لی ته مین

344 84 12
                                    

○زود باش تهیونگ نمیتونم وقتم رو بیشتر از این برات تلف کنم.

تهیونگ چشم هاش رو بست. نمی تونست که خودش رو در نقش یک قاتل قبول کنه. علاقه ای به مرگ نداشت ولی تنها راه حل بود. حداقل بقیه زندگیش رو با عذاب وجدان نمی گذروند.

+میخوای م...منو ب...بکشی؟ خب ب...بکش م...من ب...به ای...این مرد ش...شلیک ن...نمیکنم. ح...حتی ا...اگر پ...پدرم ه...هم ن...بود ب...باز شلیک نمی...نمی کردم.

بوم با ابرو های بالا رفته به تهیونگی که گریه می کرد و اسلحه رو توی دستش فشار میداد نگاه کرد و پوزخند صدا داری زد:
○اوه جوجه ما شجاع شده. یعنی میخوای بگی بیخیال زندگی و جونگ کوکیت شدی؟ خب نظرت چیه من کمکت کنم بابا جونمون رو خلاص کنیم؟

بوم اسلحه رو توی دستش تابی داد و به طرف تهیونگ حرکت کرد که با صدای شلیک گلوله سر جاش میخکوب شد.

+چ...چیکار کردی جکسون؟ چ...چرا کشتیش؟ چرا؟ ا...ازت متنفرم. ت...تو ی...یه هیولایی.

بوم با عصبانیت به طرف جکسون برگشت و داد زد:

○میفهمی داری چیکار میکنی احمق؟

جکسون بی توجه به بوم و جنازه ی روی زمین به طرف تهیونگ رفت،  کلت رو ازش گرفت و سعی کرد بغلش کنه. تهیونگ با دست آزادش سعی کرد که خودش رو از جکسون دور کنه. بیشتر از قبل از جکسون متنفر شده بود. نمیتونست جلوی اشک هاش رو بگیره. اون مرد پدرش بود. هر چند که حتی یک بار هم بغلش نکرده بود.

جکسون_ این دیوونه بازیات رو بذار برای بعد بوم. ما کارای مهم تری داریم که انجام بدیم.

○حتما بغل کردن تهیونگ و کارای دیگه ای که داری توی ذهنت برنامش رو می ریزی باهاش انجام بدی هم جزو کارای مهممونه آره؟ میدونی که برای انجام هر کاری باید با اون سه نفر هماهنگ کنیم. پس تا نرسیدن اینجا کاری نمی کنیم. تهیونگ هم برای تو فعلا. نمیخوام الان جلوی چشم هام باشه‌.

******************

▪خوش آمدید ولیعهد. لی ته مین هستم.

_ممنون. معرفی میکنم جانگ هوسوک و جی چانگ ووک. بهترین دوستان و همینطور محافظانم.

▪از آشنایی با شما خوشبختم. خب نظرتون چیه یکم استراحت کنید؟ اتاق هاتون رو براتون آماده کردیم.

جونگکوک بی صبر ابرویی بالا انداخت و به سرعت گفت:

_نه خسته نیستم. ترجیح میدم هر چه زودتر نامزدم رو پیدا کنم. یونگی شی گفت که جاشون رو پیدا کردید درسته؟

▪اوه خب بله. ولی ظاهرا دیر رسیدیم. وقتی که ما رفتیم کسی اونجا نبود. اوه البته یه چیزی پیدا کردیم. شما بشینید من الان برمی گردم.

بعد از رفتن ته مین، جونگکوک با خستگی خودش رو روی مبل پرت کرد و آهی کشید. هوسوک با حرص گوش چانگ ووک رو گرفت:

My AvatarOnde histórias criam vida. Descubra agora