SIX

551 210 106
                                    


۸ سال پیش

شصت و سه قدمی که تا کلاسِ طبقه ی دوم فاصله داشت کوتاه تر از همیشه طِی شد...

به شکل کاملاً غیر منصفانه ای زمانی که بیشتر از همیشه نیاز به جمع و جور کردن اون افکار داشت، روزها سریع تر به شب رسیده بودند و تردید، پنج قدم قبل از رسیدن به کلاس پاهاش رو به زمین میخکوب کرد...

نفسِ عمیقی کشید و به دستگیره ی در خیره شد.
صدای خنده و همهمه ی بچه ها پشتِ در بسته ی کلاس به آسمون میرسید و فارغ از تشویشِ معلمی که سمتِ دیگه ی دیوار در حال جنگ با استدلال های بی معنی بود،وقت کشی میکردند.

یک هفته از مکالمه ی عجیب و غریبی که با جونگین داشت میگذشت و همه چیز اونقدر خیالی به نظر میرسید که شک داشت تمامِ اتفاقاتِ اون روز رو خواب ندیده باشه...

تا رسیدن به ایستگاه آخر یک کلمه هم از پسرک نشنیده بود و اونقدر از ادامه ی بحثِ پیچیده شون میترسید که در سکوت هفت بارِ دیگه به همون آهنگِ تکراری گوش داد.

با اعتماد به نفس قدمِ اول رو برداشت و با خودش زمزمه کرد!

سهون-مگه چه اتفاقی ممکنه بیفته!
ولی قدمِ دوم نصفه و نیمه برداشته شد و مثلِ رباتی که باتری خالی کرده در جا زد.

اگر با ورود به کلاس نگاهش به نیمکتِ همیشه خالیِ کنار پنجره کشیده میشد چی؟یا بدتر از اون...اگر نیمکت خالی نبود چی؟

به هیچ وجه ملایمت عجیب و غریب کیم جونگین رو درک نمیکرد و  حتی مطمئن نبود بتونه با اون لحنِ جدی و قیافه ی محکمِ همیشگی در حالِ سر به سر گذاشتنش باشه!

بدترین اتفاقی که ممکن بیفته؟ زیادی درگیرِ شاگردی که یک بار هم سر کلاسش حاضر نبود شده!

شاید زیادی با پسرِ خشک و رسمی، صمیمی شده و هردوشون رو به دردسرِ بزرگی انداخته بود.

در حالِ سلاخی کردنِ سهونِ بی ملاحظه ای که از خطِ قرمز گذشته بود که با صدای کیونگسو به خودش لرزید.

-دیگه داشتم میومدم دنبالتون!
سهون به لبخندِ بی خیالِ پسر غبطه میخورد.آهی از ته دل کشید و تصمیم گرفت با تقدیر رو به رو شه!

سهون-روز بخیر سو...
کیونگ با تعجب به قیافه ی پکرِ معلمِ خوش خنده نگاه کرد ولی بدونِ اظهارِ نظر کنار رفت و در رو برای پسرِ بی میل،که انگار به سمتِ چوبه ی دار میرفت نگه داشت.

سهون- سلام...
صدای آروم و خجالتیِ استاد توجه دانش آموز هارو جلب کرد و همه سریع سر جای خودشون برگشتند.

کیونگسو بعد از بستنِ در به سمتِ نیمکتِ دوم از ردیفِ وسط رفت و در مقابلِ نگاه کنجکاوِ بچه ها شونه بالا انداخت.

نگاه سهون راهِ خودش رو تا نیمکتِ خالیِ زیر پنجره پیدا کرد ...مسلماً باید از غیبتِ جونگین استقبال میکرد ولی نگران شده بود.
مسلماً باید به دیدنِ اون نیمکت و جای اِشغال نشده عادت میکرد ولی نکرده بود.

[COMPLETED]•⊱ BEFORE U GO ⊰• (SeKai chanbaek)Where stories live. Discover now