قصر یونیون

1K 234 109
                                    

Taehyung's pov

+یعنی چی که نمیدونید کجاست؟ ما الان توی عصر دایناسورا نیستیم که. ما الان سال دوهزار و سی لعنتی هستیم. این یعنی چهار تا دوربین کوفتی پیدا میشه که بفهمیم چه بلایی سر استاد اومده.

نامجون_ آروم باش تهیونگ. با داد و بیداد چیزی درست نمیشه.

+یعنی اگر من خفه شم و حرف نزنم استاد پیداش میشه؟؟؟

جین_ بسه تهیونگ.

+بس نیست هیونگ. دیشب دقیقا بین این همه آدم، با این همه بادیگارد و با یه عالمه دوربین کوفتی و بهترین امکانات؛ استاد چن غیبش میزنه. دقت کن هیونگ استاد چن از قصر یونیون غیبش میزنه. میفهمی؟؟ قصر.

نفس عمیقی کشیدم و کلافه موهامو بالا دادم. دلم میخواست بزنم زیر گریه.

نامجون_ با توجه به اینکه هیچکدوم از وسایلاش جا به جا نشدن، امکان اینکه دزدیده باشنش زیاده ولی نکته عجیبش اینجاست که هیچ دوربینی نگرفتتش و هیچ کدوم از نگهبانا هم متوجه چیز مشکوکی نشدن.

جین_پس با این حساب طرفمون خیلی باهوش بوده. ولی اونا از دزدیدن چن چی بهشون می رسیده؟

نامجون_ سوال منم همینه.

با بغض و ناراحتی نگاهشون کردم. اشک تو چشمام جمع شده بود و فقط یه تلنگر کافی بود تا بریزه پایین. سعی کردم بغضمو قورت بدم تا بتونم حرف بزنم. نفسی گرفتم و رو به نامجون با التماس گفتم:

+التماست میکنم هیونگ. پیداش کن. نزار این یکیو هم از دست بدم. دیگه طاقتشو ندارم.

نامجون و جین با ناراحتی بهم نگاه کردن. هر دوشون خوب می دونستن که منظورم چیه.

فلش بک (۱۳ سال پیش)

با ناباوری به بهترین دوستش که به اندازه تک برادرش دوستش داشت، نگاه کرد که درحالی که خودش و برادرش رو روی صندلی های اتاق بسته بود، با کلت نقره ای رنگش که همه جا همراهش بود جلوشون رژه می رفت.

به برادرش نگاهی انداخت که با صورت حیرت زدش رو به رو شد. با غم به بهترین دوستش خیره بود و هر لحظه امکان داشت که بغض مردونش بشکنه و هق هق هاش فضا رو پر کنه.

با سردرگمی به دستش که کلت رو به رقص گرفته بود خیره شد. آهی کشید و همونطور که سعی میکرد صداش نلرزه گفت:

×تو...تو به م...ما خیانت ک...کردی؟ چ...چرا؟ چ...چطور تونستی؟ ت...تو یکی از م...مورد اعتماد ترین ا...افرادی بودی که خیالم ا...از و...وفاداریش را...راحت بود.

صدای پوزخند تلخش توی اتاق پیچید و همونطور که قطره اشکی که از چشماش پایین می اومد رو پاک می کرد، با لحن آروم و غمگینی گفت:

■خیلی سخته نه؟ اینکه بزرگترین ضربه زندگیتو از کسی بخوری که هیچ وقت فکرشم نمیکردی. میدونید؟ با اینکه میخوام بکشمتون اما اینو مطمئنم که هیچ وقت هیچ کس رو به اندازه شما دوست نخواهم داشت‌. بینهایت هر دوتون رو دوست دارم. یکیتون رو به عنوان برادر و اون یکی رو به عنوان عشق.

My AvatarTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang