_تهیونگ عزیزم گریه کردی؟
تهیونگ مظلومانه لباشو جلو داد و آب دماغشو بالا کشید. جونگکوک خم شد تا بغلش کنه که تهیونگ خودش رو عقب کشید و پتو رو به عنوان سپر جلوی خودش گرفت.
جونگکوک با تعجب به تهیونگی که ازش دوری میکرد خیره شد. تهیونگ چش بود؟
_چی شده شیرین عسل؟ من کاری کردم؟ هوم؟
تهیونگ با شنیدن حرف کوک دوباره زد زیر گریه و خودش رو زیر پتو پنهان کرد. جونگکوک با استرس و تعجب به واکنش های تهیونگ نگاه کرد. نمی دونست چه اتفاقی افتاده و باید چیکار کنه و همین هم عصبیش می کرد.
دستی به موهاش کشید و طی یک حرکت ناگهانی، تهیونگ پتو پیچ شده رو توی بغلش کشید.
تهیونگ سورپرایز شده جیغ خفیفی زد و با تکون دادن پاهاش و مشت زدن به سینه کوک، سعی کرد خودش رو از جونگکوک دور کنه. جونگکوک، تهیونگ رو محکم تر به خودش فشرد و لباشو روی موهای نرم و خوشبوی تهیونگ قرار داد و بوسه ملایمی روشون گذاشت._چی شده خرس عسلی؟ من چیکار کردم که اینقدر ازم عصبانی ای؟
صبر کن تهیونگ حرفای خودش و باباشو شنیده بود؟ یعنی به خاطر اون موضوع ناراحت بود؟
جونگکوک خواست چیزی بگه که صدای آروم و گرفته ی تهیونگ ساکتش کرد.+تو من رو دوست نداری درسته؟ خب، معلومه که درسته. تو حتی تا قبل از مراسم احیای پیمان من رو نمی شناختی و به خاطر مراسم مجبور شدی منو انتخاب کنی. نکنه، نکنه هنوزم ازم بدت میاد و مثل بچگیامون میخوای اذیتم کنی؟ لط...لطفا منو دوباره زندانی نکن. من...من می ترسم. من...من...
جونگکوک بهت زده حرف تهیونگ رو قطع کرد. هنوزم نمی فهمید چه خبره.
_تهیونگ...منظورت از این حرفا چیه؟ من چیکار کردم؟ چرا باید ملکه آیندمو اذیت کنم؟ ما از وقتی که به ماریو رسیدیم با هم حرف نزدیم حتی. تو چطور به این نتیجه رسیدی؟
+دقیقا چون...چون تو از وقتی که اومدیم ماریو باهام حرف نزدی و حتی نیومدی پیشم. من...من همش تنها بودم. من...دلم برای هیونگ هام تنگ شده. میخوام بر....برگردم یونیون.
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و با شصتش گونه ی خیس تهیونگ رو نوازش کرد. تهیونگ نمیفهمید جونگکوک چند سال برای داشتنش صبر کرده؟
_تهیونگ میدونستی که من عاشقتم؟ هوم؟ چطور میتونی به این فکر کنی که من از فرشته ای مثل تو بدم میاد؟
+دروغ میگی. چطور می تونی توی مدتی به این کمی عاشقم بشی؟ تو...تو خودت گفتی عاشقم نیستی و فقط دوستم داری.(اشاره به آخر پارت کابوس)
جونگکوک با به یاد آوردن اون چرت و پرتایی که به تهیونگ گفته بود، آهی از سر تاسف برای خودش کشید و چشمهاش رو محکم به هم فشار داد. اون باید مطمئن میشد از این به بعد، قبل از باز کردن دهنش و زدن هر حرفی مخصوصا به تهیونگ، قبلش خوب فکر می کرد. تهیونگ حافظه ی خیلی خوبی داشت و ظاهرا به شدت نکته سنج بود.
_آه...اونو میگی.میدونی من اون روز خیلی گیج و هول بودم نمیدونستم دارم چی میگم. اون چرت و پرت ها رو فراموش کن و به حرف های الانم گوش کن.
