جیمین بی حوصله نگاهی به کتاب قطور رو به روش انداخت. بله! دوباره تنبیه شده بود و استاد لی مجبورش کرده بود که کل کتاب رو به روش رو که درباره تاریخچه باد افزارای غربی بود، بخونه. و بعد از اون باید امتحان سختی از همین کتاب می داد. درک نمیکرد که چرا برای شاهزاده ای مثل اون اینقدر سخت گیری میشه. حقیقتا همیشه فکر می کرد شاهزاده ها راحت تر زندگی می کنن و کسی نیست که بهشون زور بگه ولی خب برای اون بر عکس بود. آهی کشید و با یاد آوری بوسه ای که مین بهش تحمیل کرده بود ضربان قلبش به سرعت بالا رفت و تمام بدنش گرم شد.
×شت...این چه حسیه که دارم؟ چرا باید با فکر به اون بوسه لعنتی ضربانم بالا بره؟ هی اصلا چرا دارم بهش فکر میکنم؟ فاک یو مین یونگی عوضی.
*ولی من فکر می کنم برعکس باشه بیبی. نظرت چیه هوم؟
جیمین با شنیدن صدای بم و گرفته ی یونگی هول از جاش بلند شد و به عقب برگشت. چطور نفهمیده بود یه نفر پشت سرشه؟
×تو...تو اینجا چ...چیکار میکنی؟ ب...به چه حقی بدون اجازه ب...به حرف های من گوش میکنی؟ اص...اصلا چه دلیلی داره که این موقع روز بخوای ب...بیای به کتابخونه؟ چرا...چرا شما برنمی گردید یونیون؟ هان؟
یونگی پوزخندی به جیمین هول شده زد و بهش نزدیک شد:
*آروم باش بیبی. لازم نیست بخاطر اینکه از بوسه اون روزمون خوشت اومده خجالت بکشی. به هر حال حق داری. من واقعا کیسر خوبیم. و البته من رو باید توی تخت ببینی. اونجا صد برابر بهترم بیبی بوی.
و بعد از این حرفش چشمکی زد. جیمین با حرص به یونگی خیره شد. اون مرد یه ذره هم خجالت نمی کشید.
×چرا باید از تو خوشم بیاد؟ تو یه منحرفی. فقط همین و کافیه دفعه بعد از حدت خارج شی، همه چیز رو به هیونگم میگم و خودت باید پاسخگو باشی جناب مین.
یونگی لبخندی به حرص خوردن جیمین زد و با کشیدن دستش، اونو به آغوش کشید. دستش رو نوازش وار پشت کمر جیمین خشک شده از هیجان کشید.
×هر روز برام جذاب تر میشی بیبی. دیدن حرص و عصبانیتت آرومم میکنه. چون وقتی حرص میخوری و تهدیدم میکنی خیلی کیوت میشی. واقعا این موقع ها دلم میخواد لبای درشتت رو وحشیانه بین لبام بکشم و مزشون کنم.
جیمین با اخم خودش رو از بغل یونگی عقب کشید و با دیدن پوزخند همیشگیش به سرعت کتاب رو از روی میز برداشت و به طرف در دوید. فقط امیدوار بود لپای سرخ شده از هیجان و خجالتش رو یونگی ندیده باشه. اون مرد داشت خواسته یا ناخواسته پا به قلب جیمین می گذاشت و جیمین از اینکه مجبور شه این موضوع رو قبول کنه متنفر بود.
"اوه ببین کی اینجاست. جیمین کوچولوی من."
جیمین ترسیده به پسر خاله ای که چند وقتی از دستش راحت شده بود نگاه کرد. دردسر و تهدید همیشگی جیمین برگشته بود و نبود جونگکوک و پدرش همه چیز رو بد تر می کرد.
YOU ARE READING
My Avatar
Fanfictionتو آواتار آتشی و من آواتار آب. دو نقطه دور از هم. دو نقطه مخالف و متفاوت.... آب و آتش اما.... با این همه تفاوت من و تو مکمل هم هستیم. همونطور که آب آتش رو خاموش می کنه. من هم می تونم آرومت کنم و مرهم دردت باشم ؛ آواتار من کاپل اصلی: کوکوی کاپل...