قول

178 38 8
                                    


_بکهیون مهمونی گرفته اگر خسته ای نیازی نیست بمونی برو و استراحت کن‌.

سهون بعد از باز کردن در ماشین به لوهانی که تازه از خواب بیدار شده بود و چرتی که به خاطر مسافت فرودگاه تا عمارت زده بود حسابی سرحالش کرده بود گفت...بارون بی امان در حال باریدن بود لوهان به جر خوردن دهن آسمون داشت فکر میکرد و لعنت چرا باید دیدن قیافه بکهیون رو بعد از تعطیلاتی که با سهون تو ایتالیا گذرونده بود از دست میداد...لوهان مدتها بود دنبال دیدن و تماشای این لحظه ها بود.
حین پیاده شدن و پناه گرفتن زیر چتری که یکی از محافظ ها براش باز کرده جواب داد:

_دلم برا بقیه تنگ شده بدمم نمیاد بعد از پرواز طولانیمون یه چندتا شات نوشیدنی بخورم....

سهون جلوتر از لوهان به راه افتاد.محافظ بدون اهمیت دادن به خیس شدن خودش طوری چتر سهون رو نگه داشته بود که انگار ادامه زندگیش به خیس نشدن رئیسش وابسته بود .... به راستی که این مردها از جون دل برای حفاظت از سهون مایه میذاشتن.
در عوض لوهان به خاطر حس دلسوزیش دسته چترو از پسرک گرفت و بعد از اینکه چتر رو سر هر جفتشو‌ن قرار گرفت در حالی که از قیافه متعجب محافظ خندش گرفته بود لبخند کوتاهی زد و گفت:
_داشتی خیس میشدی..
_ممنونم.
تشکر پسرک با تکون سرش جواب داده شد و وقتی سهون رو که حالا انگار مهر سکوت به لبهاش گره خورده بود از پشت سر دنبال کرد ،دلش برای روزهایی که تو ایتالیا داشتن تنگ شد...سهون 180 درجه تغییر کرده بود و لوهان اینو دلش نمیخواست.

کفش های مشکی چرمش که با هر قدم محکمش روی زمین خیس صلابت قدم هاش رو نشون میداد و دود سیگاری که به زیبایی از بین قطره ها بی امان بارون ناپدید میشد.

لوهان به زیبایی تموم، حس نفرتش به سهون رو از یاد برده بود حالا فقط درحال ستایش مرد مقابلش بود....

_حواست به تذکری که بهت دادم باشه لوهان.وقتی بکهیون پیشمونه نزدیکم نشو...

لحنش سرد بود و پر از اخطار و لوهان میدونست که به شمارش افتادن تپش قلبش فقط و فقط به خاطر این لحن سهون بودش.

_حواسم هست.

و درست لحظه ای که به ورودی رسیدن چتر محافظ کناری رفت و در توسط پسر باز شد و سهون حین خاموش کردن سیگارش رو زیر سیگاری ای که به شکل مجسمه کنار‌ درب ورودی قرار داده شده بود وارد لابی مجلل عمارتش شد.

نگاهی اجمالی به اطرافش انداخت و وقتی پسرک متوجه نگاه سئوالی رئیسش شد به سرعت جواب پرسش احتمالی سهون رو داد:

_همگی طبقه دوم جمع شدن قربان نیازه که صداشون کنم...

_نه..

قدم هاش برای پیمودن پله هایی که طبقات عمارت رو بهم متصل میکرد به حرکت دراومد. ...
و تو تموم اون لحظات لوهان در سکوت حرکات جذاب باکمنو رو دنبال میکرد...
چشمانش معطوف به شیطان بود... شیطانی که حالا وجه واقعیش براش درحال کمرنگ تر شدن بود... و شاید اگر لوهان فقط کمی از علت اون مهمونی خبر داشت هیچوقت پا تو عمارت نمیزاشت ....

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 01 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

obake LoversWhere stories live. Discover now