🍼پارت پنجم🍓

5.7K 1K 201
                                    


چانیول با صدای زنگ ساعت از خواب پرید و خیلی سریع ایستاد . اجازه داد ویندوزش بالا بیاد و کم کم به خاطر بیاره چرا انقدر زود بیدار شده . چند تا پلک گیج زد و با عجله به سمت حمام هجوم برد .

سریع دوش گرفت و مسواک زد و همون طور که با یه دست سشوار رو گرفته بود و موهاش رو خشک می کرد ، مشغول پوشیدن شلوار پارچه ای خوش دوختش شد و بدون این که کمربندش رو ببنده پیراهن دکمه دار مشکیش رو هم پوشید .

بعد از خشک کردن موهاش و مرتب کردنشون به حالت ویرگولی ، لباس هاش رو مرتب کرد و به چهره ش توی آینه نگاه کرد .

اون مدل مو باعث می شد چهره ش از همیشه جدی تر به نظر برسه و برای کاری که می خواست انجام بده ، به این جدیت احتیاج داشت . پروسه ی پوشیدن باقی لباس هاش رو به بعد موکول کرد و به طرف آشپزخونه رفت .

با عجله هر چیزی که فکر می کرد بکهیون ممکنه دوست داشته باشه رو روی میز چید و در آخر پاکت کورن فلکس رو از توی کابینت بالایی بیرون اورد . کاسه ی بزرگی رو از کورن فلکس های رنگارنگ که شکل حروف الفبای انگلیسی بودن ، پر کرد و بطری شیر رو کنارش گذاشت تا بکهیون هر چه قدر که مایله شیر بریزه .

نگاهی به ساعت انداخت و با دیدن عبور عقربه ها از روی اعداد 6:40 متعجب شد . بکهیون هنوز بیدار نشده بود و تا قبل از ساعت هشت باید به مدرسه می رسید .

با دودلی لبش رو جوید و به طرف اتاق بکهیون رفت و در نیمه باز رو به آرومی هل داد . جسم کوچیک بکهیون بین روتختی صورتی کمرنگش که عکس صورت یه گربه ی بزرگ کارتونی روش بود گم شده بود . پاچه ی شلوار پیژامه ی ساده ش تا رونش بالا رفته بود و یکی از پاهای سفید و شیری رنگش رو به نمایش گذاشته بود و صورت کوچیکش رو هم توی بالشش مخفی کرده بود .

چانیول به خاطر صحنه ی کیوت روبروش احساس کرد قلبش ذوب شده و لبخند نرمی روی لبش نشست .

به طرف تخت نسبتاً بزرگ بکهیون رفت و سرش رو بین موهای مشکی و لخت پسر که روی بالشش پخش شده بود فرو برد و زمزمه کرد : نمی خوای بیدار شی ؟ داره دیر میشه .

بکهیون دهنش رو مزه کرد و با چرخوندن صورتش پلک هاش رو فاصله داد . لکه ی بنفش زیر چشمش کمرنگ تر شده بود اما هنوز می تونست به اندازه ی دیروز به قلب چانیول درد بده .

با دست های مشت شده پلکش رو مالوند و با دیدن چانیول سر تا پا مشکی پوشی که بالای سرش ایستاده بود ، لبخند کم جونی زد .

_ صبح بخیر ...

با صدای خواب آلودش زمزمه و لبخند چانیول رو هم پر رنگ تر کرد .

_ صبح بخیر ... خوب خوابیدی ؟

_ اوهوم .

_ خوبه ... داره دیر میشه . مسواک که زدی بیا آشپزخونه ، صبحانه ت روی میز چیدم .

.• 𝙍𝙚𝙬𝙧𝙞𝙩𝙚 𝙏𝙝𝙚 𝙎𝙩𝙖𝙧𝙨 •.Where stories live. Discover now