سئول

855 153 7
                                    

تموم صندلی ها به جز یکی‌ مثل هر روز توسط جانشین های همیشگیشون پر شده بود و حالا همون جای خالی باعث شده بود تا بکهیون با حس بدی به خوردن صبحانش ادامه بده.... فنجون قهوه ای که زیر دستش بود و مدام هم میخورد نگاهش که مدت طولانی بود بدون پلک زدن به اون جایگاه لعنتی که توسط هیچ شخص چهار شونه جذابی پر نشده بود خیره....
_هنوز خبری ازش نشده؟
از شخص مقابلش که با خونسردی مشغول مالیدن کره رو نون تست فرانسویش بود پرسید بالاخره نگاهشو از صندلی ای که مطعلق به سهون بود گرفت:
_کر شدی؟
بدون کنترل رو اعمالش فنجون قهوه ای که حالا کاملا سرد و نوچ شده بود رو رو صورت فرد مقابلش پاشید و نگاه جدیش رو به صورت پسرک که حالا چشماش رو هم بود و صورت لباسش با دست و دلبازی توسط مایع قهوه ای رنگ امیزی شده بود داد....
+خبری ازش نیست....
_بگو ببینم....
پوز خند زد و خودشو کمی به جلو کشید:
_مسئول حفاظت از باکمنو تویی؟؟؟
+بله خودمم....
_پس بهم بگو چرا گذاشتی بدون محافظ بیرون بره نامجوناااا...
+درخواست باکمنو بود... ترجیح دادن تا تنهایی بیرون برن....
_در خواست باکمنو...
تک خندی زد و بعد از اینکه چهره چانیول که انتهای میز طویل بی هیچ صدایی رو صندلیش نشسته بود و هر از گاهی کمی از اب پرتغالش می نوشید از نظر گذروند همراه با لبخند کجش به صندلیش تکیه داد و دست به سینه شد:
_در خواست باکمنو بود یا دستور....
گوشهای مترسک تیز شد همچنان خودار بود ثانیه شماری میکرد برای پایان رسیدن جمله بکهیون که به موقع توسط فرشته نجات قطع شد....
جونگین که به خوبی از مشکلات بعد از پایان رسیدن جمله بکهیون اگاه بود همراه با خنده حرف پسرک عصبانی رو قطع کرد :
+بک تو که میدونی وقتی که سهون بخواد تنها بیرون بره حتی منم نمی تونم جلوشو بگیرم چه برسه به نامجون....
ابروهاش بالا پرید:
_تو یکی دهنتو ببند جونگ چرا راجب بو بردن سهون در مورد رد یاب چیزی بهم نگفتی؟
+خودش خواست که چیزی بهت نگم... در هر حال اون سهونه بک... از این که بخوایم تو کاراش دخالت کنیم بیزاره...
سعی نکن کنترلش کنی...این روال هر سالشه امسال یه خورده تغییر‌ش داده.... اینکه تو صبحتو با دیدنش شروع نکردی همچین مسئله پیچیده ای نیست بک....
_بازم اراجیف؟
هنوز ثانیه ای از پایان جمله بکهیون نگذشته بود که چاقوی تو دست پسری که بیشتر به اسم دکتر تو اون عمارت شناخته شده بود به پارچ اب میوه مقابلش برخورد کرد و و باعث جلب شدن نظر بقیه به خودش شد :
+اونی که داره اراجیف میگه تو نیستی بکهیون؟؟؟ دیشب که با اپرای زندت همه رو مستفیض کردی الانم با مضخرفات باور کن هیچکدوممون اونقدر که تو فکر میکنی به شنیدن صدات علاقه نداریم...
لبخندش عمق گرفت..... چرا عوضیای درو اطرافش هر روز داشتن بیشتر میشدن... به نیمرخ مرد بغل دستش "کیونگسو" که حالا دیگه میلی به خوردن صبحانش نداشت نگاه انداخت:
_بهم نگو که لذت نبردی.. مگه نه چانیولا...
سریعا نگاهشو چرخوند چون عاشق دیدن ضعف نگاه مترسک بود......
_کارت بد نبود....
خیره به جفت سیاهی های مسمومش اخماش رو تو هم گره زد و لحظه اخر نگاهشو به سمت کای کشوند:
_دهنتو میگم.... بد نبودی کایا...برام جالب بود که زانو های تو هم می تونن خم بشن و دهنت واسه ارضای بقیه باز؟
کیونگسو که از کشیده شدن بحث سمت مرد مقابلش بیش اندازه راضی بو دل از فنجون قهوش کند و با تمسخر گفت:
_ دهنش کاربردای زیاد دیگه ای هم داره چانا.... مثلا زر زدن زیاد و پیاده روی رو اعصاب بقیه هی تو....
