🔱16🔱

940 158 171
                                    


مردمک‌های لرزون چانیول به لذتِ جاری در نگاه پسری که روی شکمش نشسته بود خیره بودند،
لرزش لب‌هاش رو نادیده گرفت،
آهسته دهن باز کرد و کلمات، بدون قدرت و احساس از بین لب‌هاش جاری شدند...

+قبوله.

با تبلور صدای لرزان و خسته‌ی پسر، نیشخند به روی لب‌های بکهیون خودنمایی کرد.
یک ابروش رو بالا انداخت و چاقوی توی دستش که قطرات خون روی تیغه‌ش جا خوش کرده بودند رو به آرومی توی جیب پشتی شلوارش برگردوند.

انگشت های کشیده و باریکش روی گونه‌ی سرد چانیول کشیده شدند و به آرامی پسر ترسیده رو نوازش کرد.

لبخند قشنگی که گوشه‌ی چشم هاش چین مینداخت، لبان گرم و گلگون‌ش رو تزئین کرد.
لب‌هایی به رنگ خون تازه...

به چشم های براق چانیول خیره شد و با لحن آهسته و کشیده‌ای، با لوندی صدا زد:
-چانیول!

خنده‌ش عمیق‌تر شد و با لحن مستی ادامه داد:
-چانیول بیچاره!

طی یک حرکت از روی پسر وحشت کرده بلند شد و روی زمین سخت ایستاد.

یک دستش رو پشت کمر خودش زد و رو به چانیول، به نرمی تعظیم کرد:

-پس حالا تشریفات رو انجام میدیم عزیزم!


صدای بکهیون آروم بود،
لحن قشنگ صداش آروم بود،
تمام حرکات و رفتارهاش آروم و سرشار از آرامش نهفته ای بود که کوچکترین سنخیتی با شخصیت تاریک پسر مو پرکلاغی نداشت.

آرامش و خونسردی ای در ذات این پسر نهادینه شده بود که بارکد تمام ترس‌های جهان رو برای مغز چانیول رمزگشایی میکرد...

کت چرمی بکهیون به آهستگی از سر شونه‌های محکمش پایین کشیده شد و طی حرکات آرامی، بکهیون دست‌هاش رو از آستین کت بیرون میکشید.

هر چه بیشتر با آرامش رفتار میکرد، لرزش پسر بیچاره افزایش پیدا میکرد...

چانیول می لرزید،
خودش رو روی تخت سنگی جمع کرد و رو به بکهیون کمی به پهلو چرخید و وزنش به روی آرنج لرزانش تکیه زد.

شرم‌آور بود...
اما برهنگیِ فاحش، دیگه هیچ اهمیتی برای چانیول نداشت.

کت چرم مشکی بکهیون روی سرامیک‌های سفید رنگ افتاد. انگشتان ظریف پسر پرکلاغی با صبوری و لطفافت خاصی دکمه‌های پیراهن خودش رو باز میکردند.
نگاه مهربونش به پسر روی تخت سنگی دوخته شد و لبخند زد، قبل از اینکه بتونه چیزی بگه، چانیول با نگرانی پرسید:
+میخوای..چیکار کنی؟

دکمه‌های پیراهن بکهیون یکی پس از دیگری باز شدند و عضلات سینه و شکم زیباش خودنمایی می کردند.
بدن صاف و عضلانی پسر پرکلاغی.
بدنی که بکهیون هیچوقت، تحت هیچ شرایطی، و در مقابل چشم هیچکسی اون و تاریخچه‌ی تلخش رو آشکار نمیکرد.
بدنی پر از خاطرات شوم که بکهیون آرزو میکرد ای کاش هیچ وقت وجود نمی داشت...

《Whores Don't Cry》Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt