خیره به شعله های گرم آتیش نگاه میکرد. صدای بحث های جیکوب و دنیل هر لحظه بلندتر میشد و ذهنش سعی میکرد اون صدا رو لا به لای صدای سوختن هیزم های درون شومینه پنهان کنه.
میدونست چی در انتظارشه!
جیکوب همیشه نقشه ها و برنامه ریزی هاش رو به لویی میگفت تا بتونه امنیت منطقه و تمام کار های مربوط به برنامرو تامین کنه...و خب مشخص بود که زین و لویی هیچ چیز پنهونی ندارن!
با پخش شدن صدای گلوله و فریاد دنیل،پلک هاش رو محکم روی هم فشرد. میتونست جسم مردش رو درحالی که چشم های باز و خالی از زندگیش فقط ترس رو فریاد میزدن ببینه.
در کلبه باز شد و جیکوب با پوزخندی وارد شد و به اسناد روی میز چشم دوخت.
جیکوب: دلم براش سوخت...اون فقط یه مهره بود اما...
سیگارش رو گوشه لب هاش گذاشت ابروهاش رو بالا انداخت
جیکوب: یه مهرهی پرحرف!در حالی که فندک نقره ای رنگش رو زیر سیگارش گرفته بود و روشنش میکرد تک خنده سرخوشانهای زد.
اما زین با روحی کاملاً پوچ، و نگاهی سرد و یخی که خورشید شکلاتی چشم هاش رو تاریک تر از حد معمول نشون میداد غرید:
زین: به چه دلیل احمقانهای مجبورم میکنی که هربار برای نقشهها و بازیهای کثیف و مسخرت نقش تماشاچی رو اجرا کنم؟
جیکوب برگشت. پشت به اون پسر ایستاده بود و سرانگشت هاش قسمت بالایی صندلی چوبی رو لمس میکردن و به آرومی، ریتم هماهنگی رو ایجاد میکردن.
پوزخندی زد و به آرومی چرخید، به سمت زین قدم برداشت. چشم هاش برق میزدن و هیچکس به خوبی زین برق اون چشم های بی رحم رو نمیشناخت.
جیکوب: هاح! این که هربار چشمات رو تاریک و بی حس تر از روز قبل میبینم احساس قدرت فوق العادهای بهم میده! از اینکه دست هات رو مشت میکنی و سعی میکنی تپش های ترسیده ی قلبت رو پشت غرورت پنهان کنی نهایت لذت رو میبرم.
یه چیزی رو میدونی زین؟ من دیوونهی قدرتی هستم که از تغییر دادن آدما سرچشمه میگیره.
عاشق اینم که آدمارو به سمت وحشی خاموش شدهی درونشون بکشم و اون هارو رام قدرت و جنون بینهایتشون کنم. تو نمیتونی با حضور نداشتن توی بازیهای جذاب من این لذتو ازم بگیری!از شدت حرص و عصبانیت دستهاش رو مشت کرده بود. کف دستهاش عرق کرده بودن و ناخنهاش به کف دستش فشار وارد میکردن.
اما درست مثل همیشه؛ فریادهای بلند درونش رو پشت غباری از سرمای چشمهاش پنهان کرد.
کف دستهاش رو ناشیانه با لباسش پاک کرد. اخمهاش رو بیشتر در هم کشید.زین متنفر بود از اینکه بازیچهی کسی بشه و حالا سالهای سال، تمام روحش توسط نقشهها و کارهای شوم اون مرد به بازی گرفته شده بود و ثانیه به ثانیه اون رو بیشتر درون تاریکی غرق میکرد.
YOU ARE READING
Fade The Nightmare [L.S][Z.M]
Fanfictionدستش رو به سمت اسلحش برد خاطره هاش رو هدف گرفت انگشتش رو روی ماشه فشار داد... و با نوازش های مرگ از خواب بیدار شد!