یک ساعت به وقت ناهار بچه های پرورشگاه مونده بود. هر کدوم از بچه ها گوشه ای از حیاط مشغول بازی بودن.همه جا پر شده بود از آدم برفی های کوچیک، با اشکال مختلف.
بعضی از آدم برفی ها اسم مشخصی داشتن و بعضی از اونها شخصیت انیمیشن هایی بودن که بچه ها دوستشون داشتن.کیت به همراه چهار تا پرستار دیگه حواسشون به اون فرشته های دوست داشتنی و بازیگوش بود و گاهی باهاشون همبازی میشدن و خب بعضی وقتا هم فقط از دور مراقبشون بودند.
گوشه ای از اون مکان برفی و شاد، لوکاس و سوفیا مقابل شاخه ی درختِ به خواب رفته ی باریکی ایستاده بودن.
سوفیا با چشم هایی ریز شده، و پنهانی به طرف دیگه ی حیاط، یعنی جایی که جک و دوستاش مشغول درست کردن یه آدم برفی بودن نگاه میکرد و جک رو دید میزد.
در حالی که لوکاس مدام با انگشت های کوچیکش بازی میکرد و با استرس لب های سرخ رنگش رو میجوید و نگاهش دائماً بین پوتین های نارنجی رنگش و قیافه ی مصمم و چشم های ریز شده ی سوفیا میچرخید.
گهگاهی زیر چشمی و با نگرانی ضایعی جک رو نگاه میکرد و آب دهنش رو پر سرو صدا قورت میداد و محکم پلک میزد و دوباره مردمک گشاد شده ی چشم هاش رو به پوتین هاش میدوخت.
سرش رو به آرومی بالا گرفت و به سوفیا نگاه کرد.
لوکاس: سوف
سوفیا در حالی که چشم های آبیش رو با دقت به جک دوخته بود با حواس پرتی جواب داد:
سوفیا: هوووممم؟
لوکاس: مجبوریم این کارو بکنیم؟
سوفیا: البته پسره ی احمق!
لوکاس: خب....خب میتونیم ازش بخوایم که با من دوست بشه....به سمت لوکاس چرخید و چشم هاش رو چرخوند.
کلاه منگوله دار بنفشش رو روی سرش محکم کرد و با چهره ی جدی به لوکاس نگاه کرد.سوفیا: خیله خب چطوره باهم مرور کنیم دفعه پیش با پیشنهاد فوق العاده ی دوستی شما چه اتفاقی افتاد!
لوکاس: عمممم....نه خب....
سوفیا: تو مدام موهای تریس بدبخت رو میکشیدی و مجبورش کردی برات یه کیک توت فرنگی درست کنه!لوکاس خجالت زده زمزمه کرد:
لوکاس: من آروم موهاشو کشیدم...
سوفیا: اون کیک مسخررو با تمام احمقیتت دادی به جک و ازش خواستی تا باهات دوست بشه...!لوکاس با چهره ای در هم و حق به جانب توضیح داد:
لوکاس: هری همیشه میگه همه باید همدیگرو دوست داشته باشیم و باهم دوست باشیم!
سوفیا چشم هاش رو چرخوند و ادامه داد:
سوفیا: بعدش چه اتفاقی افتاد؟ جک سرت داد کشید و یه تیکه بزرگ از کیک مورد علاقت رو کوبوند تو صورتت و منه بدبخت تا شب گریه ها و غرغرای تو رو تحمل کردم!
YOU ARE READING
Fade The Nightmare [L.S][Z.M]
Fanfictionدستش رو به سمت اسلحش برد خاطره هاش رو هدف گرفت انگشتش رو روی ماشه فشار داد... و با نوازش های مرگ از خواب بیدار شد!