سلام🥺نمیدونین با هر نوتیفی که از کامنتاتون روی گوشیم میاد چقدررررر ذوق میکنمو حتا اگه رو بدترین مودمم باشم لبخند میزنم....
و اینکه من به وقتش به قدری اعتماد به نفسم میره زیره صفر که میتونم از خودم به خاطر قلم وحشتناکم متنفر بشم.
کسایی که میشناسمن میدونن ؛)
و این رو هم نمیدونین که ووتا و کامنتای قشنگتون چقدر این حس بدمو کمرنگ میکنه و باعث میشه یکمی راجب خودم احساس بهتری داشته باشم...پس به خاطر هر لطفی که نسبت به من داستانم و شخصیت های داستانم دارین بی نهایت ازتون ممنونم فرشته ها❤
لطفا بدونید که چه حس قشنگ بزرگی توی زندگی منین.خیلی حرف زدم ببخشید😂
عا راستی با توجه به کاوری که این چپتر داره....
ایح ایح هیچی نمیگم برین بخونین😌
•••••••••••••••••••••••••••••••••••
لیام: ودف زین اینطوری نگام نکن!
زین با نگاهی سرگرم شده سرش رو بیشتر روی شونه ش کج کرد و با لبخند بزرگتری به نیم رخ لیام خیره شد.
لیام دستاش رو دور جسد پتو پیچ شده ای که توی بغلش بود محکم تر کرد و از گوشه ی چشم به زین نگاه کرد.
وقتی دید اون پسر بر خلاف خواسته ش با شدت بیشتری بهش زل زده گونه هاش سرخ تر شدن و همراه با نفس کلافه ای سرش رو پایین تر برد!
با گریه ی فیکی نق زد:
لیام: بسه زین گردنم شکست
زین: خب چرا سرتو انداختی پایین؟
لیام: چون خجالت میکشم
زین: چرا خجالت میکشی؟
لیام: چون تو نیم ساعته فاکیه زل زدی به من!
زین: چرا زل زدم بهت؟
لیام: چرا زل زدی بهم؟با لحن طلبکاری گفت و به صورت ناگهانی سرش رو بالا آورد و به لبخند قشنگ و حرص درار زین نگاه کرد.
زین ریز ریز خندید و شنیدن صدای قشنگ خنده ای که نصف احساس خودشون رو شامل میشدن باعث شد حس قشنگی درست مثل برف های کریستالی توی زمستون در قلب لیام فرو بریزه و تمامش رو تصاحب کنه.
زین: لی تو از ثانیه ی اولی که پامونو تو این معبد گذاشتیم حتا نگاهمم نکردی!
لیام بازدمش رو به بیرون فوت کرد و دستش رو نوازش وار روی شونه ی جسدی که بغلش داشت کشید و باعث به وجود اومدن لبخند شیرینی روی لب های روح شد.
لیام: خب.....من....آخه....کامان!....چند ساعت پیش درست مثل بچه های دوساله جلوت زدم زیر گریه....خجالت آوره زین توقع داری بتونم نگاهت کنم؟!
لیام طوری صحبت میکرد که انگار چیزی که ازش حرف میزنه مشخص ترین و ضایع ترین معادله ی دنیاست و حرکات کلافه ی دست ها و چشم هاش، فقط شیرینی این صحنه ی بامزه رو برای زین بیشتر میکردن.
أنت تقرأ
Fade The Nightmare [L.S][Z.M]
أدب الهواةدستش رو به سمت اسلحش برد خاطره هاش رو هدف گرفت انگشتش رو روی ماشه فشار داد... و با نوازش های مرگ از خواب بیدار شد!