سلام😁بریم سراغ چپتر =)💛
•••••••••••••••••••••••••••••
سوز سردی گونه هاش رو نوازش میکرد.
باریکه ی طلوع خورشید از بین ردیف کاج های سر به فلک رسیده ی جنگل عبور میکرد و با نور کم جونی راهشون رو روشن میکرد.فضای اطرافشون به خاطر آسمون ابریی که بالا سرشون بود، رنگ یخ مانندی داشت و همین باعث میشد در اون مکان، صبحگاه دلگیری رو کنار هم شروع کنن.
ناخودآگاه قدم هاشون باهم یکی شده بود و هر دو، سرشون رو پایین انداخته بودن و به پاهاشون نگاه میکردن.
لیام سعی میکرد قدم هاش رو سنگین تر برداره تا رد پای عمیق تری رو روی برف ها به جا بذاره و در حین انجام این عادت کودکانه و شیرین، اخم جذاب و مردونه ی کاملاً متضادی روی پیشونیش جا خوش کرده بود که باعث به وجود اومدن لبخند بزرگی روی لب های صورتیه بی رنگ اون روح میشد.
زین سرش رو به سمت پایین کج کرد و از زاویه پایین، به صورت لیام نگاه کرد.
پسر همونطور که چشم هاش رو از صورت با نمک روح میدزدید، سعی میکرد به زور اخم هاش رو روی صورتش حفظ کنه و با مکیدن لب هاش مانع بالا رفتن گوشه ی اون ها بشه.
ولی زین اونقدر به نگاه خیره و مسخرش ادامه داد که سد مقاومت لیام شکست و سرانجام، تک خنده ی کوتاه و حرصی کرد و زین رو به طرف دیگه ای هول داد.
زین با خنده داد زد:
زین: یس!
لیام سرش رو به چپو راست تکون داد و به خنده ی بی صداش ادامه داد.
ولی باز هم سرش رو پایین گرفت و به رد پاهایی که به جا میگذاشت نگاه کرد...زین لبخندش رو جمع کرد و دوباره با پسر همقدم شد.
کمی که گذشت چشم هاش رو چرخوند و تنه ی نه چندان محکمی به لیام زد.
لیام اخم با نمکی کرد و لب هاش رو به سمت بیرون جمع کرد.
زین: هی؟ چیشده؟
لیام اخمش رو بیشتر کرد و زیر لب کلمه ی "هیچی" رو زمزمه کرد.
زین: اگه "هیچی" نشده...پس چرا نگام نمیکنی هان؟
لیام آهی کشید و سرعت قدم هاش رو آروم تر کرد.
بالاخره زیر نگاه خیره ی اون روح تسلیم شد و سرش رو به سمتش چرخوند.لیام: واقعاً هیچی زین....فقط
زین: فقط؟
لیام: فقط من هیچی از تو نمیدونم!زین رو به لیام ابروهاش رو بالا انداخت و لیام سریع حرفاش رو ادامه داد:
لیام: مثلاً نمیدونم چرا کشته شدی....چرا....یعنی....چه ربطی به جیکوب و اون آدمایی که گفتی داری...
YOU ARE READING
Fade The Nightmare [L.S][Z.M]
Fanfictionدستش رو به سمت اسلحش برد خاطره هاش رو هدف گرفت انگشتش رو روی ماشه فشار داد... و با نوازش های مرگ از خواب بیدار شد!