لو کافه تورنون

321 73 19
                                    

فلش بک_سه سال پیش"خاطرات لوهان بخش اول"

"صبح روز یکشنبه ماه اوت ، هوای شهر پاریس  تیره و خفه کننده بود.

آدم از فرط گرما تو تخت خواب غلت میخورد و  عرق از جونش می جوشید، اما بازم  حاضر نمی‌شد که از تخت بلند بشه.

صدای زندگی ، عبور و مرور مردم حتی صدای تردد ماشین ها رو مخم بود و گرد و غبار و دودی  که با هم مخلوط می شد و ذرات مخلوط شده از میان درز پنجره داخل  اتاقم می اومد و حالت کسلیمو بیشتر از قبل میکرد.

انگار  می‌خواست فشار و خستگی بیشتری رو به  تن و جون آدم وارد کنه.صبح دل انگیزی که پیش بینی کرده بودم با کوفتگی بدنم به خاطر جق سر صبحیم و سردرد ناشی از توجه به دیکم حسابی مغزمو مورد لطف قرار داده بود. دانشجوی دکترای رشته پزشکی از این کارها هم غیر از درس خوندن بلد بود؟!

نیم ساعتی بود که خدمتکار چاییم رو روی میز گذاشته بود ولی من خیال بلند شدن نداشتم و در طی اون نیم ساعت یکی دو مرتبه هم از پشت در گفته بود" آقا از منزل پدرتون پای تلفن با شما کار دارن"

و من تنها با هوم کوتاه خواب آلودم دست به سرش کرده بودم... چون حوصله شنیدن غر غر های لورا خواهر کوچولوی دوست داشتنیم اونم تو روزی که از شدت دلتنگی و فکر به مرد رویاهام در حال پوسیدن بودم نداشتم.

ساعت نه کسی با عجله در اتاقمو زد و بدون گرفتن تایید من  داخل اتاق شد...  اولش باز به گمان اینکه خدمتکارم کاری باهام داره اعتنایی نکردم... ولی بعد که ناگهان صدای مینسوک رو شنیدم از جا پریدمو و با نگاه ملامت باری به اخم های درهمش نگاه کردم.البته که اون از خود راضی دمدمی مزاج هیچ توجهی به حریم خصوصیم نمیکرد.

جزئی سلام کردم شخصیت پر افادشو تا روی کاناپه انتهای اتاقم دنبال کردم.

روی مبل راحتی کنار پنجره نشست و قوطی سیگار طلایش را بیرون اورد و  سیگاری آتش زد  و بعد با حالت منزجر کننده ای گفت:

_چرا اینقدر اتاقت  درهم برهمه؟ خدمتکار بیچارت چه گناهی کرده که هر بار جور  شلختگی تو رو بکشه...یه نگاه کن حولت، کتابات، شونه و کراوات و فیلتر سیگار و همینطور لباس زیر... خدای من تو واقعا نوبرشی!

با حالتی که بیش اندازه چندشش شده بود لباس زیرمو که احتمالا به خاطر بوش  متوجهش بین درز تشکای کاناپه شده بود بیرون کشید و با حرص به سمتم پرتابش کرد.

_تو شورتت کام شدی!

_نمی تونستم نشم... خیر سرم فقط داشتم درس میخوندم که افکارش و صدای بیش اندازه فاکیش تمرکزمو به فاک داد و مجبور شدم یه دستی به سر روی دیکم بکشم. اونطوری نگاهم نکن! خودت قدیسه ای چیزی نیستی ففط شانس اوردی که تا حالا مچتو نگرفتم همین.

obake LoversTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang