پسر شیطان "hell Boy"

457 84 19
                                    

ضربه محکم شینای، شمشیر باریک و بلند که با مهارت مهار شد.....چرخش و خم شدن کمر جین...به سرعت رو زانو هاش خودش رو از زیر دست حریف قدرش سر داد و قبل از اینکه  اجازه هر واکنشی به حریفش بده تیغه فلزی شمشیرش به پهلوی نامجون ضربه زد...

نفس نفس میزد من، کلاه محافظ از صورت و سر و گردن اجازه درست نفس کشیدن بهش نمی‌داد...

بی معطلی کلاه رو از سرش بیرون کشید و گوش به هن هن پی در پی نامجون داد... اون هم نفس نفس میزد...اون روز چش شده بود که حالا تیغه شمشیرش پهلوی نامجون رو سیخونک زده بود....

حالش خوب نبود یا مهارت‌های شمشیر زنی جین پیشرفت کرده بود؟

_هر لحظه که میگذره فشار تیغه داره بیشتر میشه... به نظر میاد انگیزت برای به زانو درآوردن من بیشتر از قبل شده...

خنده کوتاهش همراه با برخاستن از زمین و چرخیدن نامجون به سمتش بود...اون هم به پیروی از جین  من رو از سرش بیرون کشید و به گوشه ای از سالن تمرین پرت کرد....

حال هر دو با پوشش مخصوص کندو مقابل هم قرار داشتن.  
هردو با احساساتی متفاوت.... یکی عشق یکی تنفراما سئوال اینجا بود کدوم یک از این احساسات متعلق به صاحب واقعیش بود.... هر دو تظاهر میکردن.... هردو بازی می‌کردن.... هر دو در حال ایفای نقش بودن....

_ما هردو ساخته شدیم برای دادن انگیزه به هم نامجون.... شمیر تو برای من شمیر من برای تو.... تیغه های شمشیرمون دارن برای نوشیدن گوارای وجودمون له له میزنن....برای دریدن رگ زندگیمون میرقصن.. تاب میخورن.... و روزی ضربه میزنن... نگو که مطلع از سرنوشتمون نیستی..

لرزش تن نامجون که از دید دونسنگ در امان موند... مدتها بود که نامجون دیگه مخاطب نگاه برادرش نبود... سوز حرفای جین از دیروز و روز قبلش بیشتر هم شده بود....امانامجون احمق نبود... ادم وا دادن هم نبود.... لبخند مشترک.... هدیه خالق به جوجه مترسک عزیزش... چانیول خوب ادا اطواراشو به نامجون اموز‌ش داده بود... خوب ادبش کرده بود... حالا نامجون هم شبیه صاحبش می‌خندید....شبیه مترسک.... چرا که اونم تنها بود....

قدمی برای نزدیکی برداشت.... فقط چون دلتنگ تفاوت‌های ناچیز بدناشون کنار هم بود....دلتنگ لبخند جین... پرنس مغرورش....

شاید وقتش بود تا سری به انباری غم زده قلبش میزد... قفلشو باز می‌کرد و کمی از رنجای این چند وقتشو رو داریه می‌ریخت....

_ساحره عمارت...عزیز بکهیون... وقتی که هر دوی ما پامون به عمارت باز شد مغزمون کوچیک بود...تو 6 سالت بود من 10 سالم.... مدام نق میزدی.... زر میزدی که دارن کدوم جهنم دره ای میبرن مون....مامان تازه مرده بود به خاطر تزریق زیاد... بابای فاکیمونم که چند سالی بود تو زندان سر می‌کرد قبل از اینکه پامون به عمارت باز شه....من بودمو تو... تو بودی و شکم گرسنه من بودم محزون از گریه های توی... تو بودی غمگین از تنهایی هات... من بودمو شرمنده از نگاه به صورتت وقتی که منتظر بودی با یه لقمه غذا برگردم....تو بودی و لبخند قشنگت دستای گرمت گونه های سرد من که با گرمای دستای تو آب میشدن....بهم میگفتی هیونگ اشکالی نداره... من گرسنم نیست.... هنوز از ناهاری که خوردم سیرم.... و من میدونم که ناهار تو یه تیکه نون بود.... ته مونده ساندویچی که از صاحب رستوران سر خیابون خواسته بودم برامون نگه داره....

obake LoversWhere stories live. Discover now