FOURTEEN

437 194 68
                                    

L ●•

کنج اتاق نشست و به دیوار چوبی تکیه داد.

باد شیشه¬ی ضخیم و لقِ پنجره رو بینِ چهارچوب به به لرزه می¬انداخت و بینِ درزهای اتاق زیر شیروونی زوزه می¬کشید.

قسمتی از کاغذی که روی تابلو کشیده شده رو پاره کرده بود... درست به اندازه ای که چشم های کشیده و بینی خاص خودش رو می¬دید. به نظر می¬رسید غریبه ای مثل سیبی نصف شده، دزدکی در حال ِدید زدن ِپسر مصیبت زده ست.

کارتی که به همراه تابلو به دستش رسید، جایی بین ِرختخوابِ به هم ریخته ش پاره و پراکنده شد.
درست شبیه قلبِ زخم خورده ای که آروم تر از همیشه می¬تپید. جرأت نداشت بقیه ی نقاشی رو ببینه...

همون اندازه ای که به نمایش دراومد، به اندازه¬ی کافی خسارت زده بود.

با رسیدن ِپیامی ناشناس صفحه¬ی گوشی روشن شد...بدون اینکه قصدی برای برداشتنش داشته باشه، به سختی صفحه رو لمس کرد و با همون پیام ِکوتاه رنگِ ش پرید.

"هدیه به دستت رسید؟"
به فاصله¬ی چند ثانیه پیام ها پشتِ سر هم رو صفحه ظاهر شدند.

"جوابم رو نمیدی؟"
"حتی فکر فرار هم به سرت نزنه"
"این دنبال بازی رو همینجا تمومش کنیم؟"
"پیدا کردنت برام مثل آب خوردنه"
"نه...از آب خوردن هم راحت¬تره جونگین!"

جونگین گوشی رو برداشت و محکم به دیوار کوبید...سرش رو بینِ دست هاش پنهان کرد و حواسش جمع ِبه هم خوردن ِدندون¬هاش شد.

باید نفس¬های عمیق می¬کشید...باید پنجره رو باز می¬کرد تا هوای تازه وارد اتاق بشه و مشغول ِقدم زدن می¬شد...باید اعداد ِصحیح رو از صفر می¬شمرد تا ذهنش رو متمرکز کنه...درست همونطور که یاد گرفته بود .

ولی حتی توان سر بلند کردن نداشت. تمام ِدنیا موج برداشت...همه چیز دور و بر ِجسم ِ مجسمه-وارش به حرکت افتاد و اونقدر چرخید و چرخید که آخرِ سر تو سیاهچاله¬ای نامعلوم فرو رفت... مقاومت رو کنار گذاشت و با آغوشی باز از تاریکی استقبال کرد.

* . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .  *

8 سال پیش

-ما...ما از دو دنیای متفاوتیم و تو...هنوز دانش آموزی...نمیدونی چی می¬خوای این...این یه حس زود گذره و حتی معلوم نیست...هفته¬ی دیگه چه اتفاقی برای این رابطه بیفته چون...من... تو داری میری روسیه و من... من شاید اونقدر ها که فکر می¬کردم دوستت نداشتم. باید قبل از اینکه جلوتر بریم همه چیز رو تموم کنیم. من نمیدونستم...من مطمئنم نیستم حسم بهت واقعیه یا ...ما باید...

راه رفتن تو دفترِ کوچیکِ مدرسه رو متوقف کرد. گره¬ی کراواتی که به گلوش فشار می¬آورد رو کشید تا کمی از اون حسِ خفگی کاسته شه ولی می¬دونست هوایی که برای تنفس پیدا نمیکنه هیچ ربطی به اون تکه پارچه¬ی براق نداره...

[COMPLETED]•⊱ BEFORE U GO ⊰• (SeKai chanbaek)Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon