chapter11

456 137 144
                                    


یکی از شلوغ ترین شب ها توی اون کلاب معروف و صد البته مخفی به نمایش گذاشته می‌شد.

اونجا جایی بود که اگه انگشتت رو به سمت هر کسی می‌گرفتی، جایی توی دنیای بزرگ مافیا داشت. ولی شاید خوبی یا بدیِ اون مکان این بود که هر کسی مثل مردم عادی رفتار می‌کرد و به طور عادی، خوشحالی یا ناراحتیش رو بروز می‌داد، و خب شاید دلیل خوشحالی و ناراحتیشون زیادم عادی نبود!

صدای کر کننده ی موسیقی با صدای جیغ ها و هو هایی که از سره خوشحالی یا مستی کشیده می‌شدن تلفیق شده بود و البته خیلی از تصاویر رو بدون صدا باقی می‌ذاشت...

بین فضای بزرگ و شلوغ کلاب، هری پشت یکی از ستون های قرمز رنگی که گوشه کلاب قرار داشت، ایستاده بود و نگاه پر از اضطرابشرو به سمت مردی دوخته بود که روی کاناپه ی آبی رنگی لم داده بود و با نیشخند ترسناکی روی لب هاش، شات الکلش رو بین دستش می‌چرخوند و به تکون خوردن مایع داخل اون چشم دوخته بود.

هری از اون فاصله ی دور نمی‌تونست چشم های مرد رو ببینه ولی انگار چیزی درمورد حس همیشگی اون نگاه وجود داشت که باعث می‌شد تشویش و نگرانی و البته ترس بیشتر به قلب و ذهن صاحبِ دو سرزمین زمردی چنگ بزنه و روحش رو گیج تر و گنگ تر از قبل کنه.

بین گرمایی که فضای شلوغ و پرسرو صدای کلاب رو فرا گرفته بود، سرمای محو و البته ثابتی رو روی شونش احساس کرد.

با خودش فکر کرد شاید اون لمس از جانب دست های همون روحی باشه که به خاطر نجات نفس های از دست رفتش، حاضر شده پارچه های سفیدی که روی خاطرات خاک گرفته و سوزناکش کشیده رو کنار بزنه و باز هم شاهد جون گرفتن شعله های مرگبار اون ها باشه که هر لحظه بیشتر به سمت ذهن و روحش کشیده می‌شدن.

نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست.

صورت زیبای دختری رو به یاد آورد که به خاطر حرف ها و آغوش دلگرم کنندش یک سال تمام رو توی اون جهنم تاب آورده بود.

نوازش های اون دست های شکننده و پر از زخم که نبود مادرش رو کمرنگ تر می‌کردن.

سینه ای که پناه گریه هاش بود، پرستاری که هربار جون خودش و جون روح رو به مرگش رو نجات می‌داد.

صدای نرم و مهربونش که توی گوش هاش می‌پیچد و مثل وردی برای شکستن طلسم ناامیدی و نفرتو خستگی عمل می‌کرد.
وردی که شاید می‌تونست کمی از درد ها و غم هاش رو التیام ببخشه.

" تو مردترین و قوی ترین پسربچه ای هستی که تو عمرم دیدم هری"

" هیچوقت به خودت اجازه نده که حرف هاش رو باور کنی...چون یه نفر داخل قلبت هست که همیشه ازت محافظت می‌کنه و به پاک بودن قلبت ایمان داره"

عجیب بود که زمزمه های دختری که از اون کابوس های جهنمی نجاتش داده بود هنوز هم می‌تونستن به کمکش بیان و در مقابل زخم های سرباز شده ش درست مثل یک سپر عمل کنن.

Fade The Nightmare [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now