودش رو با یه مسئله گرم می کرد و امروز رو به شب می رسوند.

چند دقیقه با چهره ای متفکر به گوشه ی دیوار خیره موند و اولین و آخرین راهی که به ذهنش رسید، تماس گرفتن با کریس بود. 

هرچند تا حالا بحثش اونقدرا پیش کشیده نشده بود، اما بک به خوبی می دونست ددیش به دلایل ناشناخته ای دل خوشی از صمیمی ترین دوستش نداره و نمی دونست باید برای دعوت کریس اجازه بگیره یا نه... و تقریباً مطمئن بود با مخالفت ددیش مواجه میشه و این توی این شرایط به دردش نمی خورد. 

ته دلش یه حس ترس عجیب از تماس گرفتن با دوستش منعش می کرد، اما بکهیون تمام تلاششو برای بی توجهی بهش به کار گرفته بود. 

بعد از چندین ماه می خواست دوباره مستقل تصمیم بگیره و به خودش ثابت کنه به عنوان یه لیتل افسار همه ی جنبه های زندگیش توی دست های چانیول قرار نگرفته.

بدون اینکه وقت بیشتری رو برای فکر کردن تلف کنه، گوشیش رو برداشت و طی یه تماس کوتاه و چند دقیقه ای، اومدن کریس به خونه شون رو هماهنگ کرد. 

می تونستن تا جایی که جون توی بدن هاشونه گیم بازی کنن و برای شام به شعبه ی مک دونالد نزدیک خونه برن‌. 

به همین سادگی یه شب بدون حضور ددیش سپری میشد و فقط دو شب دیگه می موند که بکهیون باید از پس سپری کردنشون برمیومد؛ و البته با تمام این افکار مثبت، نمی تونست حس ترس نسبی ایی که داشت رو نادیده بگیره. 

.• 𝙍𝙚𝙬𝙧𝙞𝙩𝙚 𝙏𝙝𝙚 𝙎𝙩𝙖𝙧𝙨 •.Where stories live. Discover now