بدنشو جلو کشید و همونطور که با نفرت صورت بی خیال کای رو رصد میکرد ادامه داد:
_خیلی رو مخمی....
_فاااااک مشکل تو با من چیه ....
_مشکل من با قیافته کایا... خدا بقیه رو افریده.. اما تو رو....
مستقیم به چشماش زل زد :
_بالا اورده.....
_واقعا؟پس بهم بگو چه کاری باید برای برطرف شدن مشکلت کنم؟
_حال بهم زن بودن هیچ درمانی نداره کایی... تنها کاری که می تونی بکنی اینه که کمتر جلو چشمام ظاهر بشی..البته اونقدر بچه هستی که نخوای به حرفام توجهی کنه.... ﺗﻮ ﻓﻘﻂ ﻳﻪ بچه ای که ...
_یه بچه ؟
کلامش با لحن خشن توسکا قطع شد... طنابی که ثابت نگه داشتن اون چشمای وحشی پرتاب کرده بود تا بتونه ذلیل شدنشون رو به چشم ببینه پاره شد...کیونگسو شجاع شده بود یا فقط یه احمق.....
_ﻣﻦ ﺳﻴﮕﺎﺭ ﻣﻴﮑﺸﻢ ، ﻣﺴﺖ ﻣﻴﮑﻨﻢ ﻭ ﻋﺮﺑﺪﻩ ﻣﻴﮑﺸﻢ
ﺁﺩﻡ ﮐﺸﺘﻢ نه یکی کیونگسویا اخرین بار 30 تایی بودن... یادته که گفتی با خونشون حموم گرفتم...ﺩﺯﺩی کردم... زندگی خیلیارو تباه کردم .... پس ﻣﻦ ﻳﻪ ﻣﺮﺩﻡ... ﯾﻪ ﻣﺮﺩ...! نه یه مرد معمولی یه دونه از اون دیونه هاش حالا یه کلمه دیگه حرف بزن و ببین چطور مجبورت میکنم تا حرفاتو پس بگیری....
جسم سرد محبوس شده بین انگشتاش و فشاری که هر لحظه به شیشه کریستالی لیوان میاورد همینطور رنگ کمرنگ ترس تو چشمای کیونگسو و سکوت تموم اعضای حاضر جو اذیت کننده ای رو به وجود اورده بود... به طور واضحی غیبت باکمنو داشت حس میشد.....
شاید اگر جونگوک به موقع به داد اون لیوان گرون قیمت کریستالی نمیرسید همشون الان شاهد ریز ریز شدنش بین مشت توسکا بودن خودش رو سمتش کشوند :
_کای کافیه....
دستش به ارومی رو مچ دست لرزون کای سر خورد...
همه میدونستن... کای همونقدر که می تونه خونسرد باشه همونقدر هم می تونست هرکسی که سر راهش قرار داشت رو به تباهی بکشونه....
سرش خم شد و چشم هاش رو محکم بهم فشرد... دست جونگوک هنوزم رو مچش بود و زمزمه ارومش کنار گوشش:
_نفس عمیق.... اروم باش.... اروم... اروم....ته میشه یه لیوان اب بهم بدی...
_5 سال پیش من تو یه بار تو ژاپن بودم...
لیوان ابی که توسط تهیونگ سمتش گرفته شده بود رو پس زد و بی مقدمه شروع کرد.... باید امروز میشکوندش.... باید امروز شاخای توله تازه به دوران رسیده مقابلشو میشکوند....
_دو نفر اومدن و سر به سرم گذاشتن،اون روز زیاد سر حال نبودم یاکوزاها گوه زیاد خورده بودن و پا رو دممون گذاشته بودن... محموله کوکائین بود... چندتا کانتر .... تموم 50 کیلو کوکائین تو بسته های صد گرمی داخل لوازم خونگیا جاساز شده بودن همه چی خوب بود تا وقتی که کشتیامون تو گمرک لو رفتن بگو ببینم حساب کتابت خوبه یا نه؟؟؟
می دونی چقدر پول بود.... هیچ متوجه ای چند تا صفر بود.... هیچ متوجه ای نا امیدی یعنی چی؟ تا حالا با اون لحن سهون روبرو نشدی دکتر.... من شنیدمش... من تجربش کردم.... حالم خوب نبود برای همین تا خر خر خورده بودم....
حسابی مست کرده بودمو اون سگای ژاپنی مدام جلوم هار هار میکردن،این تبدیل شد به اولین اشتباهشون... عصبی شدم شیشه وودکای روسی مورد علاقمو تو کله یکیشون خورد کردم...
برام چاقو کشیدن، دومین اشتباهشون بود....
