گاهی وقتا احساس میکنی درست وسط یه فیلم سینمایی ایستادی و ده ها دوربین دارن تو حالت های مختلف ازت فیلم میگیرن.اصلاً شاید همین الانه که یکی با صدای بلند بگه کات و تمام چراغای دورت روشن بشن!
اما خب این فیلم سینمایی، از زمان تولدتت کلید خورده و تا پایان زندگیت هیچکس نمیتونه بهت بگه کات.
هیچ صحنه ای دوبار گرفته نمیشه...
تا آخرش بی هیچ استراحتی، باید با فیلمنامه ای که سرنوشت برات نوشته کنار بیای و نقشتو خوب بازی کنی.ولی از یه جایی به بعد، فیلمنامه ی زندگیت طوری عجیب غریب میشه، که فکر میکنی داخل اون پلانی هستی که باید از خواب بپری و تا دقایقی به خوابی که دیدی فکر کنی.
درست مثل احساسات و افکار گیج و گمی که لیام گرفتارشون شده بود!
این افکار عجیب از لحظه ای که با روحی به اسم زین آشنا شد، تا همین حالا که درِ اون خرابه ی مرموز با صدای قیژ مانندی باز شده بود، داخل مغزش ادامه داشتن.
با باز شدن در، لیام به سرعت پشت در رو نگاه کرد تا کسی رو که در رو باز کرد ملاقات کنه.
انتظار داشت مثل تمام فیلمای ترسناکی که دیده بود، در خود به خود باز شده باشه ولی خب با مردی مواجه شد که چهرش توی تاریکی مثل سایه ی بزرگی جلوه میکرد و شنل مشکی رنگی به تن داشت که به خوبی با فضای بی نور اون مکان ادقام شده بود.
روی قسمت پشتی شنله مرد، دایره ی قرمز رنگی وجود داشت که درونش، ستاره ای با خط های سفید خود نمایی میکرد و شکل گنگی داخل ستاره ایجاد شده بود که توی اون تاریکی به خوبی مشخص نبود.
لیام محو اون سایه ی شنل پوش شده بود و کورمال کورمال دستش رو عقب برد تا حضور زین رو پشت سرش احساس کنه.
وقتی دست یخی اون روح رو داخل دستش حس کرد، آب دهنش رو پر سرو صدا قورت داد.
لیام: س...سلام!
اورسلا: دنبالم بیایدلیام و زین نگاه متعجبی به هم انداختن.
زین: مگه اونم منو میبینه؟
لیام با تعجب شونه ای بالا انداخت.
اورسلا: از انتظار خوشم نمیاد!
لیام دست یخی زین رو محکم تر داخل دستش گرفت و بی معطلی به دنبال اون مرد راه افتاد.
همه جا تاریک بود و کوچک ترین روشنایی دیده نمیشد.
اون ها صدای قدم های مرد شنل پوش رو دنبال میکردن تا جایی که وارد راهروی تنگی شدن که حتا عبور یک نفر هم از اونجا، تقریباً مشکل بود!هر چقدر جلو تر میرفتن صداهایی گنگ و زمزمه مانند گوششون رو پر میکرد و هوا برای تنفسشون سنگین و سنگین تر میشد.
YOU ARE READING
Fade The Nightmare [L.S][Z.M]
Fanfictionدستش رو به سمت اسلحش برد خاطره هاش رو هدف گرفت انگشتش رو روی ماشه فشار داد... و با نوازش های مرگ از خواب بیدار شد!