زیر دست هاش داغ شده بود...از فضای اطرافش گرمای غیر قابل تحملی ساطع میشد و صدای خش دار و بی رمق ناله های عزیز ترین فرشته ی زندگیش توی گوش هاش میپیچید و برای اون روح...
شکنجه ای بالاتر از اون وجود نداشت!سرش رو بین شونه هاش خم کرده بود و با تمام وجود فریاد میزد...
فریاد میزد تا لحظه ای صدای کر کننده ی شلعه های آتیش رو نشنوه...
تا آخرین صدایی که از برادرش توی گوش هاش میپیچه، جیغ های پر از درد و ناله های عاجز و بی رمقش نباشن.سرش رو بین شونه هاش منقبض کرده بود و به شدت نفس نفس میزد.
فریاد میزد و به زمین داغو آهنی چنگ میزد.
انگار میتونست با چنگ زدن به گرمای زمین، کمی از سوختگی دیوار مذاب پشت سر برادرش کم کنه!با ضعیف تر شدن ناله های لویی، و اوج گرفتن صدای آهن و آتیش...
انگار که ضربه ی آخر رو خورده باشه، پیشونیش رو به شدت به زمین کوبید و بلند ترین و خش دار ترین فریاد عمرش، توی اون فضا منعکس شد.پیشونیش به زمین چسبیده بود و بدون اینکه اشکی بریزه، از ته دل برای فرشته ی چشم آبی زندگیش زار میزد و با حس سوزش آتیش رو تن ظریفش، روی قلب خودش، بدنش رو منقبض تر و صداش خش دار تر و پر بغض تر میشد.
اما انگار...
توی یک لحظه، تمام حواسش رو به دست اورد و زمان برای ثانیه ای از حرکت ایستاد.تمام حواسش انگار روی پیشونیش متمرکز شده بودن و لحظه ای صبر کافی بود تا بتونه، بین اون همه موج سیاه، سردی زمین زیر پاش رو احساس کنه!
زمین داغ زیر پاش...
سرد بود!
سرد سرد...
انگار که هیچوقت رنگ هیچ آتیشی رو به خودش ندیده!با ضرب از جاش بلند شد سرش رو به سمتی چرخوند که فکر میکرد با جنازه ی سوخته ی لویی مواجه میشه...
اما هیچ چیز اونجا نبود!اون دیوار خالیِ خالی بود!
دور و اطرافش پر شده بود از سکوت و هیچ وسیله ای توی اون اتاقک فلزی به چشم نمیخورد.
به اون دیوار خالی و سرد با بهت نگاه کرد و در ثانیه ای تک خنده ی سرخوش و بلندی از بین لب هاش آزاد شد.
و اون تک خنده، استارت صدای خنده های بلند و ذوق زده ای بود که توی اون سالن خالی اکو پیدا میکرد.
اونقدر از خیالی بودن اون صحنه ی عذاب آور خوشحال بود، که درست مثل دیوونه ها به دور خودش میچرخید و با دیدن خالی بودن اون دیوار ها، سرخوشانه میخندید و توی دلش خداروشکر میکرد.
چهره ی پر از درد لویی و تن سرخ شده از گرمای آتیشش، لحظه ای از مقابل چشم هاش کنار نمیرفت و با وجود این تصویر، خالی دیدن اون دیوار ها برای هر بار، معجزه ی تازه و کاملی برای ذهنش به شمار میاومد.
YOU ARE READING
Fade The Nightmare [L.S][Z.M]
Fanfictionدستش رو به سمت اسلحش برد خاطره هاش رو هدف گرفت انگشتش رو روی ماشه فشار داد... و با نوازش های مرگ از خواب بیدار شد!