تهیونگ خواست دوباره بپرسه که چطوری جونگکوک به این زودی عاشقش شده که جونگکوک اجازه نداد و همینطور که بلند میشد و تهیونگ رو بلند می کرد، شروع کرد به حرف زدن.
_وای تهیونگ ما خیلی از برنامه عقبیم. چند روزه دیگه مراسم ازدواجمونه و ما هنوز هیچ کار نکردیم. عجله کن یه عالمه کار داریم.
تهیونگ باید سر فرصت این سوال رو از جونگکوک می پرسید. درسته که خودش خیلی زود وابسته میشد و حتی عاشق میشد. ولی به جونگکوک اصلا نمیخورد که توی مدتی به این کمی بخواد عاشق کسی بشه. طی این مدت تهیونگ فهمیده بود که از لحاظ شخصیتی خودش و جونگکوک نقطه مقابل هم هستن.
**********************
Jimin's povحالا باید چه غلطی بکنم دقیقا؟ این بازی مسخره ای که راه انداختم چی بود؟ حالا جوابشو چی بدم؟ عکسمو بفرستم و کپشن بزنم من همون پسره پررویی ام که بدون اجازه وارد اتاق کارت شد و حتی میخواست که دفتر خاطراتت رو بخونه؟
خدایا این قرار بود یه انتقام باشه. اونم از طرف من نه اون.
نفس عمیقی کشیدم و در جواب اون وزیر از خود راضی که عکسمو خواسته بود تایپ کردم:×هی...هنوز برای عکس زوده. ترجیح میدم برای اولین بار من رو توی واقعیت ببینی نه داخل عکس.
لطفا بیخیال شو...بیخیال شو...لطفا لطفا
*اما من به همون عکست هم راضیم چیمیِ بیست و یک ساله:)
*ولی خب، اگر که تو بخوای بریم سر قرار، چرا که نه. میتونیم برای فردا قرار بزاریم. هوم؟
جیمین...تو یه احمق به تمام معنایی. حالا میخوای چه غلطی کنی؟ عکستو بفرستی براش؟ یا باهاش برای فردا قرار بزاری؟ اصلا قرار بزاری. اون یونیونه و تو ماریو. چطور میخوای بری سر قرار؟ باید بلاکش کنم؟ اما انتقامم چی؟ انتقام چی رو میخوای بگیری جیمین؟ تو بدون اجازه رفتی به اتاقش. اما اونم با من بد حرف زد.
باید عکس بفرستم. آره آره...راهش همینه. عکس هوسوک هیونگ چطوره؟ یا ووکی هیونگ؟ ولی اونا هم رو دیدن. نه عکس اونا نمیشه. باید از خودم رو بفرستم. از صورتم نمیفرستم اصلا. آرههههه. همینه یه عکس از گردن به پایین براش میفرستم.
سریع بلند شدم و جلوی آینه ایستادم. موبایلو جلوی صورتم گرفتم و چک کردم که هیچ جای صورتم دیده نشه. یه عکس از انعکاس خودم توی آینه گرفتم و برای اون فاکر فرستادم.
*چرا صورتتو پنهان کردی کلوچه؟ بزار ببینم اون فیس خوشگلت رو.
هیز عوضی. اون قطعا یه وزیر فاسده. توی خوابت این صورت خوشگلمو ببینی دیکهد. دلم میخواد...
آبروت رو می برم نکبت. وقتی تمام چت هات با خودم رو پخش کردم اون موقع کلوچه گفتن هات رو می شنوم. خرس قطبی.*********************
سلام لاولیااا💖اینم پارت جدید
دارم تمام سعیمو میکنم که آپش منظم شه ولی خب...
شما هم با ووت ها و کامنت هاتون بهم انرژی بدید
و فعلا با این آرامش قبل از طوفان خوش باشید😁لاو یو لاولیز💖💖
DU LIEST GERADE
My Avatar
Fanfictionتو آواتار آتشی و من آواتار آب. دو نقطه دور از هم. دو نقطه مخالف و متفاوت.... آب و آتش اما.... با این همه تفاوت من و تو مکمل هم هستیم. همونطور که آب آتش رو خاموش می کنه. من هم می تونم آرومت کنم و مرهم دردت باشم ؛ آواتار من کاپل اصلی: کوکوی کاپل...