اوکی نمیدونم چی بگم😂دلم خیلیییییییییییی واستون تنگ شده بود😭
خیلی وقته که ننوشتم :)
خودم حس میکنم که توی نوشتن فلج شدم ولی امیدوارم که درست شه...و تمام سعیمو میکنم که این چپترو مثل قبلیا بنویسم، بدتر نشه...
ولی بدونین خودتون اگه مثل سابق نبود به خاطر اینه که بعد از مدت ها واسه اولین بار دارم اینجا مینویسمهر گله ای که دارین توی کامنتا بگین تا بغلتون کنم و سعی کنم جبرانش کنم :)
و بگم که این چپتر که تموم بشه دیگه از اون فضای دارکو شیطانی میاد بیرون میتونین راحت نفس بکشین و دیگه بوی استخون سوخته حس نکنین😁😂
geesusissuckingdick
خیلییییی مرسی بابت کاور رفیق❤❤❤خیلی دوستتون دارم❤
دیگه بیشتر از این حرف نمیزنم، بریم سراغ چپتر جدید :)•••••••••••••••••••••••••••••••••••
با احساس لمس آرومی پشت کمرش نگاه خیره ش رو از پرده ی کشیده شده ی اتاقک گرفت و کمی به عقب چرخید.
فرنک اونجا ایستاده بود و با نگاهی خالی نگاهش میکرد.
جرارد: بشین
لیام با اضطراب دست هاش رو در هم قفل کرد و سر به زیر به سمت صندلی مقابل صندلی جرارد، در طرف دیگه ی میز رفت.
اون رو به آرومی عقب کشید که باعث شد صدای کشیده شدن پایه های فلزیش به سرامیک طراحی شده ی کف زمین، توی سالن پخش بشه و سکوت بی حس اون مکان رو بشکنه.
مردد روی صندلی نشست و چندین بار سر جاش تکون خورد و بالاخره، در سکوت به چهره ی منتظر جرارد نگاه کرد.
عسلی های سبز رنگ و براقی که با جدیت نگاهش میکردن و چهره ای که خبر از مهربون بودن جدیت چشم هاش میدادن، باعث میشدن ترس کمتری رو توی قلبش احساس کنه و مسمم تر از قبل منتظر شروع بازی باشه.
جرارد: جسد اون پسرو بیار اینجا.
فرنک سر تکون داد و بعد از نگاه کوتاهی به چهره ی جدی و مات شده ی جرارد روی صورت لیام، اون جارو ترک کرد تا کاری که ازش خواسته شده بود رو انجام بده.
کنترل سرمای نگاه یخ زدش، با هر بار نگاه کردن به اون پسر، از دستش خارج میشد و نگرانی درست مثل باریکه ی رود مذابی، یخ هاش رو آب میکرد و طعم نگاهش رو برای هردوشون گرم و شیرین میکرد.
و اون تضاد شیرین بین یخ و آتیش توی نگاه فرنک، با همون لمس کوتاه، تونسته بود تمام تردید هارو از چهره ی جرارد کنار بزنه و برق روشن همیشگی چشم هاش رو، این بار بدون هیچ مه و ابر تاریکی، بهشون برگردونه.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Fade The Nightmare [L.S][Z.M]
Hayran Kurguدستش رو به سمت اسلحش برد خاطره هاش رو هدف گرفت انگشتش رو روی ماشه فشار داد... و با نوازش های مرگ از خواب بیدار شد!