هری با نیشخند کوچیکی گوشه ی لبش روی کاناپه، با کمی فاصله کنار جیکوب نشست و پاهای بلند و خوش فرمش رو روی هم انداخت و به پشتی کاناپه تکیه زد.لبه های لباس هری حالا باز تر شده بودن و قسمت بیشتری از سینه اش رو نشون میدادن.
چشم های مرد، با دیدن نقش هایی که جوهر سیاه در تضاد با پوست سفید پسر ایجاد کرده بود، برق زد.
برقی که به جای زیبا بودن کثیف ترین نگاه رو به بدن پاک اون پسر قالب میکرد.
به خاطر وجود الکل توی خون اون مرد، وجود سیاه و بی اهمیت و صد البته آلوده و کثیفش، صاحب رنگ تاریک تری شده بود و زین، به خاطر آگاه بودن از این مسئله، با وجود این که مراقب همه چیز، اطراف هری بود، باز هم نگرانی به افکارش دامن میزد.
اون روح میدونست اگه فراموشی اون داروی عجیب، روی جیکوب اثر نکنه، زندگی هری تا آخر عمرش در خطر بزرگی میوفته و هیچ راه خلاصی براش وجود نداره.
به آرومی کاناپه رو دور زد و پشت اون ها ایستاد.
نگاه گرسنه و پر از شهوت جیکوب، بی هیچ شرمی روی گردن و سینه ی برهنه ی هری میچرخید.
هری به سختی نفس هاش رو کنترل کرد تا با نامنظم شدن حرکت های قفسه سینش، جیکوب رو متوجه ترس و استرسش نکنه.
طبق چیزی که نایل گفته بود، پیک مشروب رو نزدیک لب هاش برد و وانمود کرد که در حال نوشیدن از اونه.
کمی سرش رو چرخوند و به نیشخند کثیف مرد خیره شد.
نور های رنگارنگ و جیغی که سالن کلاب رو کاور کرده بودن تو چشم های سبز پسر میدرخشیدن و درجه ی شهوتی که داخل چشم های یخ زده ی جیکوب وجود داشت رو بیشتر میکردن.
نگاهش رو از هری گرفت و همراه با عمیق تر کردن نیشخندش، نوشیدنیش رو تو یک حرکت سر کشید و اون رو بین دو تا دست هاش گرفت.
جیکوب: چرا نمیخوریش؟
ضربان قلب هری بالا تر رفته بود و دست هاش دوباره شروع به لرزیدن کرد.
گلوش رو صاف کرد و زیر چشمی به جیکوب نگاه کرد.
هری: شاید چون میخوام از امشب یه جور دیگه لذت ببرم...ترجیه میدم زیاد مست نباشم!
لرزش صداش کاملاً مشخص بود ولی خب خوبی موسیقی سرسام آوری که پخش میشد این بود که میتونست اون رو پوشش بده.
حالا هری تمام جسارتش رو توی چشم هاش ریخته بود و خیره به چشم های آبی مرد مقابلش نگاه میکرد.
ابرو های جیکوب از شنیدن صدای عمیق و بم پسر مو فرفری و زیبا بالا پریدن و با تک خنده ی بی صدایی کمی به سمت هری متمایل شد و بعد، یکی از دست هاش رو روی زانوی هری گذاشت.
YOU ARE READING
Fade The Nightmare [L.S][Z.M]
Fanfictionدستش رو به سمت اسلحش برد خاطره هاش رو هدف گرفت انگشتش رو روی ماشه فشار داد... و با نوازش های مرگ از خواب بیدار شد!