chapter15

523 133 235
                                    


دست های کشیده و زیباش رو که به خاطر سرمای زیاد و تماس طولانی مدتش با برف ها سرخ و تاحدودی متورم شده بود رو با احتیاط روی لایه ی نازکی از خاک کشید.

با برخورد دستش با جسمی که زیر اون خاک ها دفن شده بود، لحظه ای لرزید و چشم هاش رو بست.

سرش رو بالا گرفت و به آسمون گرفته و تا حدودی مه آلود جنگل خیره شد.

توی دل گرگ و میش صبح و فضای مه آلود و آرامش بخش جنگل، سعی داشت صورت روح زیبا و بی حس مقابلش رو تجسم کنه.

دل تو دلش نبود که این بار صورت حقیقی اون پسر رو ببینه و ببینه آیا می‌تونه ظاهری زیبا تر از روحش داشته باشه یا نه؟

آیا مژه هاش به بلندی و قشنگی اون ها می‌رسه؟
فرم بینی و صورتش به پای خوش حالتی و ظرافت روحش می‌رسن یا نه؟

دلش می‌خواست ببینه رنگ پوست یخی زین، چقدر می‌تونه گرم و قابل لمس باشه...
می‌خواست ببینه رنگ مشکی موهاش، بدون حاله ی بی رنگی که روشون نشسته بودن، چطور به نظر می‌رسن؟

دل تو دلش نبود که زین رو بی هیچ مانعی تماشا کنه و وقتی لمسش می‌کنه، گرمای وجودش رو احساس کنه...

گرمای وجودش...!

و همین مانعی بود برای قلب شکننده و حساس لیام که نتونه زودتر خاک رو کنار بزنه و به چهره ی اون الهه ی از دست رفته نگاه کنه.

تپش های تند قلبش طاقت نداشتن با لمس اون بدن، به جای گرمی جریان خون، سرمای قلبی تو خالی رو احساس کنن که به راحتی تسلیم مرگ صاحبش شده بود...

می‌ترسید، از اینکه به اون چشم ها نگاه کنه و طلایی های بی احساسش رو ملاقات نکنه و پلک های رنگ پریده ای رو ببینه که چطور با رگ های منجمند شده و متورمش، آخرین تلاش هاش رو برای نگه داشتن مژه ها و محافظت از حفره ای خالی از زندگی می‌کنه.

نگفته بود که تا چه حد بی تاب زمانیه که بتونه اون طلایی ها رو پر از احساس و با رنگ حقیقی خودشون تماشا کنه؟

لیام، از دیدن بازتاب مرگ از جسم اون الهه وحشت داشت!

نفس لرزونی که به شکل بخار توی هوای اطراف پیچید، آخرین واکنش لیام برای افکار و دفاعیات ذهنیش بود و بعد، نگاهش رو به چهره ی منتظر اون روح دوخت.

زین با کمال آرامش و چشم هایی که بی دلیل کمی رنگ همدردی به خودشون گرفته بودن به لیام نگاه می‌کرد.

اگه بعد از دیدن اون جسد، ثانیه شمار جدا شدنش از اون روح به کار بیوفته چی؟

اگه دیگه نتونه توی طلایی های آروم و یخ زدش نگاه کنه چی؟

ولی...
مگه اونا این همه راه رو برای همین تا اینجا نیومده بودن؟
مگه هری به خاطر این اتفاق به اون حال نیوفتاده بود؟
مگه آجر به آجر امید از دست رفته ی زین رو به خاطر برگشتن به جسمش، با دست های خودش روی هم نذاشته بود؟
پس لیام حقی برای خراب کردنش نداشت...
حتا اگه...
اگه...
دیگه نمی‌تونست موج اون سرمای لذت بخش رو کنارش احساس کنه.

Fade The Nightmare [L.S][Z.M]Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora