chapter8

547 151 378
                                    


نقاشی ظریفی از حکومت پرشکوه ماه به ستاره ها، روی آسمون کشیده شده بود و سکوتی که مختص به شب بود با رفت و آمد پر سرو صدای ماشین ها و همهمه ی مردمی که هر کدوم به نحوی مشغول بازی کردن نقش خودشون توی زندگی بودن به اون سرو صدا اوج بیشتری می‌بخشید.

گوشه ای از این هرجو مرج پسر شیرینی به همراه یک روح زیبا به سمت خونه قدم بر می‌داشتن.

زین تعداد قدم های بی حسش رو می‌شمرد و گوشه ای از ذهنش مشغول فکر کردن به این موضوع بود که قبلاً که زمین رو زیر پاهاش احساس می‌کرد، چه حسی داشت؟

و دوباره تمام فکرش به سمت اون شب نحس برمی‌گشت.

لیام هم سخت به فکر فرو رفته بود. به همه جا نگاه می‌کرد، ماشین ها، چراغ های چشمک زنی که گوشه گوشه ی خیابون به چشم می‌خوردن، آدم هایی که فارغ از درد های دنیا می‌خندیدن یا گاهی هم با حالتی جدی و روحی مرده طوری از کنارت رد می‌شدن که انگار هیچ وقت وجود نداشتی، به گربه های مغرور شهری که با وجود خیابونی بودنشون خودشون رو برتر از هر موجودی می‌دونستن.

در حالی که اونقدر فکرش درگیر بود و ذهنش مشغول؛ که حتا متوجه نمی‌شد به چه چیزی نگاه می‌کنه!

"هی پسر جلوتو نگاه کن!"

با مرد بلند قدی برخورد کرد و چند قدمی به عقب رفت.

لیام: ب..ببخشید

لبه های پالتوش رو صاف کرد و پلک طولانی زد و به راهش ادامه داد.

زین دقایقی رو به چهره ی متفکر و اخم جذاب لیام نگاه کرد و با خودش فکر کرد اگه از اول می‌دونست که قراره به این زودی تصمیمش رو عوض کنه هیچوقت اون پسر مهربون و دوست داشتنی رو درگیر خودش نمی‌کرد!

درسته! زین دیگه تصمیم نداشت که هیچوقت به جسمش برگرده.

درست لحظه ای که پاش رو از داخل اتاق اون معبد بیرون گذاشته بود تصمیمش رو گرفته بود.

میتونست تا آخر عمرش روح باقی بمونه و از دور مراقب لویی باشه...

درسته که دیگه احساسش نمی‌کرد، دیگه هیچ رنگی رو نمی‌دید، دیگه هیچ  چیزی رو حس نمی‌کرد...

درسته که هیچ جایی توی این دنیا برای پناه دادنش وجود نداشت...

ولی حداقل روی قول هایی که به مادر زیبا و مهربونش داده بود خط نمی‌کشید، روی وجدانش باری قرار نمی‌داد تا بتونه تا آخر عمرش عذابش بده.

"پسر شیرینم شیطان بزرگترین دشمن خداست...هیچوقت نخواه که نزدیکش بشی...هیچوقت نذار که دست های بزرگ و پر از آتیشش رو روی شونه های کوچولوت بذاره. به مامان قول بده که هیچوقت به حرفش گوش نمی‌دی عزیزم"

صدای لطیف مادرش توی سرش می‌پیچیدو می‌پیچید....

زمزمه هایی که برای17سال پیش بودن...
وقتی که زین کوچولو روی دامن مادرش می‌نشست و با موهای خوش رنگو بلندش بازی می‌کرد تا قصه هاو حرف های جادویی تریشا رو بشنوه...

Fade The Nightmare [L.S][Z.M]Where stories live. Discover now