پوزخندی زد و جفت مردمکای وحشیشو به تیله های لرزون مقابلش داد:
_چاقوکشی بلد نبودن؛ این آخرین اشتباهشون بود! سر به سرم نزار.... اون اتفاقی که اونروز برای اون کیسه های گوه افتاد، ممکنه سرنوشت فردای تو باشه.. . به نفعته که باهام راه بیای..
_تموش کنید....
لحن سرد مترسک حمله ای که کیونگسو خودشو براش اماده کرده بود رو تو دهانش ماسوند... پسرک رنگ و رو پریده با تکون خوردن سر چانیول عقب نشینی کرد و به زور لب به هم دوخت....
_زودتر حاضر شو کیونگسو.... کای همراهیت میکنه تا آزمایشگاه....سریعتر زیر دیگتو روشن کن ... اینطور که به نظر میاد قراره سفارشمون دوبرابر بشه... مشتریمون یه امریکایی کودن که جنساش تو کلمبیا وقتی که داشته از مرز ردش میکرده به فاک رفته... طرف دلاله و دنبال جنس خوبه... فعلا نیازی به اضافه کردن ناخالصی بهش نیست...
بکهیون....
ابرویی بالا انداخت بعد از گذروندن نگاهش از میدل فینگر بکهیون با لبخند ادامه داد:
_جاناتان شابز... باهاش تماس بگیر و متن قرارداد و براش ارسال کن ... اما تو تهیونگ.... امروز روز دادگاه سوک مین جوئه...نمی دونم چطور ولی داره قصر در میره... اونی که پشتشه حسابی توپش پره....می خوام تو دادگاه امروز همه چی رو به نفعش تموم کنم فردا  ازاد میشه میخوام که سایه به سایه دنبالش کنی..... فهمیدی! ؟
سرشو تکون داد و دست از بازی با نیمروی دست نخورده داخل بشقابش برداشت:
_اگه بخواد وارد کلوب بشه... میدونی که نمی تونم همینطوری واردش بشم....
_ رزی کمکت میکنه...
_اون دیگه چه خریه؟
_یکی از هرزه های کلوبه... از لنگ باز کردن خسته شده بود و تصمیم گرفت تا یکمی هم که شده شرافتمندانه زندگی کنه....
_بکشمش؟!
پسرک مو بلوند پرسید و با لذت به لبه تیغه کارد خیره شد...
_ نباید ردی از خودمون به جا بزاریم... متوجهی که!
سابقه افسردگی داره...
_خود کشی....
با لبخند کش اومدش چشمکی تحویل چانیول داد :
_حله....
_جونگوک شنیدم صاحب نودل فروشی محله یونسانگ قصد فروش مغازشو داره یه خورده بدخلقه... ببین می تونی با کمترین هزینه راضیش به فروش مغازه کنی....
_یااااا.....دقیقا داری چه گوهی میخوری ....
متنفر بود..... متنفر بود از اینکه قبل از اینکه حرفاش تموم بشن کسی قطعش کنه.. چپ چپ توله پر سر و صدای جمعشون رو از نظر گذروند:
_چی بکهیون؟
_منو نخندون حرومزاده.... چانیول کمتر ادا دربیار... داری حالمو با این کارات بهم میزنی چی باعث شده که بخوای به خودت اجازه تصمیم گیری و دستور بدی....
_شاید این.....
همرا با لبخند همیشگیش تلفن همراهش رو بالا اورد:
_چند دقیقه پیش دستور به دستم رسید من فقط مجریش بودم بکهیونا...
خنده پر حرصی کرد... چرا اون کسی که اولین نفر باهاش در ارتباط بوده خودش نبود و اون چانیول کونی بوده....
_فاک... مردیکه گوه....
زیر لب غر زد و به سرعت همراه تلفن همراهش و جین دستیار بیش اندازه وفادارش از سالن غذا خوری خارج شد.. همونطور که با نگاهش و لبخند کجش بکهیون رو تا خروجش بدرقه میکرد با همون لحن همیشه سرزنده همیشگیش گفت:
_سریع باشین پسرا.. مراقب باش ته نباید لو بری... جونگ کوکا خیلی از خشونت استفاده نکن همینطور با وسایل داخل رستوران کاری نداشته باش با یه خورده داد و بیداد قضیه رو جمعش کن ...اما شما دوتا...
نگاهش رو بین کیونگسو و کای جابه‌جا کرد:
_سهون داره میره ازمایشگاه گفت که منتظرتونه....مطمئن شید که سالم خودتونو تا اونجا میرسونید... خوب میدونید که زیاد از سگ و گربه بازی خوشش نمیاد پس نا امیدش نکنید........

obake LoversOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz