Jimin's pov
با بی حوصلگی نگاهی به جونگ کوک که پیش اون پسره ای که خیلی عجیب رفتار میکرد نشسته بود و داشت با استایل جذابی دلبری می کرد، انداختم.فکر کنم نامزد ولیعهد ماریو انتخاب شد. اسمش چی بود؟ کمی به ذهنم فشار آوردم. آها تهیونگ. خب واقعا فکرشو نمی کردم کوکی هیونگ بخواد این رسمو به جا بیاره.
به هر حال هر بیست سال یک بار این اتفاق می افته و این رسم انجام میشه و خب از اونجایی که من کمی، فقط کمی کنجکاوم اتفاقی حرف های هیونگ زورگوم(جونگکوک) با هوسوک هیونگ و چانگ ووک هیونگ رو شنیدم که می گفت: میخوام امشب رو بپیچونم و بگم که کسی رو نپسندیدم. اما اینطور که من دارم میبینم تا پسره رو از اینجا نبره بیخیال نمیشه.
با حسرت به نوشیدنی هایی که مرتب چیده شده بودند و باعث به هیجان اومدن هر کسی می شدند، نگاه کردم. با اینکه چند روز پیش به سن قانونی رسیدم و می تونم نوشیدنی های الکلی بخورم، جونگ کوک اجازه نداد که امشب رو با این نوشیدنی ها بگذرونم. اعتقادش اینه که برای بار اول حتما باید دو نفری باشیم و پیش خودش باشم تا بتونه کنترلم کنه که کار احمقانه ای انجام ندم.
آهی کشیدم و به اطراف نگاه کردم تا چیزی برای سرگرمی پیدا کنم. با دیدن راهرویی ته سالن، چشم هام برقی زد. اشکال نداشت که کمی کنجکاوی کنم. داشت؟
به هر حال من همیشه اهل ریسک بودم و هستم. زیر چشمی به جونگکوک نگاهی انداختم که دیدم اصلا حواسش نیست و داره با لبخند کجی پسره رو قورت میده.
خب این از غول اول که حواسش نیست. می رسیم به غول های بعدی که همون هوسوک هیونگ و چانگ ووک هیونگن.
نفس راحتی کشیدم؛ مثل اینکه اون دوتا هم حواسشون نبود و داشتن سر یه موضوعی که نمیدونم چی بود با هم بحث می کردند.
لبخند خبیثی زدم و سعی کردم آروم و بدون هیچ جلب توجه ای خودمو به راهروی مورد نظرم برسونم.
همین که پام رو داخل راهرو گذاشتم، محو تابلو های نقاشی روی دیوار شدم. اهل هنر و نقاشی نبودم اما اون تابلو ها یک چیز دیگه بودن. انگار جادویی بودن و هر کسی که بهشون نگاه می کرد رو سحر می کردند.
بی اختیار قدم هام رو آروم تر کردم و مشغول تماشای تابلو های روی دیوار شدم. با تموم شدن تابلو ها، نگاهمو از دیوار های دو طرف راهرو گرفتم و به جلوم نگاه کردم. خب.... یک در بود. البته که تنها در داخل راهرو بود. و البته که در رو باز کردم.
اینطور که از دیزاین و چینش وسیله ها معلوم بود، اتاق یک اتاق کار بود. نگاهمو اطراف اتاق چرخوندم و همونطور که جلو می رفتم، سعی کردم اونجا رو آنالیز کنم.
اتاقه ساده ای بود. تنها وسایلی که داشت یک کاناپه وسط اتاق و یک تلویزیون که به دیوار وصل بود و سه تا میز که با فاصله منظمی کنار هم چیده شده بودند و روی هر کدوم چیز های مخصوصی قرار داشت.
BINABASA MO ANG
My Avatar
Fanfictionتو آواتار آتشی و من آواتار آب. دو نقطه دور از هم. دو نقطه مخالف و متفاوت.... آب و آتش اما.... با این همه تفاوت من و تو مکمل هم هستیم. همونطور که آب آتش رو خاموش می کنه. من هم می تونم آرومت کنم و مرهم دردت باشم ؛ آواتار من کاپل اصلی: کوکوی کاپل...