ONE

1.3K 300 94
                                    


-خودتو معرفی کن...
+ک...کیم...جونگین!
-چند سالته؟
+بیست و شش...
چند وقته اینجایی؟
+یک سال...دو...زمانِ زیادیِ!
-یادت میاد چرا اینجایی؟
+من...
-چرا اینجایی جونگین؟
-ن...نمیدونم!

* . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .  *

تو محوطه ای سرسبز در حال قدم زدن بود.
درخت ها با قامتی بلند و شاخه هایی پر پشت، مسیرِ کم عرض و سنگی رو محاصره میکردند.
نوار هایی از آخرین تلاش های نورِ خورشید از بینِ شاخ و برگِ در هم تنیده که مسیر سر پوشیده رو در برمیگرفت ،مثل نیزه هایی به جا مونده از میدونِ نبرد منظره رو شکافته بودند. صبحِ قشنگی برای بی معنی ترین روزِ زندگی از آب در اومده بود...

کائنات قدرتِ تشخیص حس و حالِ پسرِ سرگردون رو نداشت و بی برنامه تصمیم به خودنمایی گرفته بود!
روزِ بی ملاحظه و زیبایی مثل امروز، ... بهترین فرصت برای به یاد آوردنِ جزئیاتِ صورتِ مورد علاقه ش محسوب میشد.

لباس های همیشگی رو به تن نداشت و بدونِ اون بلوزِ سفید و روشن که همیشه چند سایز بزرگ¬تر بود،معذب نفس عمیقی کشید و تصمیم گرفت به خودش یادآوری کنه که برهنه نیست. چند بار با خودش تکرار کرد ولی هنوز لباس های جدید رو به رسمیت نشناخته بود.

آزاد و رها بود...بدونِ کوچکترین دلیلی که پاهاش رو به زمین زنجیر کنه...نگاهی به آسمون انداخت و شاید اگر به اندازه¬ی کافی وقت میگذاشت و تمرکز می¬کرد به پرواز در می¬اومد!

شلوار جینی که به پا داشت بیش از حد به دورِ کمرش فشار می آورد و حسِ نفس تنگی میکرد.موهای مشکی که بیش از حد معمول بلند شده و تا زیرِ گوشش ادامه داشت، همراهِ باد میرقصید.

دوبار دورِ خودش چرخید و مسیری که طی کرده بود رو برگشت.
نمیدونست برای چندمین بار این کار رو تکرار میکنه ولی اهمیتی هم نداشت.

کشتنِ وقت از جمله تخصص های تمرین شده ش بود.
با این محوطه به خوبی آشنایی داشت و بدونِ اینکه نگاهش رو از سقفِ سبز و آبی رنگِ بالای سر بگیره، روی نیمکتی که موقعیتِ مکانی ش رو از حفظ بود نشست.

نفسی عمیق کشید و به ورودیِ ساختمانِ آجری رنگ چشم دوخت.جونگده بیش از حد طولش میداد!
عجله ای برای ترکِ آسایشگاه نداشت ولی حالا که مجبور به رها کردنِ پناهگاهش بود دلیلی برای معطل شدن نمیدید!
در حالِ بازی کردن با انگشت های بلند و کشیده ش،دستبندِ قرمز و بافته شده ی دورِ مچش، تمامِ هوش و حواسِ پسر رو متمرکز کرد.

اگر خوب به بافتِ با سلیقه ی دستبند دقت میکردی،گره ی ظریفی قابلِ تشخیص بود که نشون میداد قبلاً از همون نقطه پاره شده!

قلبِ جونگین هم تفاوتی با دستبندی که به مچ بسته بود نداشت.

مدت ها پیش از هم پاچید و جسمی که با خودش میکشید رو به زور سر پا نگه داشته بود.با این حال برعکسِ گره ی دستبند دیده نمیشد.

[COMPLETED]•⊱ BEFORE U GO ⊰• (SeKai chanbaek)Where stories live. Discover now