زین: سلام!لیام با ابروهایی بالا رفته، به صورت رنگ پریده و البته شفاف پسر رو به روش نگاه کرد.
پسری که دستاش رو پشت سرش قفل کرده بود و با چهره ی پر اعتماد به نفس اما بانمکی به چشم های متعجب لیام خیره نگاه میکرد و لبخند میزد.
زین: عاممممم....خب بذار خودمو معرفی کنم، من...
و با فریاد گیج شده ی لیام صداش تو گلوش خفه شد
لیام: وات د فاک؟!....تو....تو توی اتاق من چه غلطی میکنی؟
و خب لیام نمیتونست منکر این بشه که ضربان قلبش به خاطر ترس و شوک ناگهانی به شدت بالا رفته بود و ذهنش نمیتونست پاسخگوی اون همه سوال بی جواب باشه!
زین چشم هاش رو بست و با خودش فکر کرد که چطور ممکنه از این آدم تقاضای کمک کنه...
قطعاً اون زین مغرور کسی نبود که بتونه موقعیت الانشو بپذیره.
اینکه بی اجازه وارد خونه ی کسی بشی که حتا اسمش رو هم نمیدونی و بترسونیش و تازه توقع این رو هم داشته باشی که وقتی ازش کمک خواستی با کمال میل بهت جواب مثبت بده!
اون پسر به شدت با بخش "کمک گرفتن" توی نقشش مخالف بود. اصلاً زین تو عمرش از کسی کمک گرفته بود؟
توی ذهنش تا ده عدد شمرد و سعی کرد دلیل قانع کننده ای واسه خودش دستو پا کنه.
چون نه اون مرد ضرفیت شنیدن حقیقت رو داشت و نه خودش آمادگی گفتنش رو...
ولی فاک، مگه چیزی به اسم دلیل قانع کننده هم برای این اتفاقا وجود داشت؟
نه حداقل تا وقتی که خود زین هم باورش نکرده!لیام که سکوت طولانی اون پسر رو دید کلافه تر از حد معمول به سمتش قدم برداشت و صداش زد:
لیام: هی؟ یا همین الان دهنتو باز میکنی و جوابمو میدی یا میدمت دست پلیس
زین چشم هاش رو بست اما سرش رو که پایین انداخته بود بالا نیاورد و خب جواب نگاه منتظر لیام رو هم نداد.
پس بار دیگه فریاد بلند لیام توی اون اتاق پیچید
لیام: و البته میتونم تا وقتی که برسن کلی ازت پذیرایی کنم ولی خب جای اون کبودیا روی صورت خیلی دردناکن
زین سرانجام سرش رو بلند کرد و با چشم هایی که در عین رنگی بودن انگار رنگی نداشتن به چشم های خشمگین و منتظر لیام خیره موند.
نگاهش برای لیام خیلی خیلی عجیب بود.
از نظر اون مرد حتا وقتی یک نگاه در سرد ترین حالت خودش قرار داره بازم میشه از توش حرف هایی رو خوند...اما اون چشم ها....اون نگاه های خیره که چشم هاش رو هدف گرفته بودن هیچ احساسی رو منتقل نمیکردن.
YOU ARE READING
Fade The Nightmare [L.S][Z.M]
Fanfictionدستش رو به سمت اسلحش برد خاطره هاش رو هدف گرفت انگشتش رو روی ماشه فشار داد... و با نوازش های مرگ از خواب بیدار شد!