###چانیول با لرزش نهفته در صداش به گوشهی اتاق تاریکش در زیر زمین پرتاب شد.
سوهو زنجیر قطور متصل به دیوار رو به فلز دور گردن پسر بلند قد قفل میکرد که بکهیون پشت سرش در اتاق قد علم کرد.اخم عمیقی در دل سکوت ابروهاش رو به هم گره زده بود و بدون کوچک ترین توجهی به چانیول، به سمت دیگهای از اتاق رفت.
دستی به روی صندلی ای که خودش همون جا قرار داده بود کشید، دستهی صندلی رو گرفت تا از اونجا خارجش کنه و نگاه خیرهی چشمان سرخی که داشتن بکهیون رو می بلعیدند رو نادیده می گرفت.
ناگهان با به یاد آوردن چیزی، دست از جا به جا کردن صندلی کشید. دستش روی دستهی صندلی جا خوش کرد و نگاهش به دیوار روبروش دوخته شد.
برای چند لحظه، متوجه صدای نفس کشیدن خودش هم نمیشد...
در سکوت مطلقی که حتی سوهو هم جرات شکستنش رو نداشت، اخم غلیظ بک به آهستگی محو شد و نیشخند سیاهی به روی لبهاش جاش رو گرفت.
سرش رو به آرومی برگردوند و چانیول رو پشت سر خودش تماشا کرد. پسری که تمام مدت به پسر پر کلاغی خیره شده بود و حالا که نگاه هاشون با هم تلاقی کردند، قلب چانیول توی سینهش دست از تپیدن برداشت.
وقتی بکهیون با همون نیشخند، راست ایستاد و سمت دو دوست عزیزش چرخید، قدم بلند اما آهستهش اون رو به چانیول نزدیک تر کرد.
با اشارهی دست بک، سوهو دیگه توی اتاق نبود.
قلب پسر با موهای مواج خیلی شدید می تپید، از درون می لرزید و با دور شدن سوهو لرزش درونیش بیشتر شد.
اما...
طرز نگاهش چیز دیگه ای می گفت.
گوشهی دیوار چمباتمه زده بود و در آرام ترین حالت ممکن به پسر بالای سرش نگاه میکرد.
تلاش نمیکرد تا وحشتش رو مخفی کنه، اما با چیزهایی که تا به حال دیده و اتفاقاتی که رخ داده بود، نگاهش نمیتونست به جز سکوت عمیق چیز دیگه ای رو با خودش همراه کنه.-از من میترسی؟
جملهی آشنا و همیشگی بکهیون، با صدای بم و خسته ای توی گوش هاش پیچید.
یعنی طبق معمول چانیول باید با لرزش دست هاش میگفت"آره" ؟ یا با خنده ای که اشک رو همراه خودش داشت ناله میکرد"نه، نمیترسم" ...؟
اما...
حالا احساس میکرد هیچکدوم از این جواب ها حقیقت نداره.وقتی مادرش رو اینجا دید، سکوتی دندون هاش رو به هم قفل کرد و جونش رو از کالبدش بیرون کشید که دیگه حتی توان ترسیدن رو هم نداشت.
به چشم های سیاه بک خیره شد و با لحن آرومی زمزمه کرد:
+تو از من متنفری... مادرم تو رو میشناسه... پس تو، من و اون رو میشناسی... اما... تا وقتی که حتی نمیدونم تو کی هستی، چطور میشه بدونم چرا میخوای شکار سگ هات بشم؟
YOU ARE READING
《Whores Don't Cry》
Fanfiction《فـاحـشـهها گـریـه نمیکنن》 _چرا منو نمـیکشـی...؟ +صدای جیغ و فریادهات برام خیلی جذابتر از طـعـم گوشت بدنته. _برای چی..داری این کارو باهام میکنی...؟ +چون دیدن درد کشیدنت..وقتی که ساعتها بعد از بازی و شکنجه همچنان ناله میکنی، دیوونم میکنه. اشـک داغی...