من از اون بهترم

501 100 31
                                    

لبهاش به محض فاصله گرفتن درب اسانسور به منظور اعلام حضورش غنچه شدن ... اوای سوت توسکا تقریبا شناخته شده بود و کسی تو اون مکان وجود نداشت که اون صدارو نشناسه...

ابرویی برای دخترک که یکی از کارمندای ازمایشگاه بود بالا انداخت و چنگش رو به بند کرابات تو مشتشو محکم تر کرد و جسمی که با طناب بسته شده بود و صورتش با کیسه مخفی دنبال خودش رو زمین کشوند...

_دکتر کجاست؟!

با لحن سر زنده مختص به خودش سراغ کیونگسو رو گرفت و از نگاه متعجب و وحشت زده دختر فاکتور گرفت...هنوز که اتفاقی نیوفتاده بود؟

لبخندش عمیق تر شد و قبل از لب باز کردن دختر، مخاطب خاص کای سرو کلش پیدا شد.
انتهای راه رو... با روپوش سفیدش و صورت دلچسبش... البته که مثل همیشه درحال غر زدن بود...

_پیداش کردم....

شیطنت کلامش همراه با چشمک تاثیر گذارش همراه بود... تعجب دخترک زمانی به اوج خودش رسید که تونست چهره دوم توسکارو به چشم ببینه... محو شدن اون لبخند و صورتی که حالا تنها یک پیام ازش وجود داشت ((دردسر))

قدم هاش از سر گرفته شد و بی توجه به تقلا ها و فریاد های خفه اسباب بازی اسیر شدش به راهش ادامه داد..

انتهای راه رو.... کیونگسو و چندتا از تازه واردا... مشخص بود که در حال سرزنش کردنشونه....

_بهتون گفته بودم که حواستون به نسبتا باشه...

فریادش طنین زیبایی تو راه رو انداخت... زیبا از نظر یک نفر....با لذت در حال تماشاش بود و هر قدم که نردیکتر میشد علاقش برای تصاحب اون توجه به خودش بیشتر...
البته که تا چند لحظه بعد این اتفاق میوفتاد....

_فاک.....

جلب توجه کیونگسو و زمزمه زیر لبیش و قدم های عصبیش که به سمت جونگین برداشته میشد:

_همش تقصیر توئه گوهه... این عن جوجه هارو تو به پرو پای من پیچدی...

لبخند هیستریک توسکا و هیجان دویده شده زیر لبهاش از دیدن حجوم کیونگسو سمتش...

_منظورتو متوجه نمیشم بیب!

_منظورمو متوجه نمیشی؟! تازه واردات ازمایشگاهمو گاییدن؟! میدونی تر زدن به اشپزخونه....من تیم خودمو میخوام..... جونگشیکو برمیگردونی و اماتورای کودنتم گورشونو گم میکنن....

کلمات عصبیش رو وقتی که تو صورت کای فریاد می‌زد به زبون اورد و باعث شد تا پسرک سرگرم شده به نمایش جذاب پیش روش خیره شد... اینطور بلعیده شدنش توسط کیونگسو و فاصله ناچیز بینشون....
_تیم خودتو میخوای؟!

_اره....

کلافه از لحن عجیب کای کوتاه جواب داد و نگاهش رو به جسم پیله پیچ شده پشت کای داد... تازه متوجهش شده بود....

obake LoversDonde viven las historias. Descúbrelo